کتاب داستان حماسی کودکانه
مولان، دختر قهرمان
به نام خدا
سالها پیش در یکی از شهرهای چین دختری زندگی میکرد به نام مولان. یک روز صبح زود، وقتیکه هنوز خورشید از پشت کوهها بیرون نیامده بود، در اتاقش روی زمین نشسته بود. او طوماری را در دست گرفته بود و آن را میخواند. بعد قلممویش را برداشت و روی بازوی خود شروع به نوشتن این کلمات کرد: آرام، محجوب… باوقار… باادب…
صبحانهاش را خورد و دوباره به نوشتن ادامه داد: لطیف… وزین…
مولان هفده سال داشت و دختر یکی از مشهورترین نظامیان چین به نام «فازو» بود. او خانوادۀ خود را بسیار دوست داشت و سعی میکرد آنها را خوشحال کند؛ اما گاهی هم برای اطرافیانش مشکل به وجود میآورد.
آن روز برای مولان و دخترهای دیگر که هم سن او بودند روز مهمی بود. او و دخترهای روستا باید به منزل زنی میرفتند تا برای آنها همسری شایسته انتخاب کند.
این زن، معروف بود که بهترین همسرها را برای دخترها، با سلیقههای مختلف پیدا میکند و انتخاب زوجی مناسب برای مولان، افتخار بزرگی برای خانواده او بود.
مولان یکبار دیگر قلممویش را برداشت و آخرین کلمه را بر بازوی خود نوشت: خوشقول…!
کمکم صدای خروسها را میشنید. کارهای زیادی باید انجام میداد.
پدرش «فازو» در معبد خانوادگی به عبادت و نیایش مشغول بود:
«نیاکان شریف و ارجمند، لطفاً به مولان کمک کنید که امروز بتواند شایستگیهایش را به آن زن نشان دهد.»
سپس با شنیدن صدایی معبد را ترک کرد.
مولان گفت: «پدر برایت چای آوردهام.»
فازو به دخترش گفت: «تو که الآن باید در شهر باشی! امیدواریم که…»
مولان خندید و گفت: «تا آبرو و شرف خانواده را نگه دارم. نگران نباشید، کاری نمیکنم که غرورتان لکهدار شود و یا آبرویتان برود. برایم دعا کنید.»
بعد باعجله ازآنجا دور شد و بهطرف اسب پدرش رفت. فازو دخترش را با نگاه بدرقه میکرد و بعد برای دعا کردن به معبد بازگشت.
در سراسر روستا، ارابهها و گاریها به سمت خانۀ آن زن درحرکت بودند. مادر مولان بیصبرانه منتظر دخترش بود. او مادربزرگ «فا» را که یک قفس جیرجیرک در دست داشت دید. مادربزرگ از لابهلای گاریها و درشکههایی که با سرعت زیادی بهطرف پایین دهکده درحرکت بودند، خود را به خانه مولان رساند و گفت:
«این جیرجیرک شانس میآورد. بهتر است مولان آن را با خود ببرد.»
مولان فریاد زد: «من هنوز اینجا هستم.»
مادر مولان نگاهی به سرووضع نامرتب دخترش انداخت. هیچ فرصتی باقی نمانده بود. بهسرعت دخترش را به حمام برد. بعد لباس زیبایی به او پوشاند و صورت او را آرایش کرد. ظاهر مولان خیلی تغییر کرده بود.
نزدیک ظهر، زن با عصبانیت فریاد زد: «مولان!»
مولان وارد شد. زن، کاملاً او را بررسی کرد و یادداشتهایی نوشت و بعد گفت: «حالا چای بریز.» ناگهان جیرجیرک از قفس بیرون جهید و مستقیم به داخل فنجان چای پرید. مولان سعی کرد جیرجیرک را بگیرد؛ اما ظرف آتش به روی لباس زن افتاد و لباس او آتش گرفت.
آن زن فریاد زد: «تو ممکن است مثل یک عروس زیبا به نظر برسی، اما هیچوقت باعث افتخار و سربلندی خانوادهات نخواهی بود!»
مولان با ناراحتی از خانه بیرون دوید. او ناراحت و غمگین بود. مولان دلش نمیخواست آبروی خانوادۀ خود را ببرد.
دخترکِ بیچاره، افسرده و غمگین وارد حیاط منزل شد. پدرش به استقبالش آمد و گفت: «دخترم، امسال درختان، شکوفههای زیادی دادهاند. وقتی اینیکی شکوفه کند از همۀ درختان باغ زیباتر خواهد شد.»
مولان لبخند زد. میدانست که پدرش او را بخشیده است.
ناگهان طبلها به صدا درآمدند که نشان از خبر بدی میداد. قبیلۀ «هون» به کشور چین حمله کرده بود. به دستور امپراتور، از هر خانواده میبایست یک مرد برای خدمت در ارتش میرفت.
فازو، پدر مولان آماده میشد تا روز بعد خانه را برای پیوستن به ارتش ترک کند؛ اما مولان نگران بود. او نمیخواست به پدرش آسیبی برسد.
شبانه مدارک نظامی پدرش را برداشت. موهایش را کوتاه کرد و لباس جنگی پوشید. سوار بر اسب پدرش شد و در تاریکی به راه افتاد.
هنگامیکه باد، زوزه کشان درون معبد خانوادۀ «فا» به دور خود میپیچید، صدایی در آنجا طنین افکند: «بیدار شو… موشو!»
اژدهای کوچکی ظاهر شد و صدای وحشتناکی سر داد. بلافاصله تمام ارواح معبد بیدار شدند و باهم در مورد رفتار مولان صحبت کردند. آنها میخواستند برای حفاظت از مولان، «قویترین» را انتخاب کنند.
«موشو» با غرور مقابل همه ایستاد، مطمئن بود که منظور از «قویترین» محافظ، خود اوست.
اما همۀ ارواح که نیاکان مولان بودند به موشو خندیدند. آنان او را دوباره انتخاب نمیکردند. دفعۀ قبل او مرتکب اشتباه بزرگی شده بود. چون تنها وظیفۀ «موشو» این بود که به سراغ اژدهای سنگی برود و او را بیدار کند.
موشو، با بیمیلی بهطرف مجسمۀ بزرگ و سنگی رفته بود تا او را بیدار کند. ولی اژدهای سنگی بیدار نشده بود؛ بنابراین از مجسمه بالا رفت و بر سرش ضربهای زد. ناگهان مجسمه مثل تلی از خاک روی زمین ریخت و
نابود شد.
موشو که از خشم و غضب نیاکان ترسیده بود سر سنگیِ بزرگِ مجسمه را بر سر خود گذاشت و چنان وانمود کرد که گویی او خود، اژدهای سنگی است.
نخستین نیای خانواده گفت: «برو! حالا سرنوشت خانوادۀ «فا» در دستان تو است و به نیروی تو نیاز دارد.»
موشو و «جیرجیرک» مولان را بر صخرهای یافتند که خیره به اردوگاه آموزشی ارتش امپراتوری مینگریست. مولان آهی کشید و با خود گفت: «چه کسی را میتوانم فریب دهم؟ باید معجزه شود تا بتوانم به ارتش وارد شوم.»
موشو پرسید: «آیا من صدای کسی را میشنوم که چشمبهراه معجزه است؟ حکم نظامی تو آماده است.» و برایش شرح داد که او نگهبانی است که نیاکانش فرستادهاند تا از وی محافظت کند. مولان باور نکرد، اما چون به کمک نیاز داشت، راهنمایی اژدهای کوچک را پذیرفت و به اردوگاه نظامی رفت تا قرارداد را امضا کند.
موشو در زیر یقۀ لباس مولان پنهان شده بود و به او میگفت که به سربازان چه بگوید؛ اما مولان حرفهای او را اشتباه فهمید و خیلی زود سراسر اردوگاه را بینظمی و هرجومرج فراگرفت.
فرمانده «شانگ» که از آشفتگی اردوگاه خشمناک شده بود، به مولان دستور داد تا مدارک نظامیاش را نشان دهد. فرمانده پس از بررسی مدارک، از اینکه میدید فازوی بزرگ یک پسر دارد، شگفتزده شده بود؛ اما آن را پذیرفت و به سربازانش دستور داد تا مرتب و منظم به کارهای خود ادامه دهند.
هنوز کسی از راز مولان باخبر نشده بود.
روز بعد، آموزش آغاز شد. فرمانده شانگ به نوک یک تیرک بلند، تیر انداخت. بعد دستور داد تا سربازانش برای آوردن تیر بهنوبت از تیرک بالا بروند؛ اما هیچکدام از آنان موفق به این کار نشدند. وزنههای سنگینی که به کمرهایشان بسته بودند، مانع از این کار بود تا بتوانند بهراحتی بالا بروند.
فرمانده با اعتراض گفت: «ما هنوز راه زیادی در پیش داریم.» پس به آنان آموخت که چگونه تیرکهای چوبی را مانند اسلحه به کار برند.
تعدادی از سربازها میخواستند مولان را اذیت کنند. یکی از آنها حشرهای را به زیر لباس او انداخت. مولان بلافاصله تیرک چوبی را انداخت. فرمانده با دیدن این صحنه داد زد: «تو هنوز نمیدانی چهکار باید بکنی؟!» بدین ترتیب مولان دوباره مقصر شناخته شد.
آموزشِ سخت و فشرده ادامه یافت. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که مولان احساس خستگی کرد و بر زمین افتاد. فرمانده به او گفت تا به خانه برگردد. مولان خواست از اردوگاه بیرون برود که یکدفعه چشمش به تیر بالای تیرک افتاد و فکری به خاطرش رسید. تصمیم گرفت دوباره سعی خودش را بکند، بعد وزنهها را به هم بست و از آنها برای بالا کشیدن خودش استفاده کرد. همه، حتی فرمانده شانگ، تحسینش کردند و او دوباره به اردوگاه برگشت.
بعد از پایان یافتن دورۀ آموزش، وقت پیوستن به ارتش اصلی در رشتهکوههای چین بود؛ اما قبل از آنها دشمن به آنجا رسیده بود. نشانههای یک جنگ شدید در همهجا به چشم میخورد. ارتش امپراتوری نابود شده بود. بعد هم هنگامیکه فرمانده شانگ به سربازانش دستور حرکت داد، دشمن به آنان نیز حمله کرد. هزاران نفر از سربازان قبیله «هون» در بالاترین نقطۀ تپۀ تحت فرماندهی فرماندهشان «شانیویِ قدرتمند» آماده بودند.
شانگ دستور داد: «آماده نبرد شوید، اگر در جنگ کشته شویم، با افتخار خواهیم مرد. توپ را بهطرف شانیو هدفگیری کنید!»
اما مولان نقشه دیگری داشت. فوراً به جلو دوید و لولۀ توپ را بهطرف تیغۀ برفی کوهستان هدفگیری و شلیک کرد که باعث فروریختن برفها از کوه بهصورت بهمن شد.
بهمن به سمت قبیلۀ «هون» سرازیر شد؛ اما «شانیو» همچنان فرمان حمله میداد. او که میخواست از مولان انتقام بگیرد با شمشیر به او ضربهای زد، اما بعدازاین ضربه، ناگهان درون برفها فرورفت.
اسب مولان بهسوی مولان تاخت تا نجاتش دهد. سپس به کمک هم، فرمانده شانگ را نجات دادند. ارتش امپراتوری، سالم مانده بود و مولان بهعنوان قهرمان جنگ معرفی شد؛ اما خیلی زود از شدت درد، بیهوش بر زمین افتاد.
مولان در چادر پزشک به هوش آمد. صورتهای غضبناکی اطراف او را فراگرفته بودند. بیدرنگ دریافت که رازش فاش شده است. پسر فازو درواقع یک دختر بود. فرمانده موظف بود که او را طبق قانون محاکمه و اعدام کند.
اما شانگ این کار را نکرد و درحالیکه شمشیرش را بر زمین میانداخت گفت: «زندگی در برابر زندگی، من اکنون دین خود را ادا کردم.»
سپس به سربازانش فرمان حرکت داد. آنها مولان، جیرجیرک، موشو و اسبش را در کوهستان رها کردند و
رفتند.
مولان زیر لب گفت: «هرگز نباید خانه را ترک میکردم. متأسفم موشو! من وقت شما را گرفتم.»
اژدهای کوچک که با شنیدن این حرف کمی خجالتزده شده بود گفت: «نه اصلاً هم اینطور نیست، حقیقت این است که ما هر دو بَدلی هستیم. نیاکان تو من را به اینجا نفرستادهاند، آنها حتی علاقهای به من ندارند. ولی ما هر دو به این کار وادار شدهایم و باید هر طور که هست، این کار را به پایان برسانیم.»
ناگهان صدا و زوزۀ ترسناکی در کوهستان پیچید. ترس و وحشت، وجود مولان و سه همراهش را فراگرفت. آنان میدیدند که چگونه «شانیو» و پنج تن از سربازانش از زیر برفها بیرون میآیند. پس آنها را تا پایتخت امپراتوری تعقیب کردند.
همزمان با نزدیک شدن فرمانده شانگ و سربازانش به کاخ امپراتور، مولان کوشید تا او را از خطری که در انتظار امپراتور بود، مطلع سازد؛ اما شانگ که هنوز از مولان آزردهخاطر بود و حس میکرد یکبار فریبش را خورده است، دوست نداشت که باز حرفهایش را بپذیرد.
آن شب شانگ، شمشیر «شانیو» را در حضور جمعیتی عظیم به امپراتور نشان داد؛ اما قوشِ دستآموز شانیو شمشیر را به چنگ گرفت و آن را به ارباب خود بازگرداند. سپس شانیو و لشکریانش از کمینگاه خود بیرون آمدند، همه شگفتزده بودند، آنان امپراتور را اسیر کردند و در بالاترین قسمت قصر زندانی کردند.
مولان سخت به فکر افتاد و به این نتیجه رسید که خودش دستبهکار شود. او نقشهای کشید و از سه تن از سربازان فرمانده شانگ به نامهای یائو، لینگ و شیئن پو، خواست تا به او کمک کنند.
آنان خود را بهصورت دوشیزههای قصر درآوردند و به این شکل بالای برج رفتند. شانگ نیز پذیرفت که کمکشان کند.
این دوشیزههای بدلی، سربازانِ نگهبانِ زندانِ امپراتور را کشتند و امپراتور را به پناهگاهی امن بردند.
در این هنگام، فرمانده شانگ و فرمانده شانیو با یکدیگر روبهرو شدند. شانیو که از فرار امپراتور سخت برآشفته بود، شمشیرش را بر گردن شانگ نهاد. ناگهان مولان فریاد زد: «شانیو!»
شانیو، مولان را شناخت. شانگ را به حال خود رها کرد و به تعقیب مولان در فراز برج پرداخت و سرانجام او را کنار کنگرۀ بام به دام انداخت.
شانیو غرید و گفت: «مثلاینکه دیگر دوزوکلکهایت تمام شده و نمیتوانی خودت را نجات دهی؟!»
مولان جواب داد: «نه کاملاً!» و به موشو گفت: «آماده باش!»
اژدهای کوچک گفت: «من آمادهام!»
جیرجیرک، موشکی را که بر پشت موشو بسته بودند، روشن کرد. موشک که به سمت شانیو پرتاب شده بود، او را از جا کند و بهشدت به انبار مهمات برج کوبید. مولان، موشو و جیرجیرک را برداشت و با تمام قدرت شروع به دویدن کرد تا از برج به پایین برود. مواد منفجره به هر سوی پرتاب شدند و تودۀ انبوهی از آتش، دورتادور قصر را فراگرفت. نیروی انفجار، فرمانده شانگ را چند پله به پایین پرتاب کرد و چند لحظه بعد مولان نیز به روی او افتاد. مولان از اینکه میدید فرمانده زنده و سالم است، بسیار خوشحال شد. موشو و جیرجیرک نیز در کنار آنان پایین افتادند.
ناگهان امپراتور نزدیک شد و با ترشرویی به مولان گفت: «من خیلی چیزها دربارۀ تو شنیدهام «فا مولان»» و باز ادامه داد: «تو زره پدرت را ربودی، از خانه گریختی، خودت را به شکل یک سرباز آراستی، فرماندهات را فریب دادی، باعث شدی آبروی ارتش امپراتوری بریزد، قصر مرا نابود کردی و …»
مولان همچنان که از ترس به خود میلرزید، سرش را پایین انداخت.
آنگاه یکباره امپراتور لبخندی زد و گفت: «تو، همه ما را نجات دادهای!»
امپراتور و سربازانش همگی به مولان تعظیم کردند. امپراتور نشانِ خود و شمشیر شانیو را به مولان سپرد تا
خانوادهاش را خوشحال کند.
روز بعد، مولان هدایای امپراتور را به پدرش نشان داد؛ اما او فوراً آنها را به کناری نهاد و دخترش را در آغوش گرفت و گفت: «برترین هدیه برایم این است که تو همچون یک دختر در کنارم باشی.»
در این هنگام شانگ وارد باغ شد و مولان همه خانوادۀ او را به شام دعوت کرد. در این میان موشو که در معبد خانوادگی «فا» جایگاه محافظ خاندان را یافته بود، فریاد زد: «همه را فرابخوانید، اکنون باید جشن بگیریم.»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)