ماهیگیر و دریا
نقاشی از نیّره تقوی
چاپ اول: اسفند ۱۳۵۲
چاپ چهارم: خرداد 1363
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
ساحل جنوب، پر است از نخلهای سبز. نخلهای بلند رو به آسمان دارند. نخل، درخت میوه تابستان است. در ساحل سنگی، تنها نخل است که تابستانها میوه میدهد. وقتی آفتاب از مشرق پیدا میشود تابش آن در سراسر نخلستان یکجور است.
هوا گاهی آنقدر سوزان است که مردم ساحل برهنه میشوند و خود را به رودخانه میاندازند. تابستانها ساحل پر از فریاد کودکان است که دستهدسته طرف رودخانه میروند.
نخلستان به رودخانه نزدیک است. بیشتر نخلها سرهای سبز خود را طرف رودخانه خم کردهاند و سایههای بلند آنها روی آب افتاده است. غروبهای تابستان، نخلستان آواز پرنده هم دارد. گنجشکهای کوچک روی شاخهها آواز میخوانند.
ساحل، سنگی است. سنگها در آب رودخانه پیش رفتهاند. سنگها که تمام میشود ساحل، خاک قهوهای و نرمی دارد. روی خاک علف روئیده است.
امروزه کنار ساحل، اسکلهای ساختهاند برای کشتیهای بازرگانی یا نفتکش. کشتیها وقت طلوع یا غروب آفتاب به ساحل نزدیک میشوند. دودکش کشتیها از دور پیداست و نعره آنها از تمام ساحل میگذرد.
اما یکوقت در این ساحل جز نخل و قایق ماهیگیری چیز دیگری نبود. در آن زمان بیشتر مردم ماهیگیر بودند و در کلبههای حصیری زندگی میکردند. زندگی آنها تنها با ماهی گرفتن میگذشت. آنها عاشق دریا بودند. عاشق سفر به دریاهای دور بودند. جایی که تنها قایقهای ماهیگیری بود با آسمان و ستاره و خورشید و ماه.
دریا، گاه توفانی بود و گاه آرام. کسی نمیتوانست یکلحظه بعد را پیشبینی کند.
دریا وقت خشم به کسی رحم نمیکند. دریا پیر و جوان، یا زشت و زیبا، نمیشناسد.
در آن روزگار، پیرمرد ماهیگیری با پسر کوچکش در این ساحل زندگی میکرد. پیرمرد خانهای کاهگلی داشت با قایقی کوچک و توری برای ماهیگیری. یک روز که دریا بیآرام بود ماهیگیر پیر تورش را برداشت، قایقش را به دریا انداخت و رفت جایی دور، جایی که جز آسمان و ستاره و در یا چیز دیگری نبود؛ اما این آخرین سفر دریاییاش بود. پیرمرد دیگر برنگشت و پسر کوچکش تنها ماند.
پسر هرروز صبح کنار ساحل مینشست و دریا را تماشا میکرد. او منتظر پدرش بود. روزها و هفتهها و ماهها گذشت و از ماهیگیر پیر، خبری نشد.
پسر با بچههای دیگر دوست شد. هرروز آنها را جمع میکرد و برایشان قصه میگفت. قصههایی از دریا و ماهیها و ماهیگیرها.
پسر شبها روبهدریا میخوابید و صبح که آفتاب نخلستان را میگرفت و موجهای بلند به ساحل میخورد، بیدار میشد. آنوقت پسر میدوید طرف نخلها، خرماهای درشت میچید و با دوستانش میخورد.
پسر هرروز با پیراهن سفید و چهره آفتابسوخته کنار ساحل مینشست و چشم به دریا میدوخت. او فکر میکرد آخر یک روز پدرش از دریا میآید. آنوقت او به شکرانه این شادی، تمام خرماها را میچیند و تمام بچهها را مهمان میکند. پسر، قلب کوچک و مهربانی داشت، اما غمش بزرگم بود؛ غمش بهاندازه فکرهایش بود.
پسر گاهی صدای پدرش را میشنید. فکر میکرد او با قایق پر از ماهیهای رنگارنگ، به ساحل میآید. پدرش نگفته بود کجا میرود؛ اما او میدانست که به دریاهای دور، به دریای ماهیهای رنگی، رفته است. صبحها و ظهرها و عصرها میگذشت. بهار زودتر از همیشه میرفت، تابستان میآمد و پاییز چقدر ماندگار بود.
سالها گذشت و پدرش از در یا برنگشت. هنوز وقتی قایقی از دریا به ساحل میآمد پسر از خاک، صدای پای پدرش را میشنید. شبها که چشم به دریا میدوخت و خوابش میگرفت، خواب دریا و ماهیها را میدید.
روزها بچههای ساحل میگفتند: «باباهای ما از دریا ماهی گرفتهاند. ما ماهی را دوست داریم. ما هیچوقت گرسنه نمیمانیم.»
بعد میخندیدند و از او میپرسیدند: «بابای تو کی از دریا میآید؟ باباهای ما دوباره به در یا میروند. بابای تو هنوز نیامده؟»
پسرک خیلی خودش را تنها میدید، اما دلخوشیاش این بود که روزی ماهیگیر بزرگی خواهد شد و تمام ماهیها را خواهد گرفت. میرفت کنار ساحل مینشست و آواز میخواند یا با خودش حرف میزد.
پسر، ساحل و خانه کوچکش را دوست داشت. دریا و نخلها، ماهیها و قایقها را هم دوست داشت، اما بیشتر از همه عاشق سفر دریا بود.
پسر، یکشب در خواب دید همه ماهیها روی سنگها مردهاند و پدرش، دستخالی به ساحل آمده است. میدید ماهیگیرهای دیگر با تورهای پر ماهی به ساحل آمدهاند اما تور پدرش پاره شده است. بازهم در خواب دید آب، خانه گلیشان را بُرده است.
از خواب که پرید، خوشحال شد. خوشحال از اینکه پدرها به دریا رفتهاند و دریا مثل همیشه پر از ماهی است. آنوقت رفت کنار ساحل و به تماشای دریا و مرغهای دریایی و قایقها نشست و برای دلش آواز خواند. برای دریا و ماهیها، برای مرغهای دریایی، برای ملّاحان، حتی برای ماهیهای مرده روی سنگ آواز خواند.
در آن ساحل، همه عاشق دریا بودند. همه ماهیگیران به دریا میرفتند؛ اما پسرک همیشه کنار ساحل مینشست و به دریا نگاه میکرد و آواز میخواند. فکر میکرد آوازش از روی آبها میگذرد و به دریاهای دور میرسد. جایی که جز صیادان پیر کسی نیست. خیال میکرد اگر همیشه کنار ساحل بنشیند و آواز بخواند صدایش از دریا میگذرد و به گوش پدرش میرسد. آنوقت پدر برمیگردد؛ با تور پر از ماهی روانه ساحل میشود و آنها زندگی گذشته را از سر میگیرند.
اما وقتی بچههای دیگر را میدید که همه شادند و پدرهاشان با ماهی به ساحل آمدهاند، دلش میگرفت و میخواست گریه کند. دوباره مینشست به تماشای دریا و آواز میخواند، یا با خودش حرف میزد. میگفت: «پدر از دریا نیامد. میدانم تا باران نبارد دریا از ماهی پر نمیشود. ماهیهای دریا بهاندازه دانههای بارانند. روزی که پدر به دریا رفت، باران باریده بود. همه میگفتند: سال، سال صیدهای بزرگ است.»
خوب که فکر میکرد میدید او هم یک روز بزرگ خواهد شد. آنوقت قایق و تور میخرد و خودش با ماهیگیرها به دریا میرود و دیگر تنها نمیماند. آنوقت روی دریا آنقدر آواز میخواند تا صدایش به پدر میرسید. آنقدر روی دریا میماند و با آسمان و ستاره و مهتاب و مرغهای دریایی حرف میزد تا صدای پدر را میشنید.
یک روز که همه ماهیگیران از دریا برگشته بودند و قایقها کنار ساحل بود، نزدیک صبح، وقتی آفتاب باید از مشرق پیدا میشد و نخلستان را میگرفت، پسرک آرامآرام نزدیک ساحل آمد. در آنجا قایقی کوچک و یک تور ماهیگیری دید. خوشحال شد و خنده به لبش آمد. با خودش گفت: «بعدازاین تنها نیستم. دیگرکسی به من نمیخندد. حالا تور ماهیگیری و قایق دارم. حالا میتوانم به دریا بروم و آنقدر تور بیندازم تا تمام ماهیها را بگیرم.»
اما آن روز دریا گرفته و غمگین بود. انگار آفتاب پشت ابرها به خواب رفته بود. ابرهای تیره، آسمان را پوشانده بود و در ساحل کسی پیدا نبود. گاهبهگاه صدای مرغ دریایی از دریا به گوش میآمد. هوا گرفته بود و چهره آبی آسمان پشت ابر بود. دریا میرفت توفانی شود. آب میآمد بالا و به سنگهای ساحل میخورد.
پسرک در قایق نشست، تور را به دریا انداخت و قایق را با پارو از ساحل جدا کرد و در آبها پیش رفت.
ماهیگیرِ تنها همانطور که پارو را از چپ و راست به آب میکوبید و موجها را میشکافت، آهسته و آرام آواز میخواند. دیگر میدانست که پدرش را پیدا خواهد کرد. یاد روزهای تنهاییاش افتاد. یاد دانههای درشت خرما افتاد، یاد روزهایی افتاد که در ساحل مینشست و مجبور بود به پرسش بچهها درباره پدرش جواب بدهد. غمش بهاندازه دانههای باران بود؛ اما دیگر میخواست غمگین نباشد. پارو میزد و از ساحل دور میشد. پسر آنقدر در میان دریا پیش رفت که دیگر ساحل به چشم نمیآمد. هر جا که چشم میانداخت آب بود و آب. آسمان صبح بود و ستارههای رنگپریده؛ حتى مرغ سفید دریایی هم نبود.
هوا توفانی بود، موجها بالا و پایین میرفتند. از آسمان صدای رعد میآمد. دریا از همیشه تاریکتر بود. پسر به آسمان نگاه میکرد و به قایقش. چیز دیگری نمیدید. آسمان میرفت که ببارد.
پسرک پارو را کف قایق گذاشت، تور ماهیگیری را به دریا انداخت و به آب خیره ماند. ساعتها گذشت. فکر کرد دریا ماهیهایش را پنهان کرده است. دلش گرفت. شروع کرد به آواز خواندن.
مرغهای دریایی آوازش را شنیدند. آسمان، آوازش را شنید. دریا و ماهیها آوازش را شنیدند. مرغهای دریایی بالای سرش به پرواز درآمدند. آسمان، آبی و صاف شد. در یا آرام گرفت. پسرک ماهیگیر آواز که میخواند اشکهایش مثل باران به گونهاش میریخت. او آنقدر گریه کرد که دریا بهاندازه تمام اشکهایش پر از ماهی شد. ماهیهای رنگارنگ.
پسر لبخند زد. بعد با شادی دست انداخت و تور را از دریا گرفت. تور، سنگین و پر از ماهی بود. با شوق به ماهیها نگاه میکرد. باور نداشت اینهمه را خودش گرفته باشد. حس میکرد زورش زیاد شده است. میدید که بازوهایش همان قدرت بازوهای پدر را دارد.
پسرک دیگر از چیزی نمیترسید. انگار دیگر تنها نبود. او برای یافتن پدرش به دریا آمده بود، پدر را پیدا نکرده بود، اما یک شادی بزرگ و گرم در دلش بود. موجهای آرام، قایق او را نوازش میکردند و از کنارش میگذشتند. دریای روشن و آبی، همهجا بود. بزرگی دریا، به قلب کوچک پسرک عظمت میداد. میدید که فاتح دریاست و دلش از غرور پر میشد.
پسرک به ساحل که برگشت بچهها دورهاش کردند. این بار در نگاهشان بهجای تمسخر، ستایش میدید. هیچکس حرفی نمیزد. همه با چشمهای پرمهر، او را نگاه میکردند و او تور سنگین ماهیگیری را میکشید. روزها و سالهای بعد آمدند و گذشتند. پسرک جانشین شجاع پدرش شد. بهترین و بیباکترین ماهیگیر آن ساحل شد. فاتح آبها، فاتح موجها و توفانها و فاتح تمام ماهیهای دریا شد.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)