داستان کودکانه پیش از خواب: میمون کوچولو و درخت سیبش / حسودی کار بدیه! 1

داستان کودکانه پیش از خواب: میمون کوچولو و درخت سیبش / حسودی کار بدیه!

داستان کودکانه پیش از خواب

میمون کوچولو و درخت سیبش

حسودی کار بدیه!

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

میمون کوچولویی در بیرون خانه‌اش، درست جلوی در خانه، یک درخت سیب کاشت. چند سال بعد، درخت سیب به ثمر رسید و پاییز که شد، عطر سیب‌های درختش به هوا برخاست. میمون چند سیب که می‌خورد، از خوشحالی بالا و پائین می‌پرید و با تحسین به درختش نگاه می‌کرد.

تابستان سال بعد، یک روز هوا فوق‌العاده گرم بود. بعضی‌ها که از آن محل می‌گذشتند، با دیدن درخت سیب و شاخه‌های پربرگش، آنجا را برای لحظه‌ای استراحت و تأمل مناسب دیدند و همان‌جا نشستند یا خوابیدند.

میمون از داخل خانه، پس از دیدن این منظره، عصبانی شد و فکر کرد: «من درخت سیب کاشته‌ام برای اینکه شما راحت باشید و از خنکی سایه‌اش استفاده کنید؟ چه آدم‌ها و حیوانات بدی! چرا آمدند زیر درخت من؟»

روزها از پس هم می‌گذشتند، کسانی که دوست داشتند زیر سایه‌ی این درخت استراحت کنند، روزبه‌روز بر تعدادشان افزوده می‌شد و میمون هر بار که این منظره را می‌دید، از خشم به خود می‌پیچید.

یک‌بار، میمون کوچولو دیگر طاقت نیاورد. اره را آورد و آن را به کنار تنه‌ی درخت گذاشت و به درخت گفت: «تو باعث اذیت و آزار من شده‌ای!»

درخت با ترس به صدا درآمد و گفت: تو چرا مرا قطع می‌کنی؟ مگر من چه گناهی کرده‌ام؟ و از شدت درد به خود پیچید.

اما میمون دیگر کلمه‌ای هم نگفت و با جدیت شروع به قطع کردن درخت کرد. درخت هم پس از چند دقیقه «جَرق» صدا داد و به زمین افتاد.

میمون هم به دورها نگاهی انداخت و با غرور گفت: «ببینم دیگر کدام‌یک از شما هوس هوای خنک و سایه درخت می‌کنید!»

همین‌طور هم شد. دیگر از آن به بعد هیچ‌کس برای استراحت به آنجا نیامد؛ اما خود میمون چی؟ او هم دیگر از سیب‌های درخت بهره‌ای نمی‌برد. سیب‌هایی که آن‌قدر خوشمزه بودند و او آن‌ها را دوست می‌داشت.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *