داستان کودکانه: «پنج» چطور تبدیل به «صفر» شد؟ / ریاضی به زبان ساده 1

داستان کودکانه: «پنج» چطور تبدیل به «صفر» شد؟ / ریاضی به زبان ساده

داستان کودکانه پیش از خواب

عدد «پنج» چطور تبدیل به «صفر» شد؟

ریاضی به زبان ساده

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

زنگ حساب بود. خانم معلم در حال توضیح دادن در مورد عدد صفر بود. تمام شاگردان با دقت به صورت خانم معلم نگاه می‌کردند و سراپا گوش بودند، فقط «شیاوپینگ» سرش را پائین انداخته بود.

نمی‌دانست چه کسی پنج‌تا کاغذ زیر پای او انداخته بود و حالا زیر پایش کثیف و بدشکل شده بود. یکی‌یکی کاغذها را شمرد: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵. عدد کاغذ مچاله شده!

شیاوپینگ، دختر خیلی تمیزی بود. او چطور می‌توانست بگذارد آن پنج کاغذ زیر میز او باشد؟ بنابراین، آرام‌آرام کاغذها را با پایش کنار هم جمع کرد و سپس دولا شد و آن‌ها را برداشت و در جامیزش گذاشت تا بعد به سطل آشغال بیندازد.

ناگهان صدای خانم معلم را شنید که می‌گفت: «شیاوپینگ، لطفاً بلند شو.»

آرام از سر جایش بلند شد و دید خانم معلم دو تا کارت در دستش است. روی یکی از کارتها نوشته شده بود: ؟=۵-۵ و روی کارت دیگر نوشته شده بود: ؟=0-۵

شیاوپینگ به درس گوش نداده بود؛ بنابراین صورتش از خجالت و نگرانی سرخ شد. خانم معلم از او خواست تا پاسخ آن دو سؤال را بدهد، اما او همچنان سرش را پایین انداخته بود و نمی‌دانست چه بگوید. بچه‌ها هرکدام انگشتشان را بلند کرده بودند و می‌خواستند پاسخ بدهند.

خانم معلم گفت: «خواهش می‌کنم همه‌ی بچه‌ها دستشان را پایین بیاورند.» بعد به شیاوپینگ گفت: «زیر میز تو چند کاغذ وجود داشت؟»

شیاوپینگ با صدای آرام گفت: «پنج‌تا.»

– «تو با پایت همه‌ی آن‌ها را یکجا جمع کردی و بعد همه را در جامیزت گذاشتی، یعنی از روی زمین برشان داشتی. ماند چند تا کاغذ؟»

شیاوپینگ گفت: «هیچی.»

خانم معلم یکی از کارتها را که رویش نوشته بود 0=0-5  بالا گرفت. سپس خانم معلم مکثی کرد و گفت: «اما، اما نسبت به کلاس، اگر بگوییم آن پنج کاغذ هنوز هم داخل کلاس است و یکی هم کم نشده.» و بعد کارت دومی را که رویش نوشته‌شده بود 5=0-۵ بالا گرفت.

صورت شیاوپینگ مثل یک سیب سرخ شده بود. خانم معلم درحالی‌که به صورت شیاوپینگ زل زده بود گفت: «پس از تعطیل شدن کلاس، تو یک مسئله‌ی دیگر را حل کن. کاری کن تا کلاس ما هم مثل زیر میز تو بشود 0=۵-۵. می‌توانی؟»

شیاوپینگ آرام سرش را بلند کرد و گفت: «بله، می‌توانم.» تا صدای زنگ کلاس برخاست، جارو را آورد و کلاس را از هر چه کاغذ اضافی بود پاک کرد. خانم معلم هم در کناری ایستاده بود و می‌خندید.

متن پایان قصه ها و داستان

(این نوشته در تاریخ ۲۹ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *