کتاب داستان مصور کودکانه
خواهران مهربان
ترجمه: آذر رضایی، با کمی اصلاحات
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
اسم من کتی است. من و خواهرم سوسن هردو در کلاس سوم هستیم، و چون یکدیگر را خیلی دوست داریم همیشه درسهایمان را باهم حاضر میکنیم و در کارهای خانه نیز دونفری به مادرمان کمک میکنیم.
منزل ما در کنار جنگل زیبایی قرار دارد که اغلب، پس از تمام کردن کارهایمان به آنجا میرویم و در کنار گلهای زیبای جنگلی، درسهایمان را یاد میگیریم. گاهی نیز فندق، خرس بزرگی که به دست پدرمان تربیت شده با حرکات خندهدار و جالب خود، ما را سرگرم میکند.
در همسایگی ما پیرمرد ثروتمندی زندگی میکند که مردم میگویند جز به پول و جواهرات رنگارنگ و گران بهایی که دارد به هیچچیز علاقهمند نیست و هرگز کسی ندیده او حتی به گلهای قشنگ جنگلی نیز توجه داشته باشد.
من همیشه از کار او متعجب بودم که چرا این مرد با داشتن اینهمه پول و ثروت سعی نمیکند زندگی آسودهتری برای خود فراهم کند و چرا در غاری تاریک و دور از همه زندگی میکند. تا اینکه چند روز پیش وقتی برای چیدن چند دستهگل خوشبو و زیبا به جنگل رفته بودیم ماجرایی رخ داد که باعث شد از کار پیرمرد سر درآوریم و بفهمیم چرا از همه دوری میکند.
ما آن روز بهآرامی مشغول چیدن گل بودیم که ناگهان فریاد «کمک کنید کمک کنید» به گوشمان رسید و وقتی خودمان را به صاحب صدا رساندیم پیرمرد جواهرفروش را دیدیم که با وضع خندهداری دستوپا میزند و سعی دارد ریش بلند خود را -که ماهها دست سلمانی به آن نرسیده بود- از میان شاخ و برگ درختان خارج کند.
خواهرم بهسرعت خود را به منزل رساند و قیچی بزرگی همراه آورد و هر دو نفر با زحمت بسیار توانستیم بهآرامی قسمتی از ریش پیرمرد را ببریم و او را رها کنیم و خوشحال بودیم که سرانجام موفق شدیم.
اما متأسفانه وقتی پیرمرد خود را آزاد دید شروع به دادوفریاد کرد و درحالیکه مرتب دستهایش را بهطرف ما تکان میداد تهدید کرد که به پدر و مادرمان -به خاطر اینکه ریش او را بریدهایم- شکایت خواهد کرد.
ما که میدانستیم پدرمان به خاطر کار خوبی که انجام دادهایم ما را تحسین میکند و به حرفهای او توجهی نمیکند چیزی نگفتیم و به راه افتادیم؛ اما فندق که از حرکات او نسبت به ما سخت عصبانی شده بود ناگهان به طرفش حمله کرد؛
پیرمرد بیچاره که خود را در معرض خطر جدی میدید درحالیکه از وحشت نمیدانست چه کند یکمرتبه پا به فرار گذاشت و ما با زحمت فراوان توانستیم جلوی فندق را بگیریم و نگذاریم به تعقیب او بپردازد.
بعد همگی بهطرف منزل به راه افتادیم و از این هنگام بود که من فهمیدم چرا همه از پیرمرد گریزان هستند و هرگز در کارهایش به او کمک نمیکنند و چرا او یکه و تنها در غاری تاریک زندگی میکند.
ما هرگز از اینکه پیرمرد به علت خستگی و بیحوصلگی ناشی از پیری از ما تشکر نکرد ناراحت نشدیم و تصمیم گرفتیم این بار که به آنجا رفتیم، با بردن کتابهای قشنگ و آموزندهمان متوجه اشتباه خود بشود.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)