کاور کتاب داستان کودکانه وروجک به قصر می‌رود

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود.

کتاب داستان کودکانه

وروجک به قصر می‌رود

هیچ جا مثل خانۀ خود آدم نمی‌شود.

نویسنده: اِلیس کات
مترجم: سید حسن ناصری

توضیح: در این داستان، واژۀ «لوستر» و «کریستال» به ترتیب با «چلچراغ» و «بلور» جایگزین شد.

به نام خدا

اِدِر نجار ماهری بود و برای وروجک تاب قشنگی درست کرده بود. وروجک ساعت‌ها روی تاب می‌ایستاد و با لذت تاب می‌خورد و در این مدت استاد نجار از قصر شاهزاده خانم صحبت می‌کرد.

چند سالی بود که شاهزاده خانمی در نزدیکی استاد نجار زندگی می‌کرد. وروجک آرزو داشت یک روز بتواند وارد قصر شاهزاده شود و اسباب و اثاثیۀ عجیب‌وغریب داخل آن را ببیند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 1

یک روز که استاد نجار و وروجک داشتند دربارۀ شاهزاده خانم صحبت می‌کردند، درِ کارگاه باز شد و سرایدار شاهزاده خانم وارد شد. سرایدار خیلی رسمی رفتار می‌کرد و لباس گران‌قیمتی پوشیده بود. از رفتارش معلوم بود که خیلی مغرور است.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 2

سرایدار با خودش یک کمد قدیمی آورده بود تا استاد نجار آن را تعمیر کند. او با غرور، سرفه‌ای کرد و گفت: «آقای نجار! این کمد خیلی گران‌قیمت است و عتیقه هم است، سعی کنید آن را خیلی خوب تعمیر کنید.» همین‌که سرایدار رفت، وروجک ظاهر شد و رفتار او را تقلید کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 3

وروجک خیلی دلش می‌خواست چلچراغ‌ها، شمشیرها، ساعت‌ها و مجسمۀ آهنی توی قصر را ببیند. برای همین از استاد نجار خواست تا به او اجازه دهد داخل کشوی کمد قایم شود و مخفیانه به قصر شاهزاده خانم برود؛ اما استاد نجار به او اجازه نمی‌داد. چون می‌دانست که او چه قدر شیطون است.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 4

اما وقتی‌که کمد تعمیر شد وروجک یواشکی توی کشوی کمد قایم شد و بعد از چند ساعت ماشینی آمد و کمد را به قصر شاهزاده خانم برد.

استاد نجار اصلاً متوجه این کار وروجک نشد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 5

داخل قصر، وروجک از توی کشو بیرون آمد. او با لذت به اطرافش نگاه می‌کرد. چلچراغ‌های بزرگی از سقف آویزان بودند. روی دیوار، تابلوهای گوناگونی قرار داشت. روی سکو یک سرباز آهنی ایستاده بود که در دستش یک تبر بود.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 6

وروجک از خوشحالی بالا پرید و یکی از شاخه‌های چلچراغ را گرفت. بلورهای چلچراغ، زیر نور مانند رنگین‌کمان می‌درخشیدند و موقعی که می‌لرزیدند صدای قشنگی می‌دادند. وروجک واقعاً لذت می‌برد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 7

یک‌دفعه وروجک چشمش به شمشیرهای روی دیوار افتاد. آن‌ها خیلی زیبا بودند و او دلش می‌خواست به آن‌ها دست بزند؛ بنابراین مدتی فکر کرد و برای این‌که به شمشیرها برسد نقشه‌ای کشید. بعد، از همان بالای چلچراغ پایین پرید.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 8

از مجسمۀ سرباز آهنی بالا رفت و از همان‌جا به‌طرف شمشیرها پرید و دستۀ یکی از آن‌ها را گرفت؛ اما میخی که شمشیرها به آن وصل بودند شل بود و از دیوار کنده شد و وروجک و شمشیرها باهم روی زمین افتادند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 9

افتادن شمشیرها بر روی زمین سروصدای زیادی درست کرد. بلافاصله سرایدار و شاهزاده خانم به آن‌طرف آمدند. سرایدار با دقت به شمشیرها نگاه می‌کرد تا مطمئن شود آن‌ها صدمه‌ای ندیده‌اند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 10

سرایدار با ترس به شاهزاده خانم گفت: «خیال می‌کنم یک روح این شمشیرها را پایین انداخته است.» اما شاهزاده خانم از این حرف سرایدار ناراحت شد و گفت: «حتماً تو میخ را محکم به دیوار نکوبیده بودی! در غیر این صورت شمشیرها پایین نمی‌افتادند.»

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 11

بعدازاین ماجرا، وروجک وارد اتاقی شد که پر از ساعت بود. او هیچ‌وقت این‌همه ساعت یکجا ندیده بود و از تعجب چشم‌هایش گِرد شده بود. بعضی از ساعت‌ها خیلی بزرگ بودند و پاندول آن‌ها به آهستگی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و بعضی دیگر کوچک بودند و عقربۀ آن‌ها خیلی تند و سریع تیک‌تاک می‌کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 12

وروجک مدتی ساعت‌ها را تماشا کرد و در آخر با خودش فکر کرد که اگر تمام ساعت‌ها را از کار بیندازد دیگر زمان نمی‌گذرد.

شیطونیِ وروجک تازه شروع شده بود. او با پا به پاندول ساعت‌های بزرگ ضربه می‌زد و آن‌ها را از کار می‌انداخت و با دست، جلوی حرکت عقربه‌های ساعت‌های کوچک را می‌گرفت.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 13

در آخر هم سوار پاندول یکی از ساعت‌های بزرگ شد و مدتی تاب‌بازی کرد. وقتی‌که از تاب‌بازی خسته شد آن ساعت را هم از کار انداخت. حالا اتاق ساکت و آرام شده بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 14

وقتی‌که سرایدار وارد اتاق ساعت‌ها شد چیزی نمانده بود از تعجب شاخ دربیاورد. تمام ساعت‌ها در یک‌زمان از کار افتاده بودند.

سرایدار با دادوفریاد شاهزاده خانم را خبر کرد و گفت: «این قصر روح دارد! ارواح تمام ساعت‌ها را از کار انداخته‌اند!»

شاهزاده خانم در جواب گفت: «دروغ نگو! حتماً فراموش کرده‌ای ساعت‌ها را کوک کنی.»

سرایدار بیچاره قسم می‌خورد که ساعت‌ها را کوک کرده است؛ اما کسی حرفش را باور نمی‌کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 15

استاد نجار وقتی دید که وروجک داخل کارگاه نیست خیلی زود فهمید که او به قصر شاهزاده خانم رفته است. برای همین تعدادی ابزار نجاری برداشت و به قصر شاهزاده رفت، در زد و گفت: «ببخشید، تعمیر کمد هنوز تمام نشده است.» سرایدار او را به داخل قصر راهنمایی کرد. استاد نجار می‌خواست بدون آن‌که دیگران بفهمند وروجک را پیدا کند؛ اما این کار ممکن نبود. چون سرایدار همه‌جا همراهش بود و وروجک نمی‌توانست خودش را به او نشان دهد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 16

استاد نجار از سرایدار پرسید: «آیا تاکنون متوجه چیزی غیرطبیعی در قصر نشده‌اید؟»

سرایدار جواب داد: «چرا، چند روزی است که یک روح در این قصر جا خوش کرده است.»

استاد نجار در جواب گفت: «نه این روح نیست. بلکه وروجک من است.»

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 17

شاهزاده خانم گفت: «آقای محترم، وروجک اصلاً وجود ندارد!»

استاد نجار و سرایدار و شاهزاده باهم بحث می‌کردند. هرکدام ازنظر خودشان دفاع می‌کردند. وروجک هم از این فرصت استفاده کرد و چند بار از نردۀ پلکان به پایین سُر خورد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 18

در آخر، سرایدار با بی‌ادبی فریاد زد: «در دنیا حیوانی به نام وروجک وجود ندارد و شما آقای نجار، زود ازاینجا بیرون بروید. چون حوصلۀ شنیدن حرف‌های شما را ندارم.»

استاد نجار به‌ناچار از قصر خارج شد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 19

وروجک از این حرف خیلی عصبانی شد. چون اصلاً دلش نمی‌خواست کسی او را حیوان صدا کند. او از عصبانیت پاهایش را به زمین می‌کوبید و به انتقام فکر می‌کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 20

وروجک ابتدا تمام اسباب و وسایل قصر را به هم ریخت. کمد را بر روی زمین پرت کرد و گلدان را شکست و تمام کلیدهای قصر را جمع کرد و توی یک چکمه مخفی کرد؛ اما هنوز هم دست‌بردار نبود و به آشپزخانه رفت.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 21

توی آشپزخانه، سرایدار پشت میز نشسته بود و خانم آشپز یک قوری قهوه و مقداری نان و کره برای صبحانۀ سرایدار آماده کرده بود.

آشپزخانه خیلی بهداشتی بود و از تمیزی برق می‌زد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 22

همین‌که سرایدار خواست فنجان قهوه را بردارد وروجک او را نیشگون گرفت. فنجان قهوه از روی میز به پایین افتاد و همین‌که سرایدار خم شد تا خرده‌های فنجان را جمع کند قوری قهوه هم چپّه شد و تمام کف آشپزخانه را کثیف کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 23

خانه آشپز از دست سرایدار خیلی عصبانی بود و دائم غُر می‌زد.

بدبختانه وقتی‌که به دنبال جارو، دستمال و خاک‌انداز گشتند تا آشپزخانه را تمیز کنند هیچ‌کدام از آن‌ها را پیدا نکردند. چون وروجک قبلاً همۀ آن‌ها را قایم کرده بود.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 24

بعد، وروجک یک پوست تخم‌مرغ را توی فنجان قهوۀ آشپز انداخت. بازهم خانم آشپز فکر کرد که این کار سرایدار است و او را سرزنش کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 25

وقتی چشم وروجک به کره‌ها افتاد، مقداری از آن را برداشت و زیر میز، کنار پای سرایدار رفت و شروع به مالیدن کره بر روی پاچۀ شلوار او کرد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 26

سرایدار بیچاره یک‌لحظه به شلوارش نگاه کرد و با وحشت دید که یک لکه چربی مرتب بر روی شلوارش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. سرایدار تصمیم گرفت برای پاک کردن لکه شلوارش از سفیدکننده استفاده کند.

شیشۀ سفیدکننده بالای قفسه بود؛ اما همین‌که سرایدار خواست شیشۀ سفیدکننده را بردارد شیشه محکم بر روی زمین پرت شد و شکست. مایع سفیدکننده و قهوه باهم مخلوط شد و بوی خیلی بدی بلند شد. سرایدار و خانم آشپز نمی‌دانستند چه‌کار باید بکنند. وروجک که دلش به حال آن‌ها سوخته بود دستمالی را جلوی آن‌ها انداخت تا آشپزخانه را تمیز کنند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 27

حالا دیگر سرایدار مطمئن شده بود که استاد نجار راست گفته است. او به خانم آشپز کمک کرد تا آشپزخانه را تمیز کند و بعد یک‌راست به سراغ استاد نجار رفت. استاد نجار وقتی‌که لکه‌های روغن را بر روی شلوار او دید متوجه موضوع شد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 28

این بار سرایدار خیلی مؤدبانه به استاد نجار گفت: «استاد عزیز، من از شما معذرت می‌خواهم. حالا تشریف بیاورید و وروجکتان را برگردانید.»

استاد نجار قبول کرد و بعد از چند لحظه آن‌ها با ماشین اختصاصی شاهزاده به قصر رفتند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 29

همین‌که استاد نجار و خانم آشپز و سرایدار وارد قصر شدند ناگهان دست مجسمۀ آهنی به پایین افتاد و خانم آشپز و سرایدار از ترس جیغ کشیدند. سرایدار خیلی آرام دست مجسمه را بالا آورد و بعد با خانم آشپز از اتاق بیرون رفت تا استاد نجار با خیال راحت وروجکش را پیدا کند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 30

استاد نجار با دقت اتاق‌های قصر را یکی‌یکی گشت؛ اما وروجک هیچ جا نبود. وقتی‌که او می‌خواست وارد طبقۀ دوم شود ناگهان صدای آهسته‌ای را از بالای سرش شنید.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 31

وقتی به‌طرف سقف نگاه کرد وروجک مؤدبانه گفت: «من روی چلچراغ هستم. اگر استاد نجار به خودش زحمت بدهد و به بالا نگاه کند من را می‌بیند.»

استاد نجار لبخندی زد و گفت: «پس آن بالا جا خوش کرده بودی»

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 32

استاد نجار به وروجک گفت: «امروز تو خیلی شیطونی کرده‌ای»

وروجک جواب داد: «درست است. فنجان قهوه را شکستم، کلیدها را قایم کردم، پاچۀ شلوار سرایدار را روغنی کردم؛ اما آن‌ها هم حق نداشتند من را حیوان صدا کنند و شما را بیرون کنند.»

استاد نجار به وروجک گفت: «بیا پایین! حتماً خیلی گرسنه هستی؟»

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 33

وروجک جواب داد: «بله خیلی هم گرسنه هستم؛ اما اگر قول بدهی که من را دعوا نکنی پایین می‌آیم.»

استاد نجار قول داد و وروجک از روی چلچراغ پایین پرید و روی شانۀ استاد نجار ایستاد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 34

در این هنگام سرایدار و خانم آشپز وارد آشپزخانه شدند وروجک از همان بالا داخل جیب استاد نجار پرید. سرایدار و خانم آشپز که می‌دیدند جیب استاد نجار تکان می‌خورد خیلی ترسیدند.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 35

حالا وروجک انگشت استاد نجار را محکم گرفته بود و با خودش فکر می‌کرد که هیچ جا مثل خانۀ خود آدم نمی‌شود. خانه‌های غریبه هرچقدر بزرگ و قشنگ باشد جای مناسبی برای زندگی نیست.

وروجک واقعاً خوشحال بود که دارد به خانۀ خودش برمی‌گردد.

داستان کودکانه: وروجک به قصر می‌رود || هیچ جا مثل خانه نمی‌شود. 36

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *