کتاب داستان کودک
پری دریایی
به دنبال رؤیاهای خوب باشیم.
به نام خدا
روزی روزگاری، پری دریایی کوچکی شاهزادهای را که در حال غرق شدن بود، نجات داد. کشتی شاهزاده غرق شده بود. پری دریایی او را به ساحل آورد و چند ماهیگیر او را به قصر بردند.
پری دریایی از رفتن شاهزاده ناراحت شد و چون عاشق شاهزاده شده بود، پیش جادوگر دریا رفت و از او خواست که او را به یک انسان تبدیل کند. جادوگر گفت: «پری دریایی در عوض پاهایی که میگیرد، صدایش را از دست میدهد.» پری دریایی هم قبول کرد.
روزی شاهزاده او را در حالت خواب در ساحل پیدا کرد و چون حالا پری دریایی، دختر زیبایی شده بود، شاهزاده بهمحض دیدن او، عاشقش شد.
شاهزاده او را به قصر برد، اما چون پری دریایی نمیتوانست عشق خود را بیان کند، رابطۀ آنها کمرنگ شد و او صدایش را بیهوده از دست داده بود.
پری دریایی با ناراحتی تصمیم گرفت به دریا برگردد؛ اما بدون دُم نمیتوانست مثل گذشته در دریا شنا کند. او با خودش فکر کرد: «یا باید توی خشکی بمانم یا در دریا غرق شوم.»
او دوباره دنبال جادوگر دریا گشت و جادوگر دلش به رحم آمد و به او معجونی داد تا دم و صدای زیبایش به
حالت اول برگردد. پری دریایی کوچک از این موضوع درسی گرفت و فهمید که باید به چیزی که هست راضی باشد؛ یعنی باید یک پری دریایی زیبا باشد.
از آن به بعد پری دریایی کوچک داستانش را برای دریانوردهایی که ازآنجا عبور میکردند، تعریف میکرد.
رؤیایی بودن خیلی خوب است؛ اما رؤیایی شدن در مورد چیزهایی غیرممکن، فقط باعث غم و ناراحتی میشود.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)