کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (2)

قصه کودکانه: بازی بزغاله و شیر

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (1).jpg

بازی بزغاله و شیر

نویسنده: مجتبی حیدرزاده

نقاشی: بهمن عبدی

چاپ سوم: 1365

تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

بچه های خوب و مهربان، همه تون میدونید که پدر بزرگها و مادربزرگ ها قصه های خیلی خوبی بلد هستند که اگر حال و حوصله داشته باشند سر فرصت براتون تعریف میکنن.

پدر بزرگ حسنی هم، حکایت ها و قصه های خیلی قشتنگی بلده که بعضی وقتها برای «حسنی» تعریف می کند. البته هیچ قصه وحکایت و ضرب المثلی بی دلیل ساخته و پرداخته نشده و بیشتر برای عبرت من و شما توی کتابها نوشته شده تا راه و رسم زندگی کردن را بهتر یاد بگیریم. مثلا یک روز که حسنی از مدرسه به خانه آمده بود، پس از نوشتن مشق هایش، رفت کنار پدر بزرگش و از او پرسید:

-پدر بزرگ چه جوری میشه که آدم گول میخوره؟ چرا میگن بعضی ها ساده دل هستند؟

آنوقت پدر بزرگ حسنی این قصه را برای او تعریف کرد:

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (3).jpg

روزی بود، روزگاری بود.

یک روباه ناقلا و زرنگ برای پیدا کردن شکار و سیر کردن شکم خود در جنگلی کمین کرده بود. اما هرچه نشست از شکار خبری نشد و شکمش به قاروقور افتاد. تصمیم گرفت به دهی که در نزدیکی جنگل قرار داشت برود و مرغ و خروسی را شکار کند…

هیمنطور که داشت از لابلای درختان سر به فلک کشیده جنگل می گذشت ناگهان صدای خش خشی توجهش را به خود جلب کرد. لحظه ای ایستاد و از ترس اینکه مبادا طعمه شیر و پلنگ و یا حیوان درنده دیگری بشود گوشهایش را تیز کرد. اما هرچه ایستاد کسی را ندید. آهسته به راه افتاد تا اینکه چشمش به یک فیل بزرگ افتاد. روباه از ترس فیل، پشت درختی پنهان شد تا این حیوان غول پیکر را خوب تماشا کند

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (4).jpg.

در همین موقع شیر درنده ای که از آن حوالی می گذشت سر راه فیل سبز شد. روباه که می دانست اگر به چنگ شیر بیفتد تکه تکه خواهد شد رفت پشت یک بوته پنهان شد تا ببیند بین شیر و فیل چه اتفاقی می افتد.

شیر به محض اینکه چشمش به فیل غول پیکر افتاد غرشی کرد و گفت:

-تودیگر چه حیوانی هستی که سر راه من ایستاده ای، مگر نمی دانی که من فرمانروای جنگل هستم و باید جلویم تعظیم کنی؟

فیل خنده ای کرد و گفت:

-چه کسی گفته که تو فرمانراوی جنگل هستی؟ من قد و اندازه ام چند برابر تو است و هیچوقت از تو نمی ترسم.

شير عصبانی شد و گفت:

-فوراً از سر راهم برو کنار وگرنه حسابت را می رسم.

فیل که هیکل خیلی بزرگی داشت جلوی راه شیر نشست و گفت:

-من فعلاً خیلی خسته هستم و از اینجا تکان نمی خورم.

شیر که از نافرمانی فیل بسیار عصبانی شده بود غرشی کرد که صدایش در تمام جنگل پیچید و بعد با یک خیز به طرف فیل حمله نمود تا کار او را تمام کند. اما فیل که خیلی شجاع بود خرطومش را زیر شکم شیر انداخت و او را بین زمین و هوا نگهداشت و گفت:

-ای شیر مغرور! خیال کردی به همه کس می توانی زور بگوئی؟

و بعد شیر را چند بار روی هوا گرداند و به سوئی پرتاب کرد. شیر که تمام بدنش درد گرفته بود نتوانست از جای خود تکانی بخورد و فیل با بی اعتنائی سرش را پائین انداخت و رفت.

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (5).jpg

روباه ناقلا که از دور داشت این صحنه را تماشا می کرد، وقتی دید شیر شکست خورده و به گوشه ای افتاده، بلافاصله نقشه ای کشید و با خودش گفت:

-اگر من بتوانم با این شیر دوست بشوم ، می توانم بوسیله او شکم خود را سیر کنم.

از این رو آهسته آهسته خود را به شیر نزدیک کرد و گفت:

-جناب شیر تعظیم عرض می کنم. شیر که هنوز از ترس فیل به خود می لرزید با دیدن روباه یکه ای خورد و گفت:

-تو دیگر کی هستی.

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (6).jpg

روباه بنای چاپلوسی را گذاشت و گفت :

-نوکر درگاه شما هستم.

شیر که فکر می کرد ممکن است روباه دعوای او و فیل را دیده باشد و دیگر آبروئی برایش نمانده باشد از روباه سئوال کرد:

-ببینم، تو فیل بزرگی را در این نزدیکی ندیدی؟

روباه حیله گر که همه چیز را دیده بود گفت:

-خير قربان، من هیچ حیوانی را در این نزدیکی ندیده ام، از گرسنگی داشتم دنبال غذا می گشتم که چشمم به شما افتاد، حالا هر امری داشته باشید بنده در خدمت حاضرم.

شیر که بدنش هنوز درد می کرد و خیلی هم گرسنه بود گفت:

-مدتی است که من کسالت دارم و نتوانسته ام حیوانی را شکار کنم، اگر تو می خواهی برای من خدمت کنی بهتر است بروی و خوراکی برای من فراهم کنی.

روباه تعظیمی کرد و گفت:

-قربان، در این نزدیکی دهی قرار دارد که پر از گاو و گوسفند و بزغاله است، من می توانم یکی از آنها را گول بزنم و به اینجا بیاورم به شرط اینکه هرچه من می گویم شما عمل کنید.

شیر قبول کرد و روباه به دنبال شکار راهی ده شد.

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (7).jpg

روباه هنوز مقداری راه نرفته بود که چشمش به گله ای افتاد. آهسته و دور از چشم چوپان خود را به گله نزدیک کرد و مشغول بازی کردن و آواز خواندن شد.

بزغاله ای که از گله جدا افتاده بود با دیدن روباه به طرف او رفت و گفت:

-برای چی اینقدر خوشحالی؟

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (8).jpg

روباه گفت اگر تو هم جای من بودی از خوشحالی روی پایت بند نبودی، چونکه مدتی است من حاكم جنگل شده ام و شیری برای من خدمت می کند. دلت می خواهد او را ببینی؟

بزغاله به محض شنیدن اسم شیر گفت:

-من از شیر و گرگ و پلنگ خیلی می ترسم، اما تا به حال آنها را ندیده ام، ولی چوپان گله سفارش کرده که اینها حیوانات درنده ای هستند و نباید نزدیکشان شد.

روباه حیله گر گفت او دروغ می گوید. او می خواهد شما را همیشه برای خود نگهدارد، اگر تو همراه من بیائی نشانت می دهم که چطور گوش شیر را گاز می گیرم و دمش را می کشم و او جرات ندارد تکان بخورد.

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (9).jpg

خلاصه روباه آنقدر گفت و گفت تا اینکه بزغاله گول خورد و برای دیدن شیر همراه روباه به راه افتاد.

وقتی به نزدیک شیر رسیدند شیر دراز کشیده بود. روباه فوراً دوید و آهسته در گوش شیر گفت:

-قربان، شکار را با پای خودش به اینجا آوردم. حالا بهتر است شما ساکت بمانید و صدایتان در نیاید تا من بزغاله را به نزد شما بیاورم.

سپس روباه شروع کرد به گاز گرفتن و کشیدن دم شیر.

بزغاله ساده دل وقتی دید که راستی راستی روباه دارد از سر و کول شیر بالا می رود جرات پیدا کرد و جلو رفت و آهسته سرش را به گوش شیر نزدیک کرد تا او هم گازی از گوش شیر بگیرد.

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (10).jpg

شیر هم که تا به حال ساکت مانده بود از موقعیت استفاده کرد و در یک لحظه، گردن بزغاله را در میان دندانهایش گرفت. هرچه بزغاله داد و فریاد کرد و التماس نمود فایده ای نبخشید. روباه حیله گر قاه قاه می خندید و بزغاله بیچاره گریه می کرد و می گفت:

-مگر تو نگفتی که این شیر کاری ازش ساخته نیست؟

کتاب داستان مصور قدیمی بازی بزغاله وشیر کتاب داستان کودکان ایپابفا (11).jpg

شیر که تا به حال ساکت مانده بود گفت:

-شیر، شیر است و اگر تو ساده دل نبودی گول حرفهای روباه را نمی خوردی و با پای خود به اینجا نمی آمدی. آنگاه شیر، بزغاله ساده دل را به زمین کوبید و شکم او را درید و مشغول خوردن شد و روباه هم از راه مکر و حیله شکم گرسنه خود را سیر نمود و به سوی جنگل فرار کرد.

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب قصه کودکانه « بازی بزغاله و شیر» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1365، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *