داستان خیر و شر
تصاویر از: تجویدی
چاپ اول: اسفند 1344
چاپ ششم: ۱۳۶۹
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست این داستان
به نام خدا
برای آشنایی
حکیم نظامی گنجهای یکی از شاعران بزرگ ایران است که در قرن ششم از تاریخ اسلامی یعنی تقریباً هشتصد سال پیش از این در شهر گنجه زندگی میکرده است
نظامی در علوم طبیعی، طب، علوم دینی وحکمت استاد بود و به همین دلیل او را حکیم نظامی نامیدهاند.
نظامی در کارهای ادبی، داستان سرایی را بیشتر میپسندید و همه آثاری که از او مانده است به نظم فارسی است.
اثر بزرگ او به نام «خمسه نظامی» بسیار مشهور است؛ خمسه یعنی پنجه و این اثر دارای پنج کتاب است: «مخزن الاسرار» «لیلی و مجنون»، «خسرو و شیرین»، «هفت گنبد» و «اسکندرنامه».
خیر و شر یکی از داستانهایی است که در هفت گنبد به نظم آمده و قصهای که در اینجا میخوانیم کمی با شعر نظامی تفاوت دارد.
این چیزی است که من میخواستم برای قصه خوانان بسازم و اگر بزرگترها هم با تأمل در آنچه بوده وشده بنگرند شاید که آنها هم این تفاوت را بپسندند.
1340/12/15
مهدی آذر یزدی
خیر و شر و دوران کودکی
روزی بود و روزگاری بود
صدها سال پیش از این، يك روز بچهها جمع شده بودند و بازی میکردند. بازی ایشان یك «رئيس» لازم داشت. برای انتخاب رئيس قرعه کشیدند و نام «شر» در آمد. «شر» نام یکی از بچهها بود. بچهها از «شر» راضی نبودند، چونکه او را میشناختند و بارها دیده بودند که هروقت «شر» «اوسا» میشود زورگویی میکند و زیر بار حرف حسایی نمیرود و میخواهد بزرگی به خرج دیگران بدهد.
این بود که بچهها يك صدا گفتند: «نه، ما این قرعه کشی را قبول نداریم، ما «شر» را قبول نداریم، اشتباه شده و باید دوباره از سر شروع کنیم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمینان داشت از این حرف خیلی لجش گرفت و فریاد زد: چرا قبولم ندارید؟ ما که هنوز بازی را شروع نکردهایم، از کجا می دانید که من بدم؟
یکی از بچهها گفت: «ما چندبار امتحان کردهایم، تو وقتی مثل همه بازی میکنی بد نیستی ولی عیب تو این است که وقتی اسمت را گذاشتند «اوسا» دیگر حرف حسابی سرت نمیشود، گردن کلفتی میکنی، جر میزنی، دغل بازی میکنی، با قویترها یار میشوی و حق ضعیفها را پامال میکنی، دعوا راه میاندازی و صدای بزرگترها در میآید. ولی ما میخواهیم بازی کنیم و همه باهم برابر و برادر باشیم، بگذار «اوسا» یکی دیگر باشد.»
رسم دنیا این است که وقتی همه باهم یك چیزی را بخواهند يك نفر نمیتواند با همه در بیفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشی تجدید شد.
این بار قرعه به نام «خیر» در آمد. «خیر» اسم یکی دیگر از بچهها بود، و همه
خوشحال شدند و برای او فریاد شوق کشیدند. «خیر» پسر خوبی بود و همه او را دوست میداشتند چونکه با تربیت بود، هرگز به کسی حرف بد نمیزد و در بازی بی انصافی نمیکرد و با همه مهربان بود و هیچ کس نمیتوانست از کارهای «خیر» ایراد بگیرد.
وقتی بچهها از «اوسا» شدن «خیر» خوشحال شدند «شر» از زور حسودی رنگش سرخ شده بود و «خیر» هم این را فهمید و برای اینکه دل خوری پیدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جای وردست و معاون خودم انتخاب میکنم و «شر» هم مطابق میل همه بازی میکند.
پیش از اینکه بچهها حرفی بزنند «شر» میان حرف او دوید گفت: «نه، من بازی نمیکنم، من میخواهم بروم.»
«شر» خیلی رنجیده بود، به شخصیتش برخورده بود، و با اینکه «خیر» در این میان تقصیری نداشت از او رنجیده بود و نتوانست این تحقیر را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشك آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچهها هرروز بازی میکردند و این پیشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کینه «خیر» را در دل گرفت، و همیشه در پشت سر از او بدگویی میکرد که: «خیر» بی عرضه است، از دعوا فرار میکند، «خیر» ترسو است همراه من به صحرا نمیآید، «خیر» خودپسند است خاك بازی نمیکند و از این حرفها. اما برای اذیت کردن «خير» بهانهای پیدا نمیکرد چونکه «خیر» بسیار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمیشد از او بهانه بگیرند و هر وقت هم «شر» او را مسخره میکرد، دیگران از «خیر» طرفداری میکردند.
***
سالها گذشت و «خیر و شر» هم مانند بچههای دیگر زندگی میکردند، همبازی بودند، همشهری بودند، بچه محل بودند، و بعدهم بزرگتر شده بودند و کمتر یکدیگر را میدیدند، و «خیر» بیشتر با آدمهای خوب معاشرت داشت و «شر» همانطور که خودش میپسندید با آدمهای مثل خودش راه میرفت و هر کسی به کاری مشغول بود.
این بود تا يك سال که «خیر» میخواست از آن شهر به شهر دیگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راههای بیابانی چندان امن و امان نبود. همانطور که در آبادیها هم هنوز وسیلهای مثلاً مانند بانکها برای نگهداری امانتهای قیمتی یا نقدینهها پیدا نشده بود. این بود که بعضی از مردم هرگاه نگهداری نقدینهها را دشوار میدیدند آنها را مانند گنجی در محلی پنهان میکردند و جای آن را به کسی نمیگفتند و بعدها به دست دیگران میافتاد.
در مسافرت هم کسانی که همراه قافلههای بزرگ نبودند سعی میکردند تا ممکن است چیزهای گران قیمت همراه نداشته باشند یا نقدینهای که دارند پنهان و پوشیده باشد تا راهزنان به طمع نیفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خیر» هم هرچه اثاث زیادی داشت فروخته بود و به جای آنها دو دانه جواهر خریده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر دیگر بفروشد و سرمایه زندگی کند.
در روزهای آخر که «خیر» کم کم با دوستان خداحافظی میکرد «شر» خبردار شد که «خیر» میخواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکری کرد و با خود گفت: «من باید بفهمم که «خیر» چه خیال دارد، «خیر» همیشه فکرهایش خوب است و مردم خیلی از او تعریف میکنند، من هم نباید بیکار بنشینم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزی که فهميد «خیر» خيال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قدیم سفر کردن به راحتی و آسانی حالا نبود و مسافرت از شهری به شهر دیگر مدتها طول میکشید. مردم پیاده یا سواره با الاغ، با اسب، با شتر و بیشتر همراه کاروان و قافله سفر میکردند، چونکه در راهها ناامنی بود و دزد و راهزن و گردنه گیر و این چیزها مسافرت تنهایی را دشوار میکرد. اما «خیر» میخواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در يك کوله پشتی جا داده بود.
«شر» هم همین کار را کرد و يك روز صبح بیرون دروازه به هم رسیدند و دیدند که هر دو عازم سفرند.
***
خیر و شر و مسافرت
«شر» همینکه «خیر» را دید گفت:
– اوه، آقای «خیر»، رسیدن به خیر، کجا میخواهی بروی؟
«خیر» گفت: میبینم که تو هم بار و بندیل خود را بستهای!
«شر» گفت: من هم از این شهر خسته شدم، میخواهم بروم یك جای خوبی اما تو چکار میخواهی بکنی؟
«خیر» گفت: میروم ببینم چه میشود؛ مرا روزیی هست و خواهد رسید.
«شر» گفت: مبارك است، ولی من میخواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چیز هست و از همه جا بهتر است.
«خیر» گفت: اسمش را شنیدهام.
«شر» گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ من آنجا را دیدهام، آنجا هرچه دلت بخواهد پیدا میشود، آنجا مردم شب و روز خوش گذرانی میکنند، هر که آنجا باشد میتواند همیشه خوش وخوب باشد.
«خیر» جواب داد: نمیدانم، همه جا خوب و بد هست، ولی من می گویم آدم خودش باید خوب باشد، من دنبال خوش گذرانی نمیروم. میروم دیگران را ببینم، دنیای خدا را ببینم.
«شر» گفت: تو همیشه اینطور بودی «خیر»، بد هم که ندیدی، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هرجایی میخواهی برویم ولی «جابلقا» را من میشناسم، بسیار شهر خوبی است.
– بسیار خوب، حالا هم داریم میرویم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.
«شر» و «خبر» همراه شدند و از هر دری صحبت میکردند. «شر» خوشحال بود که «خیر» را همراهی میکند ولی «خیر» برایش بی تفاوت بود، کمتر با مردم جوشیده بود و همه را مثل خودش میدانست و تا وقتی از کسی بدی ندیده بود او را آدم خوب حساب میکرد.
«خیر» و «شر» باهم رفتند تا از آبادی دور شدند و رفتند تا شب شد. راهی در پیش داشتند که «شر» آن را بیشتر میشناخت، پیش از آن رفته بود و دیده بود. «شر» خیلی جاها رفته بود و در ولگردیهایش خیلی چیزها دیده بود اما «خیر» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت و خوبی را سرمایه بزرگ زندگی میدانست.
تا شب به هیچ آبادی نرسیده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاك پشتهای دایره وار درست کردند و در میان آن منزل کردند.
«خیر» کوله بار خود را باز کرد، نانی وخورشی و مشك آبی در آورد و باهم شام خوردند و خوابیدند و سفیده صبح حرکت کردند.
یکی دو روز گذشت و بیابان تمام شدنی نبود و هواگرم بود. هرجا مینشستند و میماندند «خیر» سفره خود را پهن میکرد و نان و آب و خورشی که داشت میخوردند. «شر» هم گاه به گاه نانی بر سفره میگذاشت ولی همانطور که «خیر» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم يك مشك آب در کوله پشتی داشت که هیچ وقت از آن حرفی نمیزد.
يك هفته گذشت و دو رفيق همچنان میرفتند و نان و آب و خورشی که «خیر» همراه آورده بود تمام شد.
«شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمیرسند و «خیر» خیال میکرد که به آب میرسند و ظرف آب را پر میکنند. اما روزی که «خیر» دیگر از خوردنی چیزی نداشت، «شر» بنای نارفیقی را گذاشت و به «خیر» گفت:
– هفت روز راه آمدهایم و بیش از این راه در پیش است و از خوردنی هیچ چیز در این بیابان پیدا نمیشود. برای اینکه از گرسنگی تلف نشویم و به مقصد برسیم باید در خوراك صرفه جویی کنیم.
«خیر» این را قبول داشت و صبر بسیار داشت. تا ممکن بود غذا نمیخورد و از گرسنگی و تشنگی حرفی نمیزد و از مشك آبی که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.
روز هشتم آفتاب سوزان هوا را داغ کرده بود و نزديك ظهر «خیر» از تشنگی بی قرار شد و گفت: «دیگر زبانم خشك شده و نزديك است از تشنگی بی حال شوم.»
«خیر» تعجب میکرد که چگونه «شر» طاقت میآورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما يك بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشك آبی که دارد آب میخورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد: «نه، حالا زود است، آب تمام میشود و تشنه میمانیم.»
خیر گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم. شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید.
خبر گفت: بسیار خوب، در هر حال شرط رفاقت نیست که تو آب داشته باشی و من از تشنگی بسوزم. من نمیخواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی. میخواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری و خودم از تشنگی بمیرم؟
«خیر» جواب داد: «من هرگز این را نمیگویم، ما همسفریم، رفیقیم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم میخواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو میزنی بوی بی وفایی میدهد، من از تشنگی دارم بی حال میشوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردی، من از دیروز تا حالا تشنهام، هوا گرم است. تو حال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی.»
«شر» جواب داد: «اولاً که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمیشود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، میخواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلاً از بچگی همین حرفها را میزدی که میگفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد. آن روزی که بچهها میگفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند یادت هست؟»
خير و بدخواهی شر
با این حرفها که «شر» گفته بود «خیر» فهمید که با يك دشمن همراه است که با لباس دوستی او را به این بیابان کشیده است. با اینکه خودش میدانست گناهی ندارد فهمید که «شر» موقع گیر آورده تا او را اذیت کند. این بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بیندازد.
و «خیر» گفت: «ببین «شر»، ما که بنا نیست توی این صحرای گرم از تشنگی بمیریم و عاقبت به يك جایی خواهیم رسید، حالا هم یا انصاف داشته باش و قدری آب به من ببخش، یا اینکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهری هستیم، با هم بزرگ شدهایم و بعدش هم ممکن است در دنیا با هم خیلی کارها داشته باشیم، من الان دو دانه جواهر گران قیمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خریدهام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو يك خوراك آب بخرم، حالا راضی شدی؟»
«شر» گفت: به! میخواهی مرا گول بزنی؟ میخواهی اینجا که هیچ کس نیست دو دانه گوهر را به من بدهی و آب بخوری و آن وقت توی شهر آبروی مرا ببری و آنها را پس بگیری؟ من خودم خیلی از این حقهها بلدم، صدتا مثل تو باید بیایند پیش من درس بخوانند. خیال کردی من هم مثل تو هالو هستم؟
در این موقع «خیر» دیگر از تشنگی صدایش گرفته بود و چشمهایش تارشده بود. بیحال روی زمین نشست و جواب داد:
– «شر» به خدا قسم من اینطور فکر نمیکنم. درست است که تو هم می دانی يك خوراك آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولی برای من بیشتر هم میارزد. می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است و چه وقتی بهتر از حالا، باور کن از روی رضا و رغبت گوهرها را به تو میدهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نیست. حاضرم علاوه بر این گوهرها همه دارایی خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من می دانم که چون به آب احتیاج داری این حرفها را میزنی، آدم وقتی محتاج است و گرفتار است خیلی حرفها می زند که بعد دبه میکند، اگر راست می گویی يك کار دیگری بکن، من ده سال است چشم دیدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازی نگرفتید نمیتوانم تو را ببینم، امروز موقعش رسیده که تلافی کنم و تو هم نتوانی مرا ببینی. گوهرهایی که گفتی مال خودت، ولی من حاضرم دو گوهر دیده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه میخواهی آب بخور، گوهری که من میخواهم این است تا دیگر نتوانی پس بگیری.
«خیر» از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت: «عجب آدم بدی هستی، آیا از خدا شرم نمیکنی؟ کور شدن من برای يك خوراك آب! چطور دلت راضی میشود این حرف را بزنی؟ «شر» من تو را اینقدر سنگدل و بی انصاف نمیدانستم، من از تشنگی دارم بیحال میشوم و تو اینقدر قساوت به خرج میدهی؟»
«شر» جواب داد: «همین است که گفتم، میخواهی بخواه، نمیخواهی من رفتم، این را هم بدان که در این بیابان نه آبی هست و نه آدمی هست و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، نه راه پس داری نه راه پیش، یا باید در این صحرا بمیری یا نابینا شوی و زنده باشی.»
«خیر» دیگر توانایی حرف زدن نداشت و باز هم نمیتوانست باور کند که شر اینقدر بد باشد. آخر باورکردنی نیست کسی حاضر باشد برای يك خوراك آب چشم کسی را کور کند. اما «خیر» نزديك بود از تشنگی بیهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: خود دانی و انصاف خودت، من که باور نمیکنم، ولی میخواهم زنده باشم، هرچه میکنی به من آب برسان، این هم چشم من…
شر فرصت نداد حرف «خیر» تمام شود، پاره آهنی که در دست داشت به دو چشم «خیر» کشید وچشم های خیر پر از خون شد. «خیر» از درد چشم فریاد زد: «آه خدایا» و بیهوش بر زمین افتاد.
شر خدانشناس هم لباس و جواهری که در کوله بار «خیر» بود برداشت و بی آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خیر» تا چند لحظه بیهوش بود، همین که به هوش آمد فهمید که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خیر» بر خاك افتاده بود و دستها را روی چشم گذاشته ناله میکرد. ولی خدا خواسته بود که «خیر» زنده بماند و یك پیشامد خوب به سراغش آمد.
«خیر» و پیشامد خير
«شر» گفته بود که این بیابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدری دورتر از آنجا چاه آبی بود و یکی از کردهای چادرنشین هم در طرف دیگر با همراهانش زندگی میکردند:
مرد صحرانشین کوهنورد
چون بیابانیان بیابانگرد
با کس و کار و قوم و خویش وهمه
گله و گاو و گوسفند و رمه
از برای علف به صحرا گشت
گله را میچراند دشت به دشت
هر کجا آب و سبزه بود و گیاه
داشت آنجا دو هفته منزلگاه
بعد در کار خود نظر میکرد
به دیاری دگر سفر میکرد
همانطور که شهریها شهر را، ودهاتی ها ده را بهتر میشناسند، مردم چادرنشین هم با کوه و صحرا و دشت و بیابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا میخواهند بر سر پا میکنند و دارایی آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهی در شهرها خرید و فروش میکنند و بیشتر در بیابانها زندگی میکنند. تابستانها به ییلاقهای خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسیر میروند و کارشان کمی کشت و زرع و بیشتر گله داری است.
تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشین با مادر و خواهر و زن و دختر و خویشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپهای چادر زده بودند و گلههای خود را در صحرا میچراندند.
آنها چادرها وخیمه های خود را در جای بهتر بر سر پا کرده بودند ولی چاه آبی که از آن آب بر میداشتند دورتر بود.
از قضا، رئیس قبیله کردها دختری داشت که بسیار خوب و مهربان بود و یگانه فرزند او بود و همیشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زیر سایه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من میروم و از چاه، آب خنك میآورم.
دختر کرد از راه دورتر و صافتر بر سر چاه رفت، رشتهای بر گردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه میانبر به طرف چادر روانه شد. در میان راه ناگهان صدای ناله ضعیفی شنید و با تعجب دنبال ناله رفت و می دانیم که چه دید.
«خیر» با چشمهای خونین، بیحال و تشنه بر خاك افتاده بود وخدا خدا میکرد. دختر کرد همین که «خیر» را در این حال دید بی اختیار پیش رفت وصدا زد:
– ای ناشناس، کی هستی، اینجا چه میکنی، چرا تنها اینجا افتادهای، چه کسی تو را به این حال انداخته؟ خدایا خواب میبینم یا بیدارم، تو کی هستی؟
خیر، همین که صدای او را شنید، فریاد زد: من هم نمیدانم و نمیفهمم تو کی هستی، اگر فرشتهای، اگر انسانی، هرکه هستی من از تشنگی دارم میمیرم، اگر میتوانی کمی آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمیتوانی مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد دیگر حرفی نزد، پیش رفت، کوزه آب را به او نزدیک کرد و گفت: «بيا، این آب، خدایا این چه حال است؟»
خیر دستهای خود را دراز کرد، کوزه آب را پیدا کرد و گرفت و قدری آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات یافتم، ای فرشته نجات، خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادی، تو باید مرا نجات بدهی، اما چشمهای من نمیبیند، آه از چشمهایم.
خیر دو کف دست خود را روی چشمهای پرخونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخیز، تا تو را به جای بهتری برسانم اما خير نمیتوانست روی پا برخیزد و زانوهایش از گرما و تشنگی سست شده بود. دختر نزديك شد و زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خیر» برپا ایستاد و دختر بازوی او را گرفت و اندك اندك او را به راه برد تا نزديك چادرها رسیدند.
دختر کرد جوان ناشناس را به یکی از خدمتکاران سپرد و سفارش کردکه آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوری رفت پیش مادر و گفت جوان ناشناسی چنین و چنان آنجا در بیابان برخاك افتاده بود.
مادر گفت: «ای وای، پس چرا او را نیاوردی، چرا تنها آمدی؟ زودباش زودباش نشانی بده بروند او را هر که هست بیاورند.»
دختر گفت: مادرجان، من هم همین کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان میرسد.
در همین وقت «خیر» را آوردند و زیر چادر بر بالشی نرم جای دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند وشوربا و کباب آوردند و «خیر«قدری آب و قدری غذا خورد و کمی آرام گرفت. آن وقت دست و رویش را شستند، اطراف چشمش را به آرامی از خون پاك کردند و صورتش را با پارچه نازکی پوشاندند و سر پر درد او را بر بالش تکیه دادند و خواباندند.
هیچ کس از سرگذشت «خیر» خبر نداشت و هیچ کس هم در آن حال چیزی نپرسید. انسانی ناشناس و دردمند بود که به خانه آدمهای خوب مهمان شده بود و با خستگی و دردی که داشت مانند آدمی از هوش رفته و بی حال و خسته خوابید تا شب شد.
شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همین که مرد خانواده وارد چادر شد از دیدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خیر» تعجب کرد و احوال او را پرسید.
دختر آنچه دیده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چیزی نمیدانم ولی ای کاش میتوانستیم زخم تازه چشم او را علاج کنیم.
کرد بزرگ چشمان «خیر» را معاینه کرد و جراحت آن را تازه دید و پرسید تو را چه رسیده است؟ «خیر» راضی نشد درد بزرگ ناجوانمردی و بی انصافی دوست و همشهری خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر میکردم، دزدها بر سرم ریختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بیحال بودم، آنها هر چه داشتم بردند وچشمم را کور کردند و رفتند.
کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسید: نامت چیست؟ گفت «خیر». گفت: امیدوارم کارت به خیر بگذرد. از قضا در همین بیابان درختی هست که ما آن را «دارو برگ» می گوییم و اگر چند برگ آن را بکوبند ودر آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسیده گذارند شفا مییابد.
بعد گفت: اگر شب نبود و تاریك نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اکنون این مرهم را میساختم. درخت دارو برگ نزديك چاه آبی است و درختی کهن و پرشاخ و برگ است و دو شاخه دارد که برگ یکی از شاخهها داروی چشم است و برگ شاخه دیگر داروی غش وصرع است و فردا این مرهم را فراهم خواهیم کرد.
همینکه دختر کرد این سخن را شنید گفت: ای پدر، حالا که چاره هست همین امشب چاره بساز و به فردا نینداز، مهمان عزیز خداست و ما نمیتوانیم مهمان را با درد و رنج ببینیم، ما سرد و گرم بیشتر دیدهایم وسخت جانتریم و مردم شهر از ما ظریفترند، راه دور را با همّت نزديك كن و تاریکی شب را با نور انسان دوستی روشن میتوان کرد، خستگی تو نیز از درد چشم این جوان بدتر نیست، علاج درد را به فردا میتوان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم باید رسانید، اگر تو نمیتوانی من به پای درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاریکی نمیترسد.
پدر وقتی التماس دختر را دید از خیرخواهی او به شوق آمد و پیش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت: «وقتی دختر چنین باشد پدر دختر برای کار شایستهتر است.» کیسهای برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يك مشت برگ در کیسه کرد و باز آمد و دختر کرد فوری برگها را در هاون کوبید و با اندکی آب روی آتش جوشانید و نرم کرد و با روغنی از مغز استخوان قلم به هم آمیخت و مرهم را بر دو چشم «خیر» گذاشت و با پارچه پاکیزهای چشمانش را بستند و پس از ساعتی که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خیر» با مرهم بسته باشد و در این مدت دختر را به پرستاری از «خیر» سفارش میکرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خیر» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خیر» چشم خود را باز کرد و برای اولین بار نجات دهندگان خود را دید و برایشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفای چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بیش از همه، دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خیر» شده بود و از اینکه يك انسان را از مرگ واز نابینایی نجات داده است لذت میبرد و در دنیا هیچ لذتی از خوب بودن وخوبی کردن بهتر و بالاتر نیست.
خیر که روزهای اول از جراحت چشم خود بیمناك شده بود پرسید: «پدرجان، شما از کجا خاصیت برگهای آن درخت را میدانستید؟»
مرد جواب داد: «از کجا؟ از تجربههای مردم. انسان نیازمند، هر وسیلهای را تجربه میکند و چیزی تازه میفهمد. اگر ما خاصیت ریشهها و برگها و گلها و گیاهان وخارها و علفهای وحشی و خودرو را ندانیم دیگر چه کسی بداند؟ مردم شهرهاجون دسترسی به طبیب و دوا دارند از این چیزها غافل میمانند ولی پدران ما که در صحرا زندگی میکردند بسیاری از خواص این نعمتهای ناشناخته را میشناختند و به یکدیگر یاد میدادند.
مثلاً خیلی از مردم شهرها وقتی دستشان به رنگ توت سیاهترش (شاه توت) آلوده میشود و تا چند روز باهیچ شست وشو پاك نمیشود نمیدانند چه کنند ولی ما می دانیم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدری آب به دستشان بمالند قدری کف میکند و رنگ توت را فوری از میان میبرد. برای ما این چیزها خیلی ساده به نظر میآید ولی کسی که آن را نمیداند از شنیدنش تعجب میکند.
به قول حضرت امام صادق علیه السلام «خداوند بجز مرگ برای هر دردی دارویی آفریده است.» این صحراها و بیابانها پراز دوا و درمان است. هیچ شاخی و برگی و ریشهای و بتهای نیست که خاصیتی در آن پنهان نباشد. فقط کسی را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جای خود به کار ببرد. این تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم یاد گرفتم. او هم از پدرانش یاد گرفته بود و خوشحالم که این مرهم، اثربخش بود. خیلی چیزها هست که ما هم هنوز نمیدانیم اما خاصیت این برگها را میدانستم.
خیر شکرگزاری کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هروقت بتواند و خدا بخواهد، خدمتگزار آن خانواده باشد زیرا به كمك آنها بود که سلامت چشم خود را بازيافته بود
کرد بزرگ هم از نگاهداری او خوشحال بود. از آن روز «خیر» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگی میکرد و در همه کارها با آنها همراهی میکرد و در سر يك سفره غذا میخورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا میرفت و گله داری و گله بانی میکرد و روز بروز در نظر کرد عزیزتر میشد:
مرد صحرایی بیابانی
چون از او یافت آن تن آسانی
در همه اهل خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
چون دل و دیده پاك داشت جوان
همه بودند سوی او نگران
باز جستند حال دیده او
کز چه بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش زخیر و شر همه گفت
مردم وقتی باهم زندگی کردند و انس گرفتند همه رازهای خود را هم به زبان میآورند. کم کم «خیر» قصة «شر» و گوهرها وخریدن آب و تشنگی خود و بی انصافی «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامیتر میدارد.
کرد بزرگ از قدر شناسی «خیر» خوشحالتر شد و کم کم همه ایل وعشيرة کرد بزرگ، داستان «خیر» را شنیدند و پیش همه عزیز و گرامی شد. همه، خوبیهای «خیر» را میدیدند و همه به او دل بسته بودند. اما يك مطلب بود که «خیر» را رنج میداد.
خیر و دختر کرد
هرقدر «خیر» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بیشتر به دختر کرد و خوبیهای او علاقه مند شده بود و با اینکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمیکرد از رفتار و گفتار او بیشتر خوشش میآمد. کم کم «خیر» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هیچ سعادتی را از داشتن همسری مانند آن دختر بالاتر نمیداند. اما اندیشه میکرد که او کجا و آن آرزو کجا؟
نه میتوانست دل خود را از این فکر آرام کند و نه میتوانست امید همسری با دختر کرد را از مغز خود بیرون کند و با خود فکر میکرد که:
نیست ممکن که این چنین دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانی خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
وقتی «خیر» فکر کرد که چنین وصلتی ممکن نیست و نمیتواند توقع همسری دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است این سخن را به زبان نیاورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با این کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ایشان مایه غصه تازهای بشود.
خیر مرد عاقلی بود که هیچ وقت اختیار عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمیداد. او میدانست که عشقی مانند عشق لیلی و مجنون یك نوع بیماری است و عشق سالم هیچ وقت به دیوانگی نمیماند. او میدانست که خاطرخواهی دختر کرد براثر عادت و علاقه به خوبیهای او پیدا شده و اگر از او دور باشد محبت دیگری جای آن را میگیرد. این بود که با خود گفت بهتر است عذری بیاورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خودرا به جای دیگری بکشم.
آن شب وقتی کرد بزرگ به چادر برگشت «خیر» گفت: میخواهم مطلبی را با شما بگویم که مدتی است درباره آن فکر میکنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه میخواهی بگو، هرچه بگویی پذیرفته است، ما از تو جز خوبی چیزی ندیدهایم و برای تو جز خوبی چیزی نمیخواهیم.
خیر گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبی که میخواهم بگویم این است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگی و از نابینایی نجات داده است، زبان من از شکرگزاری عاجز است و تا زندهام با یاد شما زندهام، اماچه کنم که من هم بشرم و انسانم و مدتی است فکراقوام وخویشان و شهر و دیارم مرا مشغول کرده است. میخواهم بروم آنها را ببینم، می دانم که شما مهمان نوازی را دوست میدارید و از خوبی خوشحال میشوید ولی میترسم. بی خبری از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هیچ کس نمیداند من کجا هستم، زندهام یا مردهام؟ و با اینکه در اینجا خیلی به من خوش میگذرد غم یار و دیار مرا عذاب میدهد و باز فکر میکنم تنها هستم. میخواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهید از فردا صبح به شهر و دیار خودم بروم. امیدوارم هرچه در اینجا به من محبت کردهاید بر من حلال کنید، میخواهم از من راضی باشید ولی دیگر مشکل است که اینجا بمانم. حالا چه میفرمایید؟ اختیار من در دست شماست.
چون سخنگو سخن به پایان برد
غم سرا گشت خیلخانه کرد
گریه کُردی از میان برخاست
های هایی فتاد از چپ و راست
کرد گریان و کردزاده بتر
گونهها زآب دیدهها شد تر
همه اهل خانه از رفتن «خیر» غمگین شدند اما کرد بزرگ فکری کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
– ای جوان عزیز وخوب و مهربان، من حرفی ندارم که تو به دلخواه خود عمل کنی، اختيارت هم در دست خودت است. اما نمیدانم چه چیز تو را به خیال شهر و دیارت میاندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتی و از يك همشهری دیگر هم مانند «شر» آزار تازهای دیدی یا ندیدی و مدتی خوش بودی، مگر در اینجا چه چیز کم داری؟
نعمت و ناز و کامکاری هست
برهمه نيك و بد تو داری دست
من هر چه فکر نمیدانم میکنم از چه چیز ناراحت شدهای جز اینکه جوانی و به قول خودت خیال میکنی تنها هستی. من این حرف را میفهمم، من هم يك روز مانند تو بودم و اگر تو در غریبی این احساس را داری من در ایل و قبيله خود این طور شده بودم. این هم چاره دارد. من می دانم که در اینجا هرچه بخواهی داری و هم زندگی من در اختيار تُست بجز اینکه خود را غریب می دانی و مهمان می دانی و همین که میبینی باید از زن و دختر من کناره بجویی و مانند نامحرم باشی رنج میبری، ولی اگر با خانواده ما پیوند داشتی این طور نبود.
بگذار بگویم که من این رنج را هم میتوانم درمان کنم. می دانی که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نیست اگرچه مانند دختران شهر زیبایی ساختگی ندارد اما زیبایی تنها هیچ دردی را درمان نمیکند و تا خوبی نباشد همه زیباییهای عالم به دو جو نمیارزد. من در این دنیا همین يك فرزند را دارم و از جانم عزیزترش میدارم و از رفتار او می دانم که او هم تو را میپسندد. اگر موافق باشی و دلت بخواهد من دخترم را به همسری با تو نامزد میکنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما میمانی و از جان عزیزتر زندگی میکنی، دیگر چه می گویی؟
حالا نوبت «خیر» بود که از خوشحالی گریه کند. اشك شوقی در چشمش دوید و در جواب گفت: زنده باشی ای پدر عزیز و پاینده باشی که زبان بسته مرا باز کردی و بار غم از دلم برداشتی. آنچه مدتها بود میخواستم و نمیتوانستم بگویم همین بود. من خود را کمتر و کوچکتر میدانستم زیرا از مال دنیا هیچ ندارم و دختر عزیز شما دختر شماست، اما اگر چنین پیوندی ممکن باشد آن وقت شما به من زندگی بخشیدهاید، چشم دادهاید و خوشبختی هم دادهاید.
پدر گفت: من فردا صبح یك بار از دخترم این مطلب را میپرسم و کار تمام است.
فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نیز جز اشك شوق جوابی نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت: «پدر…» و دیگر نتوانست سخن بگوید.
پدر گفت: «بسیار خوب، میخواستند زودتر بگویید، معطل چه هستید.»
همان دم کرد بزرگ کار عروسی را فراهم کرد و به شادی و شادمانی چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خیر» در آوردند. و بعد از آن کرد اختیار خانه و زندگی و سرپرستی کارهای خود را نیز به «خیر» سپرد و «خیر» بعد از اینکه یك روز، همه چیز، حتی چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چیز دست یافت و در خانواده کرد و با همسر خود زندگی خوش و خرمی داشتند.
«خیر» و کار خیر
بك هفته بعد که میخواستند از آن صحرا کوچ کنند و گلهها را به جای دیگر ببرند «خیر» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداری برگ بچیند و همه جا با خود همراه ببرد.
«خیر» با خود گفت همانطور که چشم نابینای من با برگ آن درخت درمان شد يك روز هم ممکن است به دست من با این برگها بیمار دیگری درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت این نیست که به زبان بگویند «خدا را شکر»، شکر نعمت این است که با هرچه میدانند به دیگران «خیر» برسانند و خوبی کنند.
«خیر» شبانه به سوی درخت رفت و دو کیسه از برگهای درخت پر کرد و آنها را در میان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه میبرد.
این بود و بود، تا يك بار که در هنگام بیلاق و قشلاق خود به نزدیکی شهری بزرگ رسیده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خیر» برای خرید و فروش به شهر وارد شده بود.
«خیر» در آن شهر شنید که حاکم آن شهر دختری دارد که سالهاست به بیماری «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان کردهاند نتیجه نبخشیده و همه طبیبها و حکیمها از علاج آن بیماری عاجز ماندهاند.
و شنید که از بس طبیبها از شهرهای دور و نزديك به امید مال و جاه برای معالجه دختر پیش حاکم رفتهاند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند، حاكم، دختر را به همسری او در میآورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعای بیجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.
حاکم این فرمان را داده بود تا دیگر کسی با ادعای بیجا مزاحم نشود مگر اینکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمینان داشته باشد. و از آن روز که این شرط را گذاشته بودند چند نفر طبیب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و دیگر هر کسی جرأت نمیکرد ادعای معالجه دخترحاکم را بکند مگر طبیبانی که از راه دور میآمدند و خیلی به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درمانی برای بیماری دختر پیدا نشده بود و حاکم بسیار غمگین بود.
وقتی «خیر» این خبر را شنید به یکی از بازرگانان گفت: «من میتوانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولی بازرگان او را ترسانید و گفت: نبادا چنین حرفی بزنی که سرت به باد خواهد رفت. زیرا طبیبهای خیلی مشهور هم از درمان او عاجز شدهاند.
«خیر» گفت: «این است و جز این نیست که این کار کار من است. باید به حاکم پیغام بدهم.» و چون شهریها میترسیدند این پیغام را ببرند «خیر» پیرمردی روستایی را به بارگاه فرستاد و پیغام داد که: ای مرد بزرگ، من در این شهر غریبم و امروز تازه به این شهر وارد شدهام و از بیماری دخترت باخبر شدهام ولی درمان این درد پیش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهی دختر را معالجه کنم اما شرطش این است که من هیچ پاداشی نمیخواهم بلکه این کار را محض رضای خدا میکنم و اگر نتوانستم، فرمان فرمان شماست
همینکه پیغام رسید حاکم فرمان داد «خیر» را حاضر کنند، و «خیر» را به بارگاه بردند. حاکم وقتی «خیر» را دید از سر و وضع او سادگی و خوبی او را دریافت و پرسید اسمت چیست؟
«خیر» گفت: نامم «خیر» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نیک گرفت و گفت «امیدوارم عاقبت کارت هم به خیر باشد.» بعد او را به یکی از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد.
«خیر» وارد شد و دختر زیبای رنجور را به يك نظر ديد، دختر از سردرد ناله میکرد و میگفتند بدتر از خود صرع این است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بیخوابی میشود و بر اثر بیخوابی سردرد میگیرد و دیگر خواب به چشمش راه نمییابد و رنجوری او بیشتر از این بیخوابی است که بعد از صرع به او عارض میشود.
«خیر» گفت: به خواست خدا او را از این بیماری نجات میدهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفی از آب و قدری شکر بیاورند. آن وقت بستهای گره زده که همان «دارو برگ» بود از جیب خود در آورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شکر در آب جوشانيد و شربتی ساخت و همینکه سرد شد پیالهای از آن شربت به دختر بیمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام یافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامی به خواب رفت. حاضران «خیر» را دعا کردند و گفتند مدتهاست که دختر بیمار چنین خواب آرامی نداشته. «خیر» دستور داد دختر را بیدار نکنند تا خودش بیدار شود و اگر باز سردرد پیدا شود او را خبر کنند و نشانی منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
دختر بیش از اندازه خواب دیگران در خواب ماند و همینکه بیدار شد دردی نداشت و اشتهای خوراك پیدا کرده بود.
فوری این خبر را به حاکم دادند و حاكم از خوشحالی با پای بی کفش به سراغ دختر دويد، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختی چیزی کم ندارم و خداوند «خیر» را جزای خیر بدهد و از آنجا به بارگاه رفت و این خبر خوش را به وزیران داد.
از قضا دختر یکی از وزیران مدتها بود چشمش آسیب دیده و نیمه نابینا شده بود. وزیر با خودگفت ممکن است چنین کسی دوای چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشانی «خیر» را پیدا کرد و به سراغ او رفت و «خیر» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هرچه از حاکم میخواهد از او هم بخواهد. «خیر» تقاضای وزیر را پذیرفت وچند روز بعد به خانه وزیر رفت تا چشم دختر وزیر را معالجه کند.
اما دخترحاکم داستان روزهای رنجوری و بیماری خود را از ندیمان شنید و روز بعد محرمانه به پدر پیغام داد و گفت: «ای پدر، شنیدهام که برای درمان بیماری من شرطها کرده بودی و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختی. حالا که «خیر» مرا علاج کرده است انصاف این است که به شرط دیگر نیز عمل کنی تا مردم بدانند حاکم شهرشان باانصاف است و نگویند که چون به مراد خود رسید قدر خوبی را نشناخت.»
حاکم قبول کرد و گفت: «باید چنین باشد» و فوری به سراغ «خیر» فرستاد. خبر آوردند که «خیر» در خانه وزیر است. به سراغ او رفتند و هنگامی رسیدند که «خیر» چشم دختر وزیر را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالی هلهله میکردند.
فرمان حاکم را رساندند و «خیر» را به بارگاه خواستند. وزیر هم به همراه «خیر» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
حاکم به «خیر» گفت: ای جوان خوب و بزرگوار، من برای درمان دختر خود شرطی داشتم که مردم برای رسیدن به آن سر و دست میشکستند، حالا تو با این کاری که کردی مستحق پاداش بزرگی هستی، تو اول گفتی که مزدی نمیخواهی و محض رضای خدا خوبی میکنی، اما من هم باید به قول خود عمل کنم و خود دختر هم میخواهد قدرشناس باشد، حالا چه می گویی؟
وزیر اجازه خواست که سخن بگوید و گفت «خیر» دختر مرا هم درمان کرده است و بر گردن من هم حق بزرگی دارد، من هم به هرچه «خیر» راضی شود و حاکم پسندد باید تلافی کنم.
«خیر» جواب داد: جای شکرگزاری است، نام من «خیر» است و کار من هم جز کار خیر چیزی نبود، شرط شما را میدانستم و وعده وزیر را نیز شنیده بودم، اما من کاری نکردهام جز اینکه قرض خود را از زندگی ادا کردم. من هم روزی نابینا شدم و با همین دارو مرا درمان کردند و هیچ چیز از من نخواستند. شما امروز از عروسی دختران و از دامادی من سخن می گویید اما نمیدانم چه بگویم، حقیقت این است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضی نیستم که جز او همسر دیگر بگیرم.
حاکم گفت: آفرین بر جوانمردی توای «خیر»، اما من باید به وظیفه خود عمل کنم. وزیر هم میخواهد خوبی تو را تلافی کند و تو حق نداری نیکی ما را رد کنی. یا داماد من باش، یا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختيار دخترم را به تو میسپارم و تو را مشاور خود میکنم و هرچه بگویی قبول میکنم.
وزیر گفت: «من هم اختیار را به خود «خیر» میدهم و هرچه بگوید قبول دارم، يك روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش «خیر» است و «خیر» باید خوشحالی ما را کامل کند.»
«خیر» گفت: حالا که این طور است من باید با هر دو دختر در يك مجلس حرف بزنم و بعد بگویم که چه میخواهم.
حاکم گفت: «از «خیر» جز خیر و خوبی انتظار نداریم، هرچه «خیر» بخواهد و بگوید همان است، هر دو دختر را با «خیر» روبرو کنند.»
وقتی دخترحاکم و دختر وزیر را با «خیر» تنها گذاشتند «خیر» داستان نابینایی خود را و شفای خود را و زندگی خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد برای آنها شرح داد و گفت: «من برای يك مرد جز يك همسر نمیپسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسی را خواسته بودید، من باور نمیکنم که هرگز در این باره فکری نکرده باشید. نام آنها را به من بگویید تا هم امروز آرزوی دلهای شما برآورده شود.»
و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند.
«خیر» به نزد حاکم برگشت و گفت: شما گفتید که اختیار دختران با من است. حاکم و وزیر گفتند: «آری چنین است، گفتیم و بر سر قول خود ایستادهایم.»
«خیر» گفت: حالا که این طور است من این دو دختر را برای دو نفر که نام ایشان را بر این کاغذ نوشتهام نامزد میکنم.
حاکم و وزیر گفتند: مبارك است و کاغذ را گرفتند و به قولی که داده بودند وفا کردند.
همان روز جشن عروسی برپا کردند و دختران را به شادی و شادمانی به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نیست. ما در دستگاه خود مردی چنین خیرخواه و پاکدل را لازم داریم. تاکنون هرچه گفتی برای دیگران بود، باید برای خودت هم چیزی بخواهی، من میخواهم مشاور و شريك من باشی و شهر ما از خیر و خوبی تو بهره مند باشد.
خیره گفت: نیکی حاکم را رد نمیکنم.
حاکم و وزیران هم خوشحال شدند و از آن پس «خیر» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خیر و خوبی رأی میداد و روز به روز عزیزتر و محترمتر میشد و خانواده کرد هم از آن خیر و خوبی که پیش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبی میگذشت.
خير و شر و سرانجام کار
خیر، داستان «شر» را و سرگذشت خود را برای حاکم شرح داده بود. از قضا يك روز که حاکم و وزیران با «خیر» و کرد بزرگ و همراهان به باغی در خارج شهر میرفتند «شر» هم گذارش به آن شهر افتاده بود و «خیر» در کوچه او را شناخت و کسی را مأمور کرد تا «شر» را تعقیب کنند و جایگاه او را بشناسند و دستور داد فردا او را به بارگاه بیاورند و جز «خیر» هیچ کس دیگر «شر» را نمیشناخت.
فردا به سراغ «شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواستهاند. «شر» که از سرانجام کار «خیر» خبر نداشت با لباسی آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ایستاد.
«خیر» در محضر حاکم و حاضران به شرگفت:
– بیا جلو و نام و شغل خودت را بگو.
شر گفت: اسم من مبشر سفری است و کارم خرید و فروش است.
«خیر» گفت: این اسم دروغی را بینداز دور و نام اصلیات را بگو.
شرگفت: من اسم دیگری ندارم، همین است که عرض کردم.
«خیر» گفت: حالا اسم خودت را پنهان میکنی و خیال میکنی مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تو را میشناسم، اسم تو «شر» است و کارت هم جز شر چیزی نیست. یادت هست که آن روز در بیابان رفیق خودت «خیر» را کور کردی و دو دانه جواهر او را برداشت و او را تشنه گذاشتی و رفتی؟ آن دو گوهر را چه کردی؟
«شر» وقتی این را شنید تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزیدن. غافلگیر شده بود و دیگر جرأت حاشا نداشت و بی اختیار گفت: «درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود «خیر» به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توی جیبم است، نگاه داشتم تا روزی به خودش پس بدهم، من کار بدی نکردم، «خیر» دروغ گفته، من از کوری او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هیچ خبری از او ندارم. دیگر هم او را ندیدم.»
«خیر» گفت: ای بی انصاف، باز هم دروغ گفتی و بدی و پستی خود را نشان دادی. من که با تو حرف میزنم همان «خیر» هستم، درست نگاه کن!
«شر» با دقت در چشم «خیر» نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: «آه، «خیر» مرا ببخش، من بد کردم و امروز میفهمم که خوبی و بدی هرگز فراموش نمیشود، من خیلی «شر» بودم ولی بعد پشیمان شدم، خودم هم از خودم بدم میآید، اسمم را برای همین عوض کردم، ای «خیر» تو میتوانی مرا بکشی و میتوانی بدی مرا تلافی کنی، ولی مرا نکش، من دیگر بد نیستم، خیر! به من رحم کن، من آدم بدبختی هستم.»
«خیر» گفت: «بله، من میتوانم تو را بکشم اما نمیکشم، میتوانم بدی تو را تلافی کنم و قصاص کنم اما نمیکنم. من تو را میبخشم، اما عمل تو تو را نمیبخشد و تا آخر عمر تو را رنج میدهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهی بود. فقط میخواستم این را بدانی، دیگر به تو کاری ندارم ولی بهتر است از این شهر بروی، این یك دیدار برای عبرت تو بس است، دیگر نمیخواهم تو را ببینم، همانطور که خودت هم نمیخواستی، برو…»
شر شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بیرون آمد و رفت.
«خیر» فقط میخواست بدی «شر» را به رخ او بکشد و بیدارش کند ولی راضی به آزار او نشده بود. اما یکی از کردها که در آنجا حضور داشت و داستان خير و شر را میدانست وقتی «شر» را دید غیرتش به جوش آمد و دیگر نتوانست خودداری کند. دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزای عملش رسانید وگوهرها را از جیب او در آورد و آمد پیش «خیر» و گفت:
– «ای خیر، دلم میخواهد این دوتا گوهر که مال خودت است برای یادگاری نگاهداری، «شر» هم به سزای عملش رسید.»
«خیر» گفت: «بله، مال حلال به صاحبش برمی گردد، اما هیچ یادگاری از خوبی بهتر نیست. حالا من از این گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشیدم، من «شر» را هم بخشیده بودم، تو را هم میبخشم. روش «خیر» این است: «خوبی با همه کس، بدی با هیچکس».
حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولی داستان خیر و شر داستانی است که هرگز فراموش نمیشود.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۶ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)