داستان مصور آموزنده برای کودکان
شلغمِ گردنکلفت
اتحاد، وحدت و همکاری: راز موفقیت ماست.
یک سنگریزه هم واگیرِ خمره است. (مثل فارسی- شیرازی)
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در مزرعه سبز و خرمی، کشاورز پیری با خانوادهاش زندگی میکرد که همه به او «عمو حسین» میگفتند.
«عمو حسین» داستان ما از راه کشت و زَرع روزگار میگذراند و همیشه، خدا را شکر میکرد. او بذر شلغم و هویج و چغندر و چیزهای دیگر را در فصل مناسب در زمین میکاشت و ماهها زمین را آبیاری میکرد و زحمت میکشید تا محصولاتش رسیده و آبدار شود. آنوقت آنها را از زمین میکند و بعد از جمعآوری، به شهر میبرد و میفروخت.
یک روز صبح که عمو حسین از پنجره به بیرون نگاه میکرد، متوجه شد که شلغمهایش رسیده و وقت برداشت آنها شده. خوب که از دور مزرعه را نگاه کرد، یکمرتبه شلغم خیلیخیلی بزرگی را وسط بقیه شلغمها دید،
آنقدر بزرگ که شاید ۵۰ یا ۱۰۰ برابر شلغمهای معمولی بود!
عمو حسین خیلی خوشحال شد که زحمتهایش به نتیجه رسیده و محصول خوبی به دست آورده. فوراً چکمههاشو به پا کرد، بیلشو برداشت و رفت سراغ شلغمها.
عمو حسین اولازهمه سروقت شلغم بزرگه رفت، اول با بیل دوروبر شلغم را کند و بعد برگها و ساقهشو دودستی چسبید تا اونو از زمین بیرون بکشه. ولی هرچه زور زد، شلغم از خاک درنیامد که نیامد!
عمو حسین تقلاهاشوکه کرد، خسته شد و کنار شلغم روی زمین نشست. او با خودش فکر میکرد: «عجب شلغم گردنکلفتی! دلش نمیخواد از خاکِ سیاه و سرد بیرون بیاد!»
کشاورز پیر و زحمتکش بعد از چند دقیقه استراحت، دوباره افتاد به جون شلغم گردنکلفت و هی ساقهشو کشید و کشید. ولی شلغم از خاک درنیامد که نیامد. در همین موقع «زهرا خانم» زنِ عمو حسین به کمکش آمد. حالا عمو حسین و زنش هر دو باهم سعی میکردند شلغم را بیرون بکشند. ولی انگار جای شلغم خیلی خوش بود! همانطور سنگین و ساکت وسط زمین خوابیده بود و اصلاً به روی خودش هم نمیآورد!
«علی» پسرِ عمو حسین و زهرا خانم که مشغول کندن علفهای هرز مزرعه بود، با دیدن این وضع به کمک پدر و مادرش آمد تا بلکه سهنفری شلغم را بیرون بکشند. ولی بازهم نشد که نشد!
«زینب» خواهر علی داشت از چاه آب میبرد و وقتی متوجه مشکل پدر و مادر و برادرش شد، او هم به کمک آمد. چهارنفری بلند «یا علی» گفتند و یکمرتبه باهم کشیدند. ولی شلغم گردنکلفت – ماشاءالله – تکان هم نخورد و سفتوسخت سرجایش نشسته بودا
در یک مزرعه، همه زحمت میکشند و همه بهنوعی کمک میکنند. حتی سگ و گربه و گاو و اسبِ یک مزرعه هم اگر وظیفه خودشونو درست انجام ندهند، ممکن است کارها خراب بشه و همه کوششها به هدر بره. خوب مثلاینکه «ملوسی» هم از حرف ما خجالت کشید. حتماً داره با خودش میگه:
«حالا که همه دارن کمک میکنن و زحمت میکَشن، من نباید بیکار بنشینم و تماشا کنم. من هم باید کمک کنم. هرچی باشه توی این مزرعه زندگی میکنم.»
خلاصه، عمو حسین و زهرا خانم و علی و زینب و «واقواق خان» و «پیشی نازی» و «ملوسی» که همه خودشونو جزو خانواده مزرعه بهحساب میآوردند، همه باهم کمک کردند.
عمو حسین و خانوادهاش دستهجمعی به «امید خدا» گفتند و با حداکثر نیروی خود، شاخ و برگ شلغم گردنکلفت را کشیدند و یکمرتبه: «گردنکلفت خان شکست خورد و از دل خاک بیرون آمدا»
بله بچهها، عمو حسین و خانوادهاش با «اتحاد و وحدت» بر مشکل خودشون پیروز شدند و مزهی خوب موفقیت را – وقتیکه دستهجمعی آش شلغم داغ و خوشمزه را نوش جان میکردند- فهمیدند.
پس ما بچهها که عضو یک خانواده خیلی بزرگ – یعنی کشور عزیز ایران- هستیم. حتماً با «اتحاد» و کمک به یکدیگر و اختلاف نداشتن، بر همهی مشکلات -هرقدر هم گردنکلفت باشد- پیروز خواهیم شد. انشاء الله.
نتیجهگیری ویراستار:
– با همدلی و همکاری میتوان مشکلات بزرگ را حل کرد.
– هیچ موجودی بیارزش نیست. هر موجودی -هرچند کوچک- وظیفه، نقش و تواناییهای خاصی دارد. مثل یک سنگریزه که میتواند محل شکستگی یک خمره بزرگ را ببندد و مانع نشت آب شود.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)