کتاب داستان کودکانه
مترسک
تصویرگران: مرضیه و راضیه وجدانی مقدم
به نام خدای مهربان
در یک مزرعه، گنجشکی زندگی میکرد. لانهاش در آلاچیقی که وسط مزرعه بود و سقف آن از سایههای سبز گندم پوشیده شده، قرار داشت و با خورشید خانم همیشه دربارۀ زیبایی مزرعه و شقایقهای آن حرف میزد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز صبح وقتی گنجشک بیدار شد دید صدایی در مزرعه پیچیده است. زود از جایش بلند شد، از پنجرۀ لانهاش چیز عجیبی را دید که در وسط مزرعه ایستاده است. فوری پرواز کرد و رفت تا آن را از نزدیک ببیند. دید یک آدمک با شلوارک سرمهای -که چند جای آن پاره شده بود- با بلوز قرمزرنگ با چند وصله، کلاهی حصیری، موها و چشمانی درشت و مشکی و لبی که همیشه خندان بود وسط مزرعه ایستاده است. دست و پای آدمک از چوب ساخته شده بود.
گنجشک روی شانهاش نشست و با مهربانی به او نگاه کرد و اسمش را پرسید. آدمک کمی سرش را بهطرف گنجشک برگرداند و با همان لبخند همیشگی گفت: اسم من «مَتَرسک» است. من برای محافظت از مزرعه اینجا هستم. در حقیقت من را کاشتهاند؛ اما من خیلی خوشحالم. اینجا خیلی سرسبز است و روزها میتوانم لبانم را با شقایقهای قرمز، سرخ کنم تا لبخند مرا همۀ آدمها ببینند.
گنجشک تا او را دید غمی بزرگ بر دلش نشست. او دوستی داشت که نمیتوانست از جایش تکان بخورد و جاهای دیگر را ببیند. گنجشک میدانست که مترسک هنوز جوان است و تازهکار. او نمیداند وقتیکه زمستان شد تنهای تنها خواهد ماند و هیچکس به سراغش نخواهد آمد. باد هم بهتندی خواهد گذشت. حتی سلام مترسک را نخواهد شنید و گرمی لبخندش به یخ تبدیل خواهد شد.
یک روز صبح وقتی مترسک خواب بود گنجشک نزدیک خورشید خانم رفت و از او کمک خواست. گنجشک به خورشید خانم گفت: «چطور میتوانم به مترسک بفهمانم که در اینجا فقط چند ماه، سرسبز و پر از شقایق است. وقتی هوا سرد شود نه تو اینجا میمانی و نه من و نه سبزی و شقایق. آنوقت این زمین، پر از برف و باران و گل خواهد شد. حتماً پاهای مترسک یخ میزند و دیگر نمیتواند لبخند گرمش را نثار ما و تمامی مردم کند.»
خورشید خانم گفت: به تو کمک میکنم که بتوانی او را از مشکل نجات رهی. سپس آهی کشید. با صدای آه او مترسک از خواب بیدار شد و لبخند گرمش مزرعه را به نشاط بیشتری درآورد.
بعد از چند روز خورشید خانم و گنجشک تصمیم گرفتند مترسک را از وضع مزرعه آگاه کنند. یک روز صبح گنجشک روی شانۀ مترسک نشست و بعد از گفتن صبحبهخیر به او گفت: میدانی مترسک جان، باد و خورشید خانم از مزرعۀ خیلیخیلی دور خبر آوردهاند که مترسک آن مزرعه با صاحب زمین لج کرده است. باید دقت کنی که در زمستان اینجا از سرما یخ میزنی. اگر بدنت آسیب ببیند آنها تو را بیرون میاندازند و جای تو یک مترسک دیگر میگذارند. باید از آنها بخواهی که در زمستان تو را به کلبه ببرند و در گوشهای بگذارند. باید به آنها ثابت کنی که همهچیز را درک میکنی. احساس داری؛ اما قادر به بیان آن نیستی. با همه مهربان هستی؛ اما آنها قدر این مهربانی را نمیدانند. فقط میخواهند از تو استفاده کنند و تو در تابستان از مزرعۀ آنها مراقبت کنی؛ اما در زمستان چوب تو را در آتش میاندازند و خانههایشان را گرم میکنند. آنها از تو سود میبرند و تو همهچیز را از دست دادهای. از تو خواهش میکنم جرئت داشته باش و به آنها بفهمان که میتوانی سال بعد هم مفید باشی.
مترسک به فکر فرورفت. کمکم زمستان از راه میرسید و هوا رو به سردی میرفت. صاحب مزرعه دیگر پیدایش نبود. مترسک از گنجشک و خورشید خانم کمک خواست. خورشید خانم فوری باد را صدا زد و گنجشک هم تمامی گنجشکان اطراف را به کمک خواست. باد و گنجشکها بعد از چند روز مترسک را از زمین بیرون آوردند؛ اما چون خیلی سنگین بود نتوانستند آن را به کلبه برسانند. کمکم هوا سرد میشد. مترسک خوشحال بود که توانسته است از زمین بیرون بیاید. او از کمک گنجشکها سپاسگزاری کرد و گفت: چون هوا سرد شده است شما باید زودتر اینجا را ترک کنید. از باد هم تشکر کرد. باد با شدت زیادی از پیش او رفت و بادهای دیگر پشت سر او آمدند و تمامی گنجشکها را با خود بردند.
گنجشک مزرعه پیش مترسک ماند و در زیر لباس او قایم شد. هر چه مترسک به او گفت که باید برود، گنجشک به حرف او توجه نکرد و دوست قدیمی خودش را تنها نگذاشت. فکر کرد با حرارت بدن خود میتواند مترسک را گرم کند تا از بین نرود. بعد از چند روزی گنجشک یخ زد و گویی به خواب فرورفته است.
بار دیگر تابستان و فصل کشت و کار آغاز شد و خورشید خانم با لبخند گرم، نگاهی به مزرعه کرد؛ اما هر چه دنبال گنجشک گشت پیدایش نکرد. از مترسک -که دیگر لبخندی بر لب نداشت- سراغ گنجشک را گرفت و او گوشۀ لباسش را بالا زد و گنجشک کوچولوی یخزده را به خورشید خانم نشان داد.
مترسک با اندوهی فراوان از اینکه چرا دیر به حرف گنجشک گوش کرده بود آهی کشید و به خورشید خانم گفت: ایکاش میتوانستی اینقدر زمین را گرم کنی که دیگر قابلکشت نباشد و اگر باد را دیدی به او بگو داستان گنجشک مهربان را به تمامی مترسکها بگوید. دلم میخواهد صاحب مزرعه بازهم مرا در زمین بکارد تا من دوباره با گلهای شقایق لبهایم را قرمز کنم و به مردم لبخند بزنم و داستان گنجشک مهربان و فداکاریاش را برای همه تعریف کنم.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)