داستان زیبا و آموزنده
بهجای پدر
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
بچهها با شادی به اینطرف و آنطرف میدوند. در گوشهای از کوچه، کودکی تنها و غمگین ایستاده است و بازی آنها را تماشا میکند.
پیامبر خدا کودک را میبیند، نزدیک او میرود، سلام میکند و میپرسد: «پسرم چرا اینجا ایستادهای؟ چرا با بچهها بازی نمیکنی؟»
کودک میگوید: «من تنها هستم. نه کسی را دارم و نه خانهای که در آن زندگی کنم. بچهها هم با من بازی نمیکنند.»
پیامبر خدا غمگین میشود و با مهربانی به حرفهای پسرک گوش میدهد. سپس او را در آغوش میگیرد و میگوید:
«پسرم غصه نخور! از امروز من بهجای پدر تو هستم. همسرم، مادر تو و دخترم فاطمه خواهر توست.»
پسرک آرام میشود و دیگر گریه نمیکند. خوشحال است و لبخند میزند. آن دو دست در دست یکدیگر بهطرف بچهها و بعد به خانهی پیامبر خدا میروند.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)