داستان زیبا و آموزنده
فرشتهی نورانی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
آسمان ابری نبود. اما صاف و شفاف هم نبود. آسمان غمگین بود. فرشتههای آسمانی ناراحت بودند. مرتب از اینطرف به آنطرف میرفتند و به پایین نگاه میکردند. آن پایین روی زمین یک رودخانه بزرگ دیده میشد. شنهای داغ، زمین را گرم کرده بود. نزدیک رودخانه، آدمهایی دیده میشدند که بد بودند. در دستهای آنها شمشیر و نیزه و در قلبهایشان کینه و دشمنی و سیاهی بود. در طرف دیگر، فرشتههای زمینی و انسانهایی پاک و خداپرست بودند. آنها در چادرها و خیمههای خود آرام و قرار نداشتند.
یک خانم بزرگوار که شبیه فرشتههای آسمانی بود به چادرها سر میزد. او سعی میکرد زنها و بچهها را دلداری دهد. مردها در بیرون چادرها منتظر حملهی دشمن بودند.
حالا حدس بزنید آنجا کجا بود؟ آن انسانهای باایمان و پاک چه کسانی بودند؟ و آدمهای بد چه کسانی؟
فرشتههای آسمان نگران بودند. پایین آمدند و به چادرها رفتند و سپس به بانوی نورانی سلام کردند، همراه زنها و بچهها صلوات فرستادند.
صدای شمشیرها در بیرون خیمهها شنیده میشد. دشمنان حمله میکردند و بهطرف خیمه پیش رفتند. صدای صلوات در داخل خیمهها بلندتر شد. آسمان غمگین بود. بانوی شجاع میدانست که باید همراه زنها و بچهها به سفر برود. او بانویی باایمان و شجاع و مهربان بود. امام حسین (ع) این خواهر مهربان خود- حضرت زینب- را که فرشتهای نورانی بود بسیار دوشت داشت.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)