کتاب داستان مصور کودکانه + داستان صوتی
خروس زری پیرهن پری
نقاشی: فرشید
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
فایل صوتی: خروس زری پیرهن پری
بخش اول
بخش دوم
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود.
یک گربه بود
و یک طُرقه بود
و یک خروس خوشگل
چاقوچله بود که ته جنگل، تو یک کلبهی چوبی، سهتایی باهم زندگی میکردند.
گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیمتنهی مخملی داشت؛ اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگبهرنگ بود، حیفش میآمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و، شکمش سیاه و سرخ و نارنجی؛ اما پرهای سینه و شانه و پشتش زرد بود، و تو آفتاب که وا میستاد مثل طلا، برق برق میزد و چون به طلا «زر» هم میگویند و «زر» و «پر» همقافیهاند، گربه و طرقه اسم رفیق تپلی خودشان را برای قشنگی، گذاشته بودند: «خروس زریِ، پیرهن پری»؛ یعنی خروسی که به رنگ طلاست و پیراهنش از پر است.
آنها در آن گوشه دنج جنگل، سهتائی، شاد و خرم برای خودشان زندگی میکردند و غم و غصه راه خانهشان را بلد نبود، تا اینکه روزی از روزها طرقه با اخم و روی به هم کشیده و اوقات تلخ، گربه را کناری کشید و، یکجوری که خروس زری نفهمد، بهاش گفت:
– «دادا پیشی جون!»
پیشی گفت: «جون دادا پیشی!»
طرقه گفت: «دادا پیشی جون، هیچ خبر داری این خاله روباهه که اومده اونور رود خونه برا خودش آلونک درست کردم پیش خودش چه نقشهای چیده؟»
پیشی گفت: «نه طرقه جون، هیچ خبری ندارم، مگه چه نقشهای چیده؟»
طرقه گفت: «لابد خودت می تونی حدس بزنی دیگه…»
پیشی گفت: «شاید واسه رفیقمون. آره؟»
طرقه گفت: «بنازم به اون هوشت، دادا پیشی!… همینه که گفتی… بیانصاف از چند وَخ پیش دندون تیز کرده که خروس زری رُ بگیره ببره کلکشو بکنه.»
پیشی گفت: «خیلی از این خبر ناراحت شدم؛ اما خوب، همینکه زود قضیه رُ فهمیدم خودش خیلیه… بهتره حالا به خروس زری پیرهن پری هیچی نگیم، چونکه ممکنه هول کنه و مریض بشه، یا دستکم غصه بخوره… منتها، من و تو میپاییمش که بیاحتیاطی نکنه، یا بعد سر فرصت بشینیم فکری واسش بکنیم، ببینیم از دستمون چهکاری ساختهس …»
باری. آنها، سهتائی، همانطور خوشحال و خندان باهم زندگی میکردند.
پیرهن پری هم که از قضیه روباهه خبر نداشت، برا خودش بیخیال بیخیال خوش و خرم بود… هرروز صبح، کلهسحر از خواب بیدار میشد میآمد لب پنجره کلبهشان. بالهای خوشگلش را میکوبید به هم، صدای قشنگش را بلند میکرد و میخواند:
۔ قوقولیقوقو، سحر شد
سیاهی دربهدر شد
فرشتهها دویدن
ستارهها رو چیدن
خورشید خانوم در اومد
با یک طبق زر اومد…
تا شب نکرده حاشا
بچهها، بیاین تماشا!
آنوقت طرقه و پیشی پا میشدند و همه به هم، با لبهای خندان صبحبهخیر میگفتند و لباسهایشان را میپوشیدند و بعد هر سه باهم راه میافتادند میرفتند لب چشمه، دست و روشان را میشستند، خودشان را تمیز میکردند، میآمدند صبحانهشان را میخوردند و به کارهای زندگیشان میرسیدند و همینطور … تا دوباره شب میشد و شامشان را -هرچی که بود- باهم میخوردند و کمی دورهم مینشستند گپ میزدند یا برای هم قصه میگفتند؛ و بعدش هم میگرفتند میخوابیدند تا شب میگذاشت و هوا گرگومیش میشد و باز دوباره خروس زری پیرهن پری -که از آن دوتای دیگر سحرخیزتر بود- بیدار میشد میآمد لب پنجره و بالهای خوشگلش را به هم میکوبید و با آن صدای قشنگش میخواند که:
– قوقولیقوقو، سحر شد
سیاهی دربهدر شد
فرشتهها دویدن
ستارهها رو چیدن
خورشید خانم در اومد
با یک طبق زر اومد …
تا شب نکرده حاشا
بچهها، بیاین تماشا!
اما از آن طرف بشنوید از روباهه.
روباهه، صبح به صبح، وقتی بانگ خروس زریِ پیرهن پری را میشنید، دردش یکی بود هزارتا میشد. تو دلش طرقه و پیشی را که باعث ناکامیاش بودند نفرین میکرد و میگفت:
«طرقه سیا مثل لجن!
اگه تو بیفتی گیر من
یه لقمه خامت میکنم
خوراک شامت میکنم.
آتیش به جونت بزنه
به خون و مونت بزنه!
با پیشیِ زشت بیحیا
آتیش به جون گرفتهها! ۔
نقطه رو رحمتم شدین
اسباب زحمتم شدین …
حالا ببینین، «خط و نشون!»
باهسهی دنگ و فنگتون
اگه نخورم خروسو من،
اسممو روبا نمیگن!
اونو اگه من در نبرم
از همه تون پخمهترم!
زمستان و بهار آمد و رفت. تابستان هم گذشت. پائیز رسید و دیگر یواشیواش فصل گذاشتن بخاری شد.
یک روز صبح، بعدازآنکه کار صبحانه خوردن سه تا رفیقها تمام شد، گربه و طرقه رو کردند به رفیقشان و گفتند:
«خروس زری جون!»
خروس زری گفت: «جون خروس زری!»
گربه و طرقه گفتند: «پیرهن پری جون!»
پیرهن پری خندید و گفت: «جون پیرهن پری!»
گفتند: «ما امروز باید برا آوردن هیزم به اون دوردورای جنگل بریم و مجبوریم تو رو تو خونه بذاریم. چونکه اولاً راه دوره و خسته میشی. ثانیاً اسباب زندگیمونو نمیشه همینجوری ول کنیم بریم و، بالاخره یکی از ماها باید خونه بمونه؛ اما بدان و آگاه باش که هیچ صدایی ازت نباید در بیاد و مخصوصاً یادت باشه که اگه روباهه اومد پای پنجره، هر کاری کرد نباید سرتو از پنجره در آری… خلاصه اگه جون خودتو دوس داری، از ما به تو نصیحت، خیلی مواظب خودت باش:
روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه:
تا چش به هم بذاری
میبینی که سر نداری
کلهپا شدی تو زندون
نه دل داری نه سنگدون.»
این را گفتند، تیشه و تبرشان را برداشتند، با خروس زریِ پیرهن پری خدا نگهدار کردند، در خانه را بستند و راه افتادند و رفتند که از دور دورهای جنگل هیزم بیارند.
روباه ناقلا که همان نزدیک پشت بوته موته ها قایم شده بود آنقدر صبر کرد تا طرقه و پیشی خوب دور شدند… آنوقت آمد زیر پنجره نشست، سازش را کوک کرد و شروع کرد به زدن، صدایش راهم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن:
«ای خروس سحری
چِش نخود سینه زری
پیرهن زر به برت بود پیشازاین؟
تاج باقوت به سرت بود پیشازاین؟
شنیدم رنگ پرت رفته ببینم پَرِتو!
یاقوت تاج سرت ریخته، بینم سرِتو!
خروس زری پیرهن پری که این حرف را شنید، اوقاتش چنان تلخ شد که همهی نصیحتهای گربه و طرقه یکسر از یادش رفت… جَلدی پرید پنجره را باز کرد، بادی به گلوش انداخت و گفت:
«به سفید که گفتن «زنگیه»
معلومه که از چشم تنگیه!
اگه خروس زری منم
اگه پیرهن پری منم،
نه پرم رنگش رفته
نه سرم تاجش ریخته …
«پیرهن زر به برت بود» چیه؟
هست!
«تاج یاقوت به سرت بود» چیه؟
هست!
پرایِ زر؟
ایناهاش، این پَر من!
یاقوتِ سر؟
ایناهاش، این سَر من!
آنوقت برای اینکه روباه ببیند که نه رنگش رفته و نه تاج سرش ریخته، سرش را تا سینه از توی پنجره آورد بیرون و روباه هم که منتظر همین بود، دیگر امانش نداد: پرید و گرفت کشیدش پایین، چار تا پا داشت چار تا پای دیگر هم قرض کرد و دوید طرف لانهاش.
خروس زری پیرهن پری که تازه نصیحت رفیقهاش یادش آمده بود، شروع کرد به جیغوداد کردن:
«گربه جان!
ایامان!
خاله روبا برد منو!
طرقه جان!
ای فغان!
خاله روبا خورد منو!
دست بر قضا گربه و طرقه که هنوز چندانی از کلبه دور نشده بودند، جیغوداد رفیقشان خروس زری پیرهن پری را شنیدند و بدو بدو خودشان را رساندند به روباه…
اینیکی توکش زد، آنیکی پنجولش کشید، اینیکی پنجولش کشید، آنیکی توکش زد… آنقدر که روباهه دیگر نتوانست طاقت بیاورد: خروس زری پیرهن پری را ول کرد، سر خودش را گرفت، چهارتا پا داشت چهارتا پای دیگر هم قرض کرد و … حالا درنرو کی دربرو!
صبح روز بعد که باز طرقه و گربه میخواستند برای آوردن هیزم بروند به جنگل، بعدازآن که صبحانهشان را خوردند رو کردند به خروس زری پیرهن پری، و گفتند:
«خروس زری جون!»
خروس زری گفت: «جون دل خروس زری!»
طرقه و گربه گفتند: «پیرهن پری جان!»
خروس زری پیرهن پری خندید و گفت: «جون دل پیرهن پری!»
گفتند: «خروس زریِ پیرهن پری! جایی که ما امروز میخایم بریم، از جایی که دیروز رفته بودیم خیلی دورتره. اگر بیاحتیاطی کنی و تو چنگ روباهه بیفتی ممکنه هر چی جیغوداد کنی صدا تو نشنُفیم ها… اینو بهات میگیم که بدونی هیچ صدایی از خودت نباید در بیاری و مخصوصاً اگه یارو روباهه اومد پای پنجره و اون آوازو واسه ات خوند، سرتو از پنجره نباید بیرون بکنی، چونکه:
«روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه
تا چش به هم بذاری
میبینی که سر نداری،
کلهپا شدی تو زندون
نه سرداری نه سنگدون.»
آنوقت، خوب که سفارشهایشان را کردند، به خروس زری پیرهن پری خدا نگهدار گفتند و راهشان را گرفتند و رفتند که برای زمستانشان از دور دورهای جنگل هیزم جمع کنند.
طُرقه و گربه که خوب ازآنجاها دور شدند، روباه که همان گوشه موشه ها گوشبهزنگ بود، سازش را برداشت آمد زیر پنجره. کوکش کرد و شروع کرد به زدن. صدایش را هم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن که:
«ای خروس سحری
چش نخود سینه زری!
شنیدهام رنگ پرت رفته،
نداشتن ببینم.
یاقوت تاج سرت ریخته،
نداشتن ببینم!
اما خروس زری پیرهن پری که یکبار این کلاه سرش رفته بود، اصلاً به روی مبارک خودش نیاورد و همانطور ساکت و صامت، پشت پنجره نشست و بااینکه خون خونش را میخورد، لام تا کام هیچی هیچی نگفت.
روباه که اینجور دید، کوک سازش را عوض کرد و شروع کرد به زدن یک آهنگ دیگر و خواند که:
«دیروز، زن مش ماشالا بیدرد
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید واسه شون یه چنگه چینه
گفت:
«زود بخورین خروس نبینه!»
وختی که چراشو پرسیدم من،
گفتش:
«با خروس زری بدم من!»
خروس زری پیرهن پری که این را شنید، انگار غم عالم را گذاشتند رو دلش. دل کوچولوش گورپ و گورپ شروع کرد به زدن. اشک تو چشمهای گِردش جمع شد. هرچه کرد خودداری کند نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد. پنجره را باز کرد سرش را آورد بیرون و گفت:
«خاله روباه! بیزحمت ممکنه بفرمایین زن مَش ماشالا بیدرد سرِ چی اینجور با من بد شده؟»
روباه گفت: «چه زحمتی، خروس زری؟ اتفاقاً خیلی هم راحته. منتهاش …»
خروس زری که بیطاقت شده بود و دیگر نزدیک بود دلش از غصه آب بشود، گفت:
«دِ بگین دِ، خاله روباه! منتهاش چی؟»
روباه گفت: «منتهاش این یه مطلبیه خیلی محرمانه که به گوش باد هم نباید برسه. اگه خیلی دلتون میخاد بدونین، باید سرتونو بیارین جلو که درِ گوشتون بگم.»
خروس زری که دیگر پاک نصیحتهای طرقه و گربه یادش رفته بود، گفت:
«بیاین خاله روباه، حالا بگین ببینم …»
خوب دیگر، باقی کار معلوم است: روباهه رفت جلو و بیخ خِر خروس زری پیرهن پری را چسبید و کشیدش پائین، و گذاشتش زیر بغلش، سازش را هم برداشت و … برو که رفتی! – منتها، این بار گلوی خروس زری را هم گرفته بود که نتواند سروصدا راه بیندازد و گربه و طرقه را صدا کند؛ اما … نگو که گربه فراموش کرده بود تبرش را بردارد و از میان راه برگشته بودند. این بود که بهموقع سررسیدند و روباه را کتک مفصلی زدند، و خروس زری را که طفلک چیزی نمانده بود خفه بشود، برداشتند آوردند به کلبهشان، مشت و مالش دادند و حالش را جا آوردند.
آنوقت پیشی برگشت به خروس زری گفت:
«دیدی؟ خدائی شد که من تبرمو یادم رفته بود و مجبور شدیم از وسط راه برگردیم. اگه نه، حالا دیگه روباهه یه لقمهی خامت کرده بود!»
اما از آنطرف، روباه که توانسته بود از چنگ طرقه و پیشی جان سالم درببرد، خودش را لنگلنگان رساند به خانهاش؛ اما چه رساندنی! که دیگر برای نمونه یک جای سالم هم تو تمام تنش پیدا نمیشد… همینجور از دردی که داشت به خودش میپیچید و از بغضی که داشت، قُر میزد و میخواند:
«طرقه سیای بددهن!
اگه تو بیفتی گیر من
یه لقمه خامت میکنم
قورمهی شامت میکنم.
با پیشیِ زشتِ بیحیا
– آتیش به جون گرفتهها!-
نقطه رو رحمتم شدین
اسباب زحمتم شدین.
حالا ببینین: (خط و نشون!)
با همهی دنگ و فنگ تون
اگه اونو من در نبرم
از شما هام پخمهترم!…»
باری…
آن روز هم گذشت و پیشی و طرقه دیگر نتوانستند برای آوردن هیزم بروند به جنگل.
شب را، هر طور که بود، با اوقات تلخ گذراندند. صبح روز بعد، وقتی آفتاب درآمد و صبحانهشان را خوردند، پیشی و طرقه رو کردند به رفیقشان و گفتند:
«خروس زری پیرهن پری!»
خروس زری پیرهن پری سرش را انداخت پایین و گفت:
«دوستای خوشگل من! می دونم چی میخاین به ام بگین. من پیش شماها روسیام و از اینهمه زحمتی که بهتون دادهم راس راسی خجالت میکشم … راستش اینه که من حالا دیگه فهمیدهم که:
«روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه
تا چش به هم بذارم
میبینم که سر ندانم
کلهپا شدم تو زندون
نه سر دارم، نه سنگدون.»
این دفه، دیگه خیلی مواظبم و می دونم که اگر خاله روباه اومد زیر پنجره و اون آوازِ
«ای خروس سحری
چش نخود سینه زری»
یا اون یکی آوازِ
«دیشب زن مش ماشالا بیدرد
مرغای محله رو خبر کرد»
را خواند، من اصلاً نباید به روی خودم بیارم و پنجره رو وا کنم.
طرقه و پیشی که دیدند خروس زری پیرهن پری عقل بِرِس شده و حالا دیگر با خیال راحت میتوانند برای هیزم آوردن به دور دورهای جنگل بروند، خیلیخیلی خوشحال شدند. تیشه و تبرشان را برداشتند و بدون اینکه دیگر سفارشی بهاش بکنند خدا نگهداری گفتند و راهشان را کشیدند رفتند که از دور دورهای جنگل برای سوخت زمستانشان هیزم بیارند.
روباهه که آن نزدیکیها ایستاده بود و سروگوش آب میداد بیند چه خبرها هست و چه خبرها نیست، این بار، وقتی طرقه و پیشی از خانهشان درآمدند و راه افتادند که برای هیزم آوردن به دور دورهای جنگل بروند، او هم سایه به سایهشان رفت و وقتی یقین کرد که دیگر ممکن نیست صدای خروس زری پیرهن پری به گوش آنها برسد، برگشت، سازش را برداشت آمد زیر پنجره نشست و شروع کرد به زدن و خواندن:
«ای خروس سحری!
چش نخود سینه زری!
پیرهن زر به بَرِت بود پیشازاین؟
تاج یاقوت به سرِت بود پیشازاین؟
شنیدم رنگ پرِت رفته، ببینم پرِتو!
یاقوت تاج سرت ریخته، ببینم سرِتو!
خروس زری که توی کلبه بود، این را شنید؛ اما بااینکه از حرص انگار جگر خودش را نوک میزد، هیچی نگفت و اصلاً به روی خودش نیاورد.
روباهه که دید خروس زری صدایش درنمیآید، کوک سازش را عوض کرد و این را خواند:
«دیروز، زن مش ماشالا بیدرد
مرغای محله رو خبر کرد،
مُش مُش پیش اونا ریخت چینه
گفت:
«زود بخورین خروس نبینه!»
وقتیکه چراشو پرسیدم من
گفتش:
«با خروس زری بَدَم من!»
این را خواند و کمی صبر کرد ببیند خروس زری پیرهن پری چیزی میگوید یا نه. دید نه… اصلاً و ابداً… از سنگ و علف صدا درمیآید، که از خروس زری درنمیآیند
آنوقت، دوباره کوک سازش را عوض کرد، یک آهنگ دیگر زد و اینجور خواند:
«ای خروس سحری
چش نخود سینه زری
پیرهنت از پَرِ زرد
پَر دُمبت لاجورد
خلعت زر به برِت
تاج یاقوت به سرِت!
این دفه پسته دارم
پستهی سربسته دارم
فندق نشکسته دارم
انار بی هسته دارم…
اگر خواستی ببینی چاکرتو
در آر از پنجره بیرون سرتو!
خروس زری پیرهن پری که همان جور ساکت و صامت توی کلبه نشسته بود و حرص میخورد، این بار دیگر از دست این روباه سمج حوصلهاش سر رفت، لای پنجره را باز کرد، سرش را آورد بیرون و گفت:
«ببین، خاله روباه! بیخود و بیجهت وقتتو تلف نکن،
اگه تا نصف شبم ساز بزنی
جوربهجور هی زیر آواز بزنی،
دیگه نیستم خروس، این دفعه خَرم
بازم از حرفات اگر گول بخورم.»
روباه هم که همین را میخواست، تا دید خروس زری پیرهن پری سرش را از پنجره درآورده، جَلدی جَست خِرش را گرفت کشیدش پائین گذاشتش زیر بغلش و چار تا پا داشت چار تا پای دیگر هم قرض کرد و رفت طرف لانهاش. خروس زری پیرهن پری هم هرچه جیغوداد کرد و خواند که:
«ایامان
گربه جان!
خاله روباه برد منو!
ای فغان!
طرقه جان
برسین که خورد منو!»
هیچ سودی نبرد و هیچکدام به دادش نرسیدند؛ چونکه آنها برای آوردن هیزم به دور دورهای جنگل رفته بودند و این دفعه، دیگر صدای خروس زری را نمیتوانستند بشنوند.
گربه و طرقه آن دور دورهای جنگل، تا جایی که توانستند هیزم جمع کردند و رو هم گذاشتند تا خوب خسته شدند. آنوقت به تَل هیزمی که جمع کرده بودند نگاهی کردند و گفتند:
«خوب! حالا دیگه می تونیم با خیال راحت برگردیم خونه، یه چیزی بخوریم و بگیریم بخوابیم، که از فردا صبح بیاییم و خورده خورده این هیزما رو ببریم پشت کلبه مون انبار کنیم واسه زمستون.»
آنوقت دست هم را گرفتند و دوتایی، آوازخوانان و شلنگاندازان آمدند و آمدند تا رسیدند به کلبهشان؛ اما هر چه در زدند، دیدند که نه خیر، از سنگ و علف صدا درمیآید که از خروس زری پیرهن پری صدا درنمیآید.
گربه و طرقه که تا آنوقت همهاش باهم میگفتند و میخندیدند، وقتی اینجور دیدند ساکت شدند و آمدند اینور کلبه، و دیدند که بع… له! -پنجره باز است و چند تا دانه پرِ خروس زری هم آنجا پای پنجره ریخته.
گربه و طرقه که این را دیدند، شستشان خبردار شد و فهمیدند که روباهه آمده و بالاخره هر جور که بوده خروس زری را گول زرده و با خودش برده …
گربه و طرقه بیمعطلی رد پای روباه را گرفتند و، این دوید و آن پرید و، همینطور… تا خودشان را رساندند دَم لانهی روباهه. آنوقت، هر دوتا، یواش و یواش، رو نوک پا رفتند جلو. طرقه رفت بالایِ درِ کلبه نشست، و تیشهاش را حاضر و آماده نگه داشت، پیشی هم سازش را کوک کرد و آمد جلو درِ کلبه شروع کرد به زدن، صدایش را هم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن که:
«دور جَهون میگردم
شَلون شَلون میگردم
واسه ی مرغ و خروسام
پیِ یه چوپون میگردم:
چوپون دم درازو
نه قُرقُرو، نه نازو
پوزهاش باریک و، وزنش
سه من نیم، به ترازو!
روباه که هنوز خروس زری را نخورده بود و، گذاشته بود شب که شد، سر فرصت، خوراک گرمونرم و لذیذی ازش درست کند، وقتی این را شنید دیگ طمعش غُلّ و غُلّ به جوش آمد و با خودش گفت:
«به به به، چی از این بهتر! یارو واسه مرغ و خروساش پی چوپون میگرده. اونم چه چوپونی که انگاری الگوشو از روی من بریدهن! – دُمبش باس دراز باشه. دُمب کی درازتر از دُمب خودم؟ قرقرو و نازنازی نباشه، کی بی ناز و اداتر از خودم؟ پوزهاش باریک باشه، اینکه دیگه بیبروبرگرد پوزهی خود خودمه! – وزنم هم که، سه من و نیم کم تَرَک نباشه بیشتَرَک که حتماً نیست … خدا داده به روزم: چوپّونی مرغا و خروسا! – راس راسی که از این بهتر نمیشه. معرکهس! معرکهس! نه خیر: باس فوراً دستبهکار شد.
اینها را که با خودش گفت، چنان طمع، خِرخِرهاش را چسبید که دیگر هیچ به این فکر نیفتاد که مثلاً مرغها و خروسها چوپان را میخواهند چه کنند، یا اگر آنها هم مثل غازها و گوسفندها چوپان لازم دارند، چه لازم است که چوپانشان حتماً دمدراز باشد، وزنش سه من و نیم باشد و پوزهاش حتماً باریک باشد! – بلکه عوض همهی این فکرها با خودش گفت:
«اصلاً بهتره یه کار دیگه بکنم: خروس زری رَم ور دارم با خودم ببرم بیرون به یارو نشون بدم و بگم بهطوریکه میبینی، کارِ من، همین حالام چوپونی مرغ و خروساس!
این بود که خروس زری پیرهن پری را گذاشت زیر بغلش و از همان ته لانه فریاد زد:
«مطلبتو شنیدم
وایسا که خوب رسیدم.
خدا خواسته تو این کار
حق برسه به حقدار
واسه ی که این کَمینه
یه عمره کارش اینه،
تعریف خود نباشه
این کار ارث باباشه.
این را گفت و از توی لانه با هزار امید و آرزو جَست زد بیرون، که گربه و طرقه امانش ندادند: خودشان را انداختند روی او، و تا روباه آمد بفهمد دنیا دست کیست آنقدر کتک خورده بود که زمین و زمان دور سرش میچرخید.
پنجههای تیز گربه و نوک محکم طرقه، یک جای سالم توی تن روباه حقهباز دله باقی نگذاشت.
با همان اولین نوکی که طُرقه زد، روباه گفت: «آخ، خیر از عمرت نبینی!» و دستهایش را آورد بالا و گذاشت روی پوزهاش که جلو ضربههای نوک طرقه سپری باشد، و با این کار، خروس زری هم که زیر بغل روباه حبس بود آزاد شد و، او هم به کومک دوستان شروع کرد نوک زدن به روباه!
روباه که دید یکتنه از پس آن سه تا یار متحد برنمیآید، نجات را در فرار دید: دو دست و دو پا داشت، دو دست و دو پای دیگر هم درآورد و چنان پا به فرار گذاشت، که اگر بهاش میگفتند: «وایسا که همه مرغ و خروسای عالمو برات هدیه آوردهیم» میگفت: «حالا وقتشو ندارم. باشه خدمت خودتون!»
از اون جایی که خروس زری پیرهن پری آنقدری که لازمش بود تنبیه شده بود و سرش به سنگ روزگار خورده بود، طرقه و گربه، دیگر چیزی به روش نیاوردند و دیگر از این بابت چیزی نگفتند تا رفیقشان بیش از اینها شرمساری نبَرد.
هر سه، دست تو دست هم انداختند و همان جور که باهم دَم گرفته بودند و میخواندند، بهطرف کلبهشان راه افتادند:
«روباهه رو چزوندیم
تا کوه قاف دووندیم
دماغشو سوزوندیم.
طمع، از راه دَرِش کرد
بیچاره و مَنتَرِش کرد.
خامطمعی بَلاش شد
کتک خورد، آشولاش شد.
هر که دَلَهس، ذلیله
مُخلصش عزرائیله.
هر که اسیرِ آز تر
دساش از پاهاش درازتر!»…
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)