کتاب داستان مصور کودکانه
عروسی قو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در سرزمینی، فرمانروایی با پسر جوانش زندگی میکرد. کار پسر جوان این بود که همیشه در کوه و دشت و صحرا دنبال شکار برود. او بر پشت اسب مینشست و اینطرف و آنطرف میرفت.
یک روز وقتی با همراهانش کنار دریاچهای رسیدند، پنج قوی زیبا را دیدند که روی آب شنا میکردند. جوان خواست قوها را شکار کند. پشت درختی مخفی شد و کمین کرد، ولی ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. قوها از آب بیرون آمدند و بهصورت پنج دختر جوان تغییر شکل دادند.
جوان که خیلی تعجب کرده بود، از پشت درختها بیرون پرید و نزد دخترها رفت و گفت: «من شما را دیدم که شکل پنج قو بودید و حالا به شکل انسان درآمدهاید، میگویید چرا شکل قو بودید؟»
یکی از دخترها گفت: «من اِدِت دختر فرمانروای کشور همسایه شما هستم. جادوگر پیری به خواستگاری من آمد اما من قبول نکردم که همسر او بشوم، برای همین مرا جادو کرد. از آن زمان من و این دوستانم روزها شکل قو هستیم و شبها به شکل انسان.»
جوان ناراحت شد و گفت: «هر طور شده، شما را نجات میدهم تا به شکل اول خود درآیید.»
جادوگر پیر که حرفهای دختر را شنیده بود، خود را به شکل جغدی درآورد و به جوان حمله کرد. جوان شمشیر خود را کشید و به جغد حمله کرد. شمشیر جوان بدن جغد را زخمی کرد. جادوگر که از درد به خود میپیچید ازآنجا دور شد و فریاد کشید: «ای جوان! بدان که من کار تو را تلافی میکنم.»
وقتی جادوگر ازآنجا دور شده جوان از اِدِت پرسید: «چطور میتوانم طلسم جادوگر را باطل کنم تا تو به حالت اول برگردی؟»
دختر گفت: «اگر جوان شجاعی پیدا میشد که از این جادوگر بدجنس نترسد و به خواستگاری من بیاید، طلسم باطل میشود.»
همان لحظه هوا روشن شد و دخترها به شکل قو درآمدند و پرواز کردند و رفتند.
جوان تصمیم گرفت هر طور شده به دختر کمک کند و به جنگ جادوگر برود. وقتی به خانه برگشت، این مسئله را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آنها هم قبول کردند که او به خواستگاری آن دختر برود. جوان برای پیدا کردن اِدت به جنگل برگشت. گشت و گشت و ناگهان دختری را دید که خیلی شبیه همان دختری بود که روز قبل دیده بود. او جلو دوید و سلام کرد و از دختر خواست تا همراهش به خانه آنها برود و رسماً از او خواستگاری کند.
در خانه، مراسم خواستگاری انجام شد؛ اما ناگهان دختر دیگری به خانه جوان رسید و گفت: «اِدت واقعی من هستم. این دختر جادوگر پیر است که از او خواستگاری کردهای!»
دختر جادوگر خندید و به ادت گفت: «تو هرگز به شکل اولت برنمیگردی، چون جوان از من خواستگاری کرد.»
در همان لحظه، خود جادوگر هم پیدایش شد و خنده وحشتناکی کرد. جوان شمشیرش را کشید تا جادوگر را بکشد اما نور شدیدی در چشمش افتاد و نتوانست جادوگر را بکشد. جادوگر هم از فرصت استفاده کرد و ازآنجا گریخت.
جادوگر همانطور که فرار میکرد، فریاد زد: «تو مجبوری با دختر من ازدواج کنی، نه با ادت! ادت باید در چنگ من اسیر باشد!»
اِدت که خیلی ناراحت شده بود، از جوان خداحافظی کرد و ازآنجا رفت. او گریهکنان وارد جنگل شد، درحالیکه با خود میگفت: «جادوگر نمیگذارد که طلسم شکسته شود و من به شکل اولم برگردم!»
جوان که قول داده بود به ادت کمک کند، دنبال او راه افتاد. او هم وارد جنگل شد تا ادت را پیدا کند. او در میان درختها میگشت و میگفت: «ادت کجایی؟ آیا صدای مرا میشنوی؟ من جز تو با هیچکس دیگری ازدواج نمیکنم.»
در جنگل، اِدت آنقدر رفت و رفت تا به دوستانش رسید. آنها منتظر او بودند، با دیدن او خوشحال شدند؛ اما ادت غمگین بود. ناگهان به گریه افتاد و با صدای بلند گفت: «ما نمیتوانیم به شکل اولمان برگردیم، جادوگر دخترش را به شکل و قیافه من درآورده و سر راه جوان قرار داده. جوان هم از او خواستگاری کرده است، حالا باید تا پایان عمرمان، همینطور به شکل قو بمانیم.»
نزدیکهای صبح بود که جوان به جایی که ادت و دوستانش نشسته بودند رسید. او خوشحال شد و به ادت گفت: «من آمدم که تو را از دست جادوگر نجات دهم.»
جادوگر که صدای جوان را شنید، دوباره به شکل جغد در آمد و به جوان حمله کرد، جوان هم شمشیرش را بیرون آورد و به او حمله کرد. جغد با چنگالهای تیزش پای جوان را زخمی کرد.
جوان عصبانی شد و ضربه محکمی به جغد زد. طوری که جغد ترسید و فرار کرد. او با صدای بلندی خندید و گفت: «شماها نمیتوانید طلسم مرا باطل کنید. در این دنیا هیچکس نمیتواند به جنگ من بیاید. ای جوان احمق! منتظر باش تا این بار تو را نابود کنم!»
ادت که حرفهای جادوگر را شنید، ناامید شد. او بهطرف دریاچه دوید تا خودش را در آب دریاچه غرق کند و برای همیشه از دست جادوگر نجات پیدا کند. او همانطور که میدوید، با صدای بلند میگفت: «ای جوان فداکار، دنبال کار خود برو و به خانهات برگرد، تو نمیتوانی با این جادوگر پیر دربیفتی! میترسم جانت به خطر بیفتد. من خودم حاضرم جانم را فدای شماها کنم.»
حالا دیگر دختر جوان به دریاچه رسیده بود. او از بالای پرتگاه خودش را در آب انداخت. دوستان او که شاهد ماجرا بودند، از ناراحتی جیغ کشیدند و گریه کردند.
جوان که به دنبال ادت میدوید، با چشم خود دید که دختر، خودش را در آب دریاچه انداخت. او هم بااینکه پایش زخمی بود، دوید، به لبه پرتگاه رسید و به دنبال دختر در آب پرید. در همان حال فریاد میکشید: «من نمیگذارم جادوگر موفق شود. من تو را نجات میدهم!»
جوان در آب شیرجه زد و دنبال دختر، اینطرف و آنطرف را گشت.
در آن بالا هم دوستان ادت ایستاده بودند و او را صدا میزدند و دعا میکردند که جوان، دوستشان را نجات دهد.
چنددقیقهای گذشت. دوستان ادت هر چه نگاه میکردند، کسی را ندیدند که از آب بیرون بیاید. آنها داشتند ناامید میشدند که ناگهان جوان، با زحمت، ادت را به ساحل پرت کرد. دوستان ادت فریاد کشیدند و شادی کردند. بهاینترتیب با فداکاری آن جوان، طلسم جادوگر شکست و بااینکه روز بود و هوا روشن بود، دختر به شکل قو درنیامد و به شکل اول خود ماند.
جوان با ادت ازدواج کرد و آن دو، سالهای سال باهم زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)