کتاب داستان تخیلی کودکانه
امپراتوری گمشدهی آتلانتیس
به نام خدا
«مایلو تاش» در آزمایشگاه موزهای کار میکرد. او استاد نقشهبرداری بود و نقشههای خیلی خوبی میکشید. همچنین زبان تمدنهای خیلی قدیمی و ازیادرفته را مطالعه میکرد؛ اما بزرگترین آرزوی مایلو پیدا کردن شهر گمشدهی آتلانتیس بود. مایلو به دنبال یادداشتهای «راهنمای چوپان» که کتابی نوشتهی یک چوپان بود و مسیر شهر را نشان میداد، میگشت.
مایلو میدانست فقط اگر کتاب را به دست میآورد میتوانست آتلانتیس را پیدا کند؛ اما هیچکس حرفهایش را باور نداشت.
یک روز غروب، همینکه مایلو میخواست به خانه برگردد. یک غریبه به سراغ او آمد. غریبه گفت: «اسم من «هِلِگا» است. کارفرمایم من را فرستاده و مأموریت جالبی برای تو دارد.»
مایلو همراه هلگا رفت تا به خانهی مجلل «پرستون ویتمور» رسیدند.
ویتمور دوست قدیمی پدربزرگ مایلو بود. او به مایلو بهترین هدیه یعنی یادداشتهای چوپان را داد.
او همچنین از مایلو خواست که به گروه اعزامیاش برای پیدا کردن آتلانتیس بپیوندد.
چند روز بعد، مایلو و هلگا سوار یک زیردریایی به نام «یولی سر» شدند. ویتمور، مایلو را به فرمانده راکی که سرپرست گروه بود، معرفی کرد.
وقتیکه یولی سر بندرگاه را ترک کرد، مایلو با خدمهی کشتی دربارهی آتلانتیس صحبت کرد، اما حرفهای او برای خدمهی کشتی جالب نبود، حتی وقتی مایلو دربارهی یک هیولای دریایی به نام «لِوی یاتان» که از دروازهی ورودی آتلانتیس محافظت میکرد، صحبت کرد.
به نظر میرسید که هیچکس گوش نمیکند. تا اینکه…
خدمهی کشتی صدای عجیبوغریب و ناآشنایی را شنیدند که بلند و بلندتر میشد. ناگهان یک هیولای دریایی غولپیکر به زیردریایی حمله کرد. آن هیولا «لِوی یاتان» بود.
وقتیکه مایلو از پشت شیشهی زیردریایی بیرون را نگاه کرد نتوانست چیزی را که میبیند باور کند: لوی یاتان یک ماشین بود و از فلز ساخته شده بود.
راکی دستور داد: «زیردریایی بهپیش!»
خدمهی زیردریایی، یولی سر را که در اثر جرقههای آتش هیولا صدمه دیده بود، رها کردند و سوار سفینهها شده و داخل شکافی شدند که به آتلانتیس منتهی میشد.
آنها پس از مدتی به خشکی رسیدند و سوار ماشینهای مخصوص خود شده و به راه ادامه دادند پس از چند روز مسافرت، کارکنان تصمیم گرفتند استراحت کنند و به این منظور چادری در داخل غار برپا کردند. مایلو یادداشتها را چند بار با دقت و جزئیات بیشتری خواند. او باید آتلانتیس را پیدا میکرد.
در آن شب تعداد بسیار زیادی کرم شبتاب، چادرها را روشن کرده بودند.
ناگهان یکی از چادرها آتش گرفت، مایلو فریاد زد: «آتش!» اما آتش به همهجا منتقل شد و کارکنان تصمیم گرفتند ازآنجا با ماشینهایشان دور شوند. ولی اتفاق دیگری افتاد. یکی از ماشینها منفجر شد، زمین شکافته شد و همه به داخل یک آتشفشان خاموش افتادند.
مایلی به قسمت دیگری از آتشفشان افتاد و شانهاش آسیب دید. هنگامیکه به هوش آمد، خودش را در مقابل یک عده جنگ جوی نقابدار که به او زُل زده بودند دید. یکی از آنها بهطرف او آمد و زخم شانهاش را لمس کرد. زخم مایلو فوراً خوب شد.
سپس جنگ جویان برگشتند و ازآنجا دور شدند. مایلو آنها را دنبال کرد. ناگهان با هیجان و شگفتی خشکش زد و ایستاد.
در برابر او شهر گمشدهی آتلانتیس قرار داشت.
بقیهی افراد خودشان را به مایلو رساندند و مات و مبهوت به آتلانتیس و جنگ جویان خیره شدند. یکی از جنگ جویان که زخم مایلو را خوب کرده بود، بهطرف آنها آمد. او شاهزاده «کیدا» بود و به آنها گفت:
«به آتلانتیس خوشآمدید!»
کیدا، غریبهها را به آتلانتیس راهنمایی کرد. پادشاه از ورود غریبهها خیلی عصبانی بود و به آنها اطمینان نداشت.
راکی پرسید: «عالیجناب اجازه میدهید که ما فقط امشب را اینجا بمانیم؟»
پادشاه با بیمیلی پاسخ داد: «خیلی خوب!»
کیدا غریبهها را دوست داشت. او فکر میکرد که آنها میتوانند در روشن کردن اسرار مردمان گذشتهاش نقش مهمی داشته باشند و به او کمک کنند. در همان شب کیدا، مایلو را با خود برد تا همهی آتلانتیس را به او نشان دهد. همچنین او مایلو را به زیر آب برد و در آنجا گنبدی را به او نشان داد. مایلو عکسها و جملههای روی گنبد را ترجمه کرد و داستانش را برای کیدا تعریف کرد. این داستان میگفت که چگونه کریستالهایی که افراد آتلانتیس بر گردنشان انداختهاند به کریستال مادر (قلب آتلانتیس) مربوط میشود. مایلو فهمید که در حقیقت کریستال مادر، شهر آتلانتیس و مردمانش را زنده نگه داشته است.
وقتی مایلو و کیدا گنبد را ترک کرده و از زیر آب بیرون آمدند، راکی منتظر آنها بود. او به مایلو گفت که میخواهد قلب آتلانتیس را بدزدد.
مایلو فریاد زد: «این کریستال تنها چیزی است که این مردم را زنده نگه داشته است. اگر تو آن را ازاینجا ببری، همهی آنها میمیرند!»
اما راکی هیچ اهمیتی نداد. او بهاتفاق همراهانش رفت تا از پادشاه، محل کریستال مادر را بپرسد؛ اما پادشاه هیچ حرفی نزد. فقط گفت: «شما با این کار خودتان را نابود میکنید!»
راکی به حرف پادشاه توجهی نکرد و بهطرف مرکز شهر به راه افتاد. وقتی او به نزدیکیهای کریستال مادر رسید، کریستال، خطر را احساس کرد و رنگش به قرمز تغییر پیدا کرد. سپس کریستال، نور آبی زیبایی را از خود منتشر کرد.
آن نور به جستوجوی خونی که در رگهای سلطنتی جریان داشت پرداخت و کیدا را پیدا کرد. کیدا به آسمان بلند شد و به کریستال متصل شد.
راکی قلب آتلانتیس و شاهزاده کیدا را که حالا یکی شده بودند، برداشت و آماده شد تا آتلانتیس را ترک کند. مایلو باید کاری میکرد تا شهر را نجات دهد؛ اما چهکار باید میکرد؟! او به مردم آتلانتیس آموزش داد تا چگونه ماشینهای پرندهشان را که به شکل ماهی بودند بعد از مدتها راه بیندازند و پس از روشن کردن آنها باهم راکی را دنبال کردند.
وقتیکه مایلو به راکی رسید. او و هلگا با بستهای که کریستال در آن بود سوار بالونی در حال فرار بودند. مایلو از بالون بالا رفت و داخل آن شد. او سعی کرد که بسته را از آنها پس بگیرد
مایلو نتوانست به بسته دست یابد. راکی به او حمله کرد و او را از بالای بالون به پائین هل داد؛ اما مایلو با یک قطعه کریستال دست او را خراش داد. راکی بهسرعت تبدیل به کریستال شد و از بالون به زمین افتاد، شکست و به قطعات ریزی تقسیم شد.
بالون هم محکم به زمین خورد. ناگهان کوه آتشفشان فوران کرد. مایلو و دوستانش، شاهزاده کیدا را که پیشازاین به کریستال تبدیل شده بود، به آتلانتیس برگرداندند. کریستال مادر، شهر را در مقابل فوران گدازههای آتشفشان نجات داد و شاهزاده کیدا دوباره بهصورت اولش بازگشت.
مایلو تصمیم گرفت که در آتلانتیس بماند و در آنجا با شاهزاده کیدا ازدواج کند. بقیهی افراد گروه به خانه برگشتند، اما همهی آنها تصمیم گرفتند که آتلانتیس را برای همیشه بهصورت یک راز در خاطر نگه دارند.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)