کتاب داستان مصور کودکانه علی‌بابا و چهل دزد

داستان مصور کودکانه: علی‌بابا و چهل دزد

کتاب داستان مصور کودکانه

علی‌بابا و چهل دزد

نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

هشدار: پایان این قصه کمی خشونت دارد.

به نام خدا

روزی روزگاری در زمان‌های قدیم، هیزم‌شکن جوانی بود به نام علی‌بابا. او در این دنیا فقط یک خواهر و مادر داشت. علی‌بابا همراه با خواهر و مادرش در خانه‌ی کوچکی در شهر بغداد زندگی می‌کرد.

هرروز صبح، علی‌بابا مقداری نان برمی‌داشت، الاغش را همراه می‌کرد و از شهر بیرون می‌رفت. می‌رفت و می‌رفت تا به کوه و جنگل می‌رسید. در آنجا شاخه‌های خشک درختان را جمع می‌کرد، پشت الاغش می‌گذاشت و به شهر می‌برد. هیزم‌ها را می‌فروخت و با پول آن، خرج زندگی‌شان را درمی‌آورد.

هرروز صبح، علی‌بابا مقداری نان برمی‌داشت، الاغش را همراه می‌کرد و از شهر بیرون می‌رفت

روزی از روزها، مثل همیشه، علی‌بابا الاغش را همراه کرد و از شهر بیرون رفت. نزدیک کوه، علی‌بابا افسار الاغ را به درختی بست و خودش مشغول کار شد. ناگهان سروصدایی شنید. بالای تخته‌سنگی رفت و اطراف را نگاه کرد. عده‌ای اسب‌سوار، تند و سریع به‌طرف کوه می‌آمدند. علی‌بابا که ترسیده بود، پشت تخته‌سنگی مخفی شد.

عده‌ای اسب‌سوار، تند و سریع به‌طرف کوه می‌آمدند

سوارها با همان سرعت آمدند و آمدند، تا پای کوه رسیدند.

سوارها شمشیر و نیزه همراه داشتند و هرکدام صندوق یا کیسه‌ای بر دوش داشتند و قیافه‌هایشان عجیب‌وغریب بود. علی‌بابا آن‌ها را شمرد، چهل نفر بودند. آن‌ها تا جلو دهانه غاری رفتند و در آنجا از اسب پیاده شدند.

علی‌بابا از درختی بالا رفت و لابه‌لای شاخه‌های درخت پنهان شد. رییسِ سوارها جلو دهانه غار ایستاد و سه بار فریاد زد: «سِزام، باز شوا»

رییسِ سوارها جلو دهانه غار ایستاد و سه بار فریاد زد: «سِزام، باز شوا»

با این حرف، سنگ بزرگی که جلو دهانه غار بود، کنار رفت و سوارها داخل غار رفتند.

علی‌بابا، همان‌جا، بالای درخت ماند. یک ساعت بعد، سوارها از غار بیرون آمدند. رییس آن‌ها فریاد زد: «سِزام، بسته شو!» سنگ، جلو دهانه غار را بست. سوارها رفتند.

علی‌بابا که دلش می‌خواست بداند داخل غار چه خبر است، همراه الاغش جلو دهانه غار رفت و فریاد زد: «سِزام، باز شوا»

علی‌بابا که دلش می‌خواست بداند داخل غار چه خبر است، همراه الاغش جلو دهانه غار رفت و فریاد زد: «سِزام، باز شوا»

سنگ بزرگ، آرام‌آرام از جلو دهانه غار کنار رفت. علی‌بابا وارد غار شد و از دیدن مقدار زیادی طلا و جواهر، دهانش از تعجب بازماند.

علی‌بابا که خیلی تعجب کرده بود، چشم‌هایش را مالید، چون فکر می‌کرد خواب است و این چیزها را در خواب می‌بیند. ولی او خواب نبود. علی‌بابا فهمید که این غار، مخفیگاه دزدهای بغداد است و این‌ها، مال‌های دزدیده‌شده‌ی مردم است. او تصمیم گرفت، این چیزها را برای مادر و خواهرش تعریف کند.

علی‌بابا فهمید که این غار، مخفیگاه دزدهای بغداد است و این‌ها، مال‌های دزدیده‌شده‌ی مردم است

او برای اینکه حرفش را باور کنند، یکی از خمره‌ها را پر از سکه‌های طلا کرد و همراه خود به شهر بُرد.

علی‌بابا همه‌چیز را برای خواهرش تعریف کرد. او دختر باهوش و زرنگی بود. حرف‌های علی‌بابا را باور کرد و گفت: «حق با توست، این چهل نفر، دزدهای بغداد هستند. حالا اگر به غار برگردند، متوجه می‌شوند که کسی به آنجا رفته و به رازشان پی برده و مخفیگاهشان را پیدا کرده است. ممکن است بیایند و تو را پیدا کنند و آن‌وقت، همه، توی دردسر خواهیم افتاد. باید مواظب رفت‌وآمدهای مشکوک باشیم.»

علی‌بابا همه‌چیز را برای خواهرش تعریف کرد. او دختر باهوش و زرنگی بود

اتفاقاً حرف خواهر علی‌بابا درست در آمد. چون چند روز بعد، وقتی دزدها به مخفیگاهشان برگشتند و آن خمره را ندیدند، رییس دزدها گفت: «یکی به اینجا آمده و مقداری از سکه‌ها را برده است. باید او را پیدا کنیم و بکُشیم.»

رییس دزدها به شهر بغداد رفت و محله به محله پرس‌وجو کرد. تا اینکه در محله‌ی علی‌بابا به کفاش فقیری رسید. از او پرسید: «اینجاها کسی نیست که به کوه و صحرا برود؟»

کفاش گفت: «علی‌بابا هرروز به کوه و دشت می‌رود. خانه‌اش اینجاست!»

رییس دزدها به شهر بغداد رفت و محله به محله پرس‌وجو کرد

رییس دزدها خوشحال شد و برای اینکه خانه علی‌بابا را گم نکند، با گچ، یک علامت ضربدر روی در آن‌ها گذاشت. بعد پیش دوستانش برگشت تا آن‌ها را به خانه‌ی علی‌بابا ببرد و با کمک هم، علی‌بابا را از بین ببرند.

خواهر علی‌بابا علامت را روی درشان دید و فهمید که کار دزدهاست. او هم گچی برداشت و روی همه‌ی درها علامت گذاشت. شب وقتی دزدها به شهر رفتند و دنبال علامت گشتند، دیدند که روی در همه خانه‌ها علامت ضربدر هست. آن‌ها نتوانستند علی‌بابا را پیدا کنند.

دزدها دیدند که روی در همه خانه‌ها علامت ضربدر هست. آن‌ها نتوانستند علی‌بابا را پیدا کنند.

چند روز بعد، بازهم رییس دزدها به شهر رفت و گشت و همان پیرمرد کفاش را پیدا کرد. پیرمرد دوباره خانه علی‌بابا را نشان داد. این بار رییس دزدها خانه‌ی علی‌بابا را یاد گرفت. او خوشحال شد و گفت: «دیگر به علامت نیازی نیست. حالا پیش دوستانم برمی‌گردم و نقشه‌ای می‌کشم و کاری می‌کنم که علی‌بابا دیگر از این غلط‌ها نکند.»

چند روز بعد، بازهم رییس دزدها به شهر رفت و گشت و همان پیرمرد کفاش را پیدا کرد

رییس دزدها پیش دوستانش برگشت و نقشه خود را به آن‌ها گفت. آن‌ها دسته‌جمعی به‌طرف خانه علی‌بابا راه افتادند.

نقشه رییس دزدها این بود که چهل خُمره بزرگ آورد و دوستانش را داخل خمره‌ها مخفی کرد. بعد خمره‌ها را بر پشت چند الاغ گذاشت و به شهر رفت. جلو در خانه علی‌بابا که رسید، در زد. علی‌بابا در را باز کرد. رئیس دزدها گفت: «من تاجر روغن هستم، اجازه بده امشب را در خانه شما بمانم، صبح ازاینجا می‌روم، هرچه هم که کرایه بخواهی می‌دهم.»

نقشه رییس دزدها این بود که چهل خُمره بزرگ آورد و دوستانش را داخل خمره‌ها مخفی کرد

علی‌بابا که آدم مهربانی بود، قبول کرد و رییس دزدها همه‌ی خمره‌ها را به داخل خانه برد. علی‌بابا نمی‌دانست که داخل هر خمره یک مردِ شمشیر به دست نشسته است.

شب که شد، خواهرِ علی‌بابا به سراغ خمره‌ها رفت و یواشکی سر یکی از آن‌ها را باز کرد. دید مردی داخل خمره نشسته است. او فهمید که رییس دزدها نقشه‌ای در سر دارد. به آشپزخانه رفت، در ظرف بزرگی روغن داغ کرد و بعد به حیاط آمد و مقداری روغن داغ داخل هر خمره ریخت. روغنِ داغ، دزدهای داخل خمره را سوزاند و از بین بُرد.

روغنِ داغ، دزدهای داخل خمره را سوزاند و از بین بُرد.

به‌این‌ترتیب همهd دزدها از بین رفتند. روز بعد علی‌بابا نزد داروغه رفت و همه‌چیز را برای او تعریف کرد.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *