داستان کودکانه و آموزنده
شکارچی و کبک خودخواه
بازنویس: ماری استوارت
ترجمه: شهلا انسانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در مرغزاری دور که کمتر پای انسان به آنجا میرسید، کبکِ تنهایی زندگی میکرد که نمیتوانست با دستۀ کبکها -که در آن نزدیکیها زندگی میکردند- همراه شود.
کبکِ تنها میگفت: «من احتیاجی به کبکهای دیگر ندارم. خودم میگردم و دانه پیدا میکنم و تا جایی که میتوانم از آن میخورم. چرا دیگران را در دانههایی که گیرم میآید شریک کنم؟»
این کبک مدتها تنها زندگی کرده بود و هر چه دانه یافته بود بهتنهایی خورده بود و خیلی چاق شده بود. کبک شکمو هرچه به دستش میرسید میخورد و در آن منطقه هم دانه فراوان بود.
پس از چند ماهی وضع عوض شد و کمکم پاییز رسید و دانه کمیاب شد. کبک چاق یک روز دنبال دانه گشت، اما هر چه بیشتر گشت فقط گرسنهتر شد.
نزدیک غروب که شد چشمش به دانههای درشت زیادی افتاد.
کبک بیاینکه فکر کند چرا اینهمه دانهاینجا مانده است و هیچ پرندهای به سراغشان نیامده است، یکراست بهطرف دانهها رفت و شروع کرد به خوردن.
کبک پیش خودش میگفت: «ممکن است فردا دانه پیدا نکنم، بهتر است امروز همۀ دانهها را بخورم. اگر من تمام دانهها را برنچینم، بعد از من کبکهای دیگر میآیند و آنها را میخورند.»
کبک تا میتوانست خورد و وقتی دیگر دانهای باقی نمانده بود قصد کرد به لانهاش برود؛ اما متوجه شد که نمیتواند پرواز کند. کبک تلاش کرد، اما بیفایده بود.
کبک در زمان گرسنگی، بیتوجه، درست وسط دام صیاد نشسته بود و حالا هم آنقدر خورده بود که فرار از روزنهای کوچک دام برایش ممکن نبود.
کبک در دام، تقلا میکرد که مرد شکارچی سررسید.
کبک از دیدن رفتار مرد شکارچی فهمید که خیلی خوشحال است.
کبک چاق به مرد شکارچی التماس کرد و گفت:
– مرا آزاد کن و اجازه بده به لانهام پرواز کنم.
شکارچی گفت:
– ساعتها انتظار کشیدهام که پرندۀ چاقی مثل تو را به دام بیندازم، حالا از من میخواهی آزادت کنم! ممکن نیست.
کبک با غصه گفت:
– اگر مرا آزاد کنی دفعۀ دیگر به دانههایت نزدیک نمیشوم.
صیاد با خنده جواب داد:
– تو اگر پرندۀ عاقلی بودی باید فکر میکردی که چطور اینهمه دانه اینجا مانده است و کسی به سراغ آنها نمیآید؟
پرنده با چاپلوسی و التماس به صیاد گفت:
– اگر مرا آزاد کنی قول میدهم همۀ کبکهایی را که در اینجا زندگی میکنند به دام تو بیاورم و تو میتوانی همۀ آنها را شکار کنی. آنوقت بهجای یک کبکِ بیچاره، صدها کبک گیرت میآید!
مرد شکارچی کبک چاق را گرفت و به او گفت:
– با این حرفهایی که زدی معلوم میشود حقیقتاً خیلی بدجنسی. چون برای آزادی خودت میخواهی تمام دوستانت را به کشتن بدهی!
مرد شکارچی کبک چاق و بدجنس را به خانه برد تا از گوشت او غذای لذیذی درست کند.
بچههای خوب! به خاطر داشته باشیم که هیچکس حقهبازی و دروغگویی و نیرنگ زدن را دوست ندارد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)