داستان زیبا و کودکانه
آرزوی سیب کوچولو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
سیب کوچولو لابهلای شاخههای یک درخت بزرگ پنهان شده بود. یک روز آقای باغبان آمد و همهی سیبها را چید و توی سبد گذاشت؛ اما سیب کوچولو را ندید. سیب کوچولو داد زد و فریاد زد؛ اما صدایش به گوش باغبان نرسید.
باغبان که رفت، بادِ مهربان گریههای سیب کوچولو را شنید. برای همین وزید و وزید تا او را از شاخه جدا کرد. سیب کوچولو قل خورد و قل خورد تا به کارخانهی درست کردن آبمیوهگیری رسید. دوید و قاتى سیبهای ریزودرشت شد، شسته شد، دستگاههای بزرگ، آبِ او و میوههای دیگر را گرفتند و آنها را توی پاکتِ قشنگ ریختند.
چند روز بعد سیب کوچولو که آب میوهی خوشمزهای شده بود با دوستانش توی مغازه نشسته بود و منتظر بود تا بچهها بیایند، آنها را بخرند و نوش جان کنند.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)