داستان مصور کودکانه: عقاب مغرور || تلاش برای نجات فرزند 1

داستان مصور کودکانه: عقاب مغرور || تلاش برای نجات فرزند

کتاب داستان مصور کودکانه

عقاب مغرور

نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

روزی روزگاری در گوشه یک جنگل بزرگ، روباهی با بچه‌هایش زندگی می‌کرد. روباه برای بچه‌هایش لانه‌ای ساخته بود. او وقتی می‌خواست برای پیدا کردن غذا، بیرون برود، بچه‌هایش را در لانه ‌تنها می‌گذاشت و خودش روانه‌ی جنگل می‌شد.

روزی از روزها، روباه از لانه بیرون رفت. چندساعتی گذشت و او برنگشت. بچه‌ها که گرسنه‌شان شده بود، از لانه بیرون آمدند. ناگهان عقابی که در آسمان پرواز می‌کرد، آن‌ها را دید و با خود گفت: «چه شکار خوبی!»

. ناگهان عقابی که در آسمان پرواز می‌کرد، آن‌ها را دید و با خود گفت: «چه شکار خوبی!»

عقاب شیرجه زد و با چنگال‌های قوی خود، یکی از بچه‌ها را گرفت و به آسمان پرواز کرد. اتفاقاً در همان لحظه، روباه به خانه برگشت. او عقاب را دید که یکی از بچه‌هایش را گرفته و با خود می‌برد. روباه با وحشت داد کشید: «چه‌کار می‌کنی، عقاب! بچه عزیز من را کجا می‌بری؟»

«چه‌کار می‌کنی، عقاب! بچه عزیز من را کجا می‌بری؟»

اما عقاب به دادوفریاد روباه توجهی نکرد. دو بچه روباه دیگر از ترس همدیگر را بغل کرده بودند و می‌لرزیدند.

عقاب، بچه روباهی را که شکار کرده بود، به لانه خود برد. لانه عقاب بالای درخت بزرگی بود. وقتی عقاب به لانه‌اش رسید، بچه روباه را به جوجه‌هایش نشان داد. جوجه‌ها از دیدن بچه روباه خوشحال شدند. آن‌ها که خیلی گرسنه بودند، تند و تند جیک‌جیک می‌کردند و بال‌های کوچکشان را تکان می‌دادند. آن‌ها به این وسیله به مادرشان می‌گفتند که خیلی گرسنه‌ایم.

عقاب خوشحال بود.

وقتی عقاب به لانه‌اش رسید، بچه روباه را به جوجه‌هایش نشان داد.

روباه که دید عقاب، بچه‌اش را با خود برد، به دنبال او راه افتاد. او رفت و رفت تا به درختی که عقاب بالای آن لانه داشت، رسید. روباه کنار درخت ایستاد و از آن پایین، التماس کرد: «آی عقاب! بچه مرا رها کن! او را به من برگردان!»

روباه کنار درخت ایستاد و از آن پایین، التماس کرد: «آی عقاب! بچه مرا رها کن! او را به من برگردان!»

بچه روباه که مادرش را دیده بود، گریه می‌کرد و از مادرش می‌خواست او را از دست عقاب آزاد کند. روباهِ مادر بازهم از عقاب خواهش کرد که بچه‌اش را آزاد کند، اما عقاب توجهی نکرد.

روباه مادر که دید، عقاب به خواهش و التماس او توجهی نمی‌کند. نشست و گریه کرد؛ اما بعد با خود گفت: «گریه که فایده‌ای ندارد. باید کاری بکنم.» او فکر کرد و عاقبت به این نتیجه رسید که از درخت بالا برود و بچه‌اش را نجات دهد؛ اما پوست تنه‌ی درخت صاف بود و روباه سُر می‌خورد و پایین می‌افتاد.

پوست تنه‌ی درخت صاف بود و روباه سُر می‌خورد و پایین می‌افتاد.

روباه که دید نمی‌تواند از درخت بالا برود، بازهم فکر کرد. کمی دورتر ازآنجا شعله‌های آتش بلند بود.

با دیدن شعله‌های آتش، فکر دیگری به ذهن روباه رسید و نقشه دیگری کشید. روباه چند شاخه‌ی خشک جمع کرد و کنار درخت گذاشت. بعد به‌طرف آتش دوید. شاخه درختی را به دندان گرفت و سر شاخه را داخل آتش نگاه داشت. وقتی چوب آتش گرفت، روباه به‌طرف درخت برگشت. این بار روباهِ مادر، آتش را به عقاب نشان داد و گفت: «ای عقاب بی‌رحم، اگر بچه‌ام را رها نکنی، درخت را آتش می‌زنم تا جوجه‌هایت در آتش بسوزند.»

روباهِ مادر، آتش را به عقاب نشان داد و گفت: «ای عقاب بی‌رحم، اگر بچه‌ام را رها نکنی، درخت را آتش می‌زنم

عقاب با دیدن آتش به خود آمد. فهمید که اگر به حرف روباه گوش نکند و بچه‌اش را آزاد نکند، جان خودش و بچه‌هایش در خطر می‌افتد. این بود که بچه روباه را برداشت و او را کنار مادرش بر زمین گذاشت. روباه از دیدن بچه‌اش خوشحال شد و او را بغل گرفت.

بچه روباه هم خوشحال بود.

روباه از دیدن بچه‌اش خوشحال شد و او را بغل گرفت.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *