کتاب داستان مصور طنز برای کودکان
لورل و هاردی: صندوق چوبی قدیمی
مترجم: اسماعیل عباسی
چاپ: 1353
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
یک روز که هوا خیلی خوش بود «اِلی» و «اِستان» تصمیم گرفتند در کنار دریا قدم بزنند. «استان» آنقدر خوشحال بود که جستوخیز میزد و راه میرفت. «الی» سر او داد کشید که اینقدر خلبازی درنیاورد.
چون باد تندی میوزید «استان» نمیتوانست حرفهای «الی» را بشنود. بنابراین به همان حال که جستوخیز میزد سرش را اندکی برگرداند تا حرفهای او را بهتر بشنود.
هنگامیکه آدم راه میرود باید جلوی پایش را نگاه کند وگرنه میدانید که چه بلایی سرش میآید، درست بلایی که به سر «استان» آمد: یعنی با کله به زمین خورد!
«الی» داد زد: «دستوپا چلفتی!»
«استان» جواب داد: «تقصیر من نبود، پام به یه چیزی گیر کرد.»
هردو نگاه کردند تا ببینند پای «استان» به چه چیز گیر کرده است.
«استان» درحالیکه هیجانزده بود گفت: «یه صندوق قدیمی که از چوب بلوط ساختهشده!»
«الی» که بیشتر از «استان» هیجانزده شده بود، گفت: «شاید یه گنج باشه!»
درحالیکه جعبه را از خاک بیرون میآوردند، «الی» به «استان» گفت که کنار بایستند تا او لگد محکمی به قفل صندوق بزند و آن را باز کند … بنگ! قفل با صدای عجیبی باز شد.
درحالیکه «الی» یک پایش را که درد گرفته بود بالا گرفته بود و اینطرف و آنطرف جست میزد، «استان» جلو دوید تا توی صندوق را نگاه کند. درحالیکه شادی میکرد، گفت: «شرط میبندم پر از جواهرات و این چیزهاس!»
ولی بهمحض اینکه خم شد تا توی صندوق را نگاه کند بازوی دراز و لَزِجی بیرون آمد و دور بدن او پیچید.
او فریاد زد: «کمک! یه هشت پای بزرگ منو گرفته!»
دوست تنومند «استان» درحالیکه به کمکش میآمد فریاد زد: «نترس! الی اینجاس!» ولی هنوز نزدیک صندوق نرسیده بود که هشتپا او را هم دستگیر کرد!
حالا دیگر هم «الی» و هم «استان» هردو در چنگ هشت پای ترسناک اسیر شده بودند و هر دفعه که تقلا میکردند تا از دست آن خلاص شوند هیولای لزج، کلهی آن دو را محکم به هم میکوبید!
بیچاره «استان» و «الی»! هرچه بیشتر تقلا میکردند، پاهای هشتپا بیشتر دور بدن آنها میپیچید. بهزودی تنها قسمتی که از بدن آنها دیده میشد نوک دماغشان بود!
از شانس خوب آنان، بهطور تصادفی قایقرانی از ساحل میگذشت. او برای نجات آنان، با زرنگی تمام، با یکی از پاروهایش محکم به کله هشتپا کوبید.
هشتپا نعرهای زد و «استان» و «الی» را ولشان کرد و هشت پا که داشت هشت پای دیگر هم قرض کرد و پاشنه را ورکشید و دررفت!
قایقران پرسید: «چه جوری گیر این هشت پای لعنتی افتادین؟»
«الی» نالهای کرد و گفت: «اوه، ما خیال کردیم توی اون صندوق لعنتی گنج هست.»
«استان» اضافه کرد: «شما زندگی ما را نجات دادید، خواهش میکنیم اگه دوست دارید اون صندوق را بهعنوان هدیه از ما قبول بکنید.»
قایقران از خوشحالی فریادی زد: «جان، من پولدار شدم! هشتپا روی گنج خوابیده بود!»
احتیاجی به گفتن ندارد که «الی» از دست «استان» خیلی دلخور بود. چون گنج گران بهایی را که پیدا کرده بودند مُفت از دست داده بودند!
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)