کتاب داستان کودکانه
گربه چکمه پوش
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: سایت ایپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، آسیابانی بود که سه پسر داشت. آسیابان هنگام مرگ آسیاب را به پسر بزرگش داد و خرش را به پسر دومش ، ولی آنچه که به پسر کوچکش رسیديك گربه بود! آن گربه ناز و کوچولو به صاحب جوانش گفت : « نگران نباش ، صبر کن تا ببینی – سرانجام ، تو از همه بهتر خواهی شد . هم اکنون به من يك جفت چکمه بده و بگذار من برای مدتی از خانه بیرون بروم.»
فردای آنروز گربه چکمه پوش براه افتاد و در راه خود خرگوشی را در تله ای پیدا کرد.
گربه، خرگوش را برداشت و با خود به کاخ امیر برد و به امیر گفت این پیشکشی است از صاحب من ، بنام مار کوس کاراباس.
امیر خوشحال شد ، گربه ، بار دیگر ، دو تا کبك از صاحبش برای امیر برد . گربه، پس از چندی خبردار شد که امیر و دخترش از کنار رودخانه ای میگذرند، از این رو به صاحبش گفت لباسهایش را در بیاورد و بپرد توی رودخانه . .
پسر جوان گفت: «اما من شنا بلد نیستم ! » گر به گفت: «خب ، چه بهتر ، زودباش! امیر دارد نزدیک میشود.» جوان پرید توی رودخانه و همین که امیر نزدیکتر شد گربه با صدای بلند گفت : « كمك! كمك! صاحب من مارکوس کاراباس دارد غرق میشود! » امیر به آدمهایش دستور داد خود را به آب بزنند و مارکوس را نجات بدهند، خود امیر هم يك دست لباس نو و زیبا برای مارکوس فراهم کرد.
مارکوس در لباس نو ، چنان خوشگل و خوش اندام شده بود که چشم دختر امیر از دیدنش سیر نمیشد . امیر به مارکوس گفت : «تو باید با ما بیایی توی کالسکه ، من میخواهم از پیشکشهای تو سپاسگزاری کنم. در این میان، گربه چکمه پوش دوباره براه افتاد.
گربه چکمه پوش در دشت به پیش میرفت که به دو کشاورز برخورد و گفت: «اگر شما نگویید این زمینها مال مارکوس کاراباس هست کشته خواهید شد !»
کشاورزان گفتند که از فرمان او پیروی خواهند کرد.
سپس، گربه چکمه پوش رسید به دژ يك آدم غول آسا . آدم غول آسا ارباب اصلی آن زمینها بود. گربه چکمه پوش شروع کرد به گفت و گوی با او و چرب زبانی کردن ، او از آدم غول آسا خواهش کرد اگر می تواند خودش را بشکل يك آفریده دیگر در بیاورد.
آدم غول آسا گفت : «البته که میتوانم !» گر به گفت : « خودت را بكن يك شير »
و آن آدم غول آسا ناگهان بدل شد به یك شیر غران .
باز گربه گفت : « حالا خودت را بكن يك موش .» آدم غول آسا هم همین کار را کرد و گربه پرید اورا بچنگ گرفت وگذاشت توی دهان و لپ لپ کنان خوردش . آنگاه ، گربه به مهمانسرای امیر رفت و گفت آن دژ و زمینها از آن صاحب او مار کوس کاراباس است.
امیر به مارکوس برای داشتن چنین پیشکار زرنگی به نام گربه چکمه پوش شادباش گفت و همگی رفتند به آن دژ که جشنی در آن بر پا بود و امیر دست دخترش را به نشانه نامزدی و عروسی در دست مارکوس گذاشت.
مارکوس با شادمانی دست دختر را گرفت و پیشنهاد عروسی را پذیرفت .
زمانی که آن دو عروسی کردند گربه چکمه پوش در کاخ آنها ، شد گل سر سبد دم و دستگاه عروس و داماد جوان.
(این نوشته در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)