تارزان
گردآورنده: ارشیا صادقين
مترجم: آزاده محضری
چاپ: 1384
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
در اعماق جنگل، صدای گریه بچهای به گوش میرسید. مدتی پیش، او و پدر و مادرش از شکستگی کشتی جان سالم به در برده و در خانهای که بالای درختی قرار داشت زندگی میکردند. سابور که یک پلنگ وحشی بود، آنها را پیدا کرد. وقتی سابور با گامهای بلند از خانه آنها دور میشد، فقط این بچه زنده مانده بود. صدای گریهای، توجه گوریلی به اسم کالا را به خود جلب کرد.
چند روز قبل سابور، بچه کالا را هم با خود برده بود و او هنوز از این بابت افسرده و ناراحت بود و حالا یک بچه دیگر هم به دردسر افتاده بود و برای همین کالا صدای بچه را دنبال کرد و به خانه درختی رسید. او، بچه آدم را با مهربانی از گهوارهاش در آورد و آن پسر کوچک، با دیدن کالا، آرام گرفت. او در حالی که نگاه محبت آمیزی به بچه میکرد، قلبش از عشق او لبریز شده بود.
کالا اسم آن پسر را تارزان گذاشت. او با شیطنتهای بچه گانه اش، روز به روز، بزرگ و بزرگتر میشد. او عاشق آویزان شدن از درخت انگور و ترساندن مادرش بود. تارزان دوستان زیادی در جنگل پیدا کرده بود ولی در میان آنها به ترک که یک گوریل جوان بود، علاقه بیشتری داشت.
یک روز ترک به تارزان گفت: اگر جرات داری برو و یک موی فیل برای من بیاور.
تارزان گفت: حتماً این کار را برایت انجام میدهم.
تارزان نمیخواست که فیلها را وحشت زده کند ولی متاسفانه این کار را کرد. آنها رم کردند و چیزی نمانده بود که گوریلهای دیگر زیر دست و پای آن گله وحشت زده له شوند.
وقتی کرچاک رهبر گوریلها فهمید که چه اتفاقی افتاده است، خیلی عصبانی شد و به تارزان گفت: «ممکن بود با این کاری که تو کردی کسی کشته شود.»
کالا جواب داد: «او فقط یک بچه است و بالاخره یاد میگیرد که چه کاری خوب است و چه کاری بد.»
کرچاک فریاد زد: او هیچ وقت یاد نمیگیرد! …… او هیچ وقت مثل یکی از ماها نخواهد شد…!!
کمی بعد، کالا، تارزان را با صورتی که کاملاً گلی شده بود پیدا کرد. او تلاش میکرد که خودش را هر چه بیشتر به یک میمون شبیه کند. تا کالا را دید رو به او کرد و گفت:
– چرا من اینقدر با شما فرق دارم؟
کالا دست تارزان را روی قلب خودش گذاشت و تارزان صدای قلب خودش را احساس کرد. بعدش کالا گوش او را روی قلب خود فشار داد و گفت:
– میبینی! صدای قلبهایمان عین هم است.
تارزان منظور کالا را فهمید. بنابر این همان طور که در آغوش او بود، تصمیم گرفت که تلاش کند تا باعث غرور کرچاک شود.
سالها گذشت و تارزان تبدیل به یک مرد قوی شد. او یاد گرفت که چگونه در جنگل زندگی کند و زنده بماند.
یک روز ترک و تارزان در نزدیکی لانه گوریلها به شوخی داشتند با هم کشتی میگرفتند که ناگهان سابور از لای درختان بیرون پرید، کرچاک را زخمی کرد و برای کشتن او به رویش پرید. تارزان در حالی که از روی یک درخت مو تاب میخورد، آنجا رسید و لگد محکمی به سابور زد و تعادل او را به هم زد. تارزان او را از روی کرچاک که زخمی شده بود، بلند کرد و پشت بوتهها پرت کرد و به او حمله ور شد. نفس گوریلها در سینههایشان حبس شده بود و تارزان در حالی که بدن بی جان سابور را بالای سرش نگه داشته بود از پشت بوتهها بیرون آمد.
چند لحظه بعد، صدای شلیک گلولهای شنیده شد. همه برای مخفی شدن به سرعت فرار کردند، ولی تارزان که کنجکاو شده بود سه جانور عجیب را دید که دارند به او نزدیک میشوند. آنها انسان بودند و یکیشان تفنگی در دست داشت. در میان آنها زن جوانی بود که داشت از یک بچه میمون نقاشی میکرد.
بچه میمون از این کار زن عصبانی شد و بقیه میمونها هم به آن زن حمله کردند. تارزان که از پشت بوتهها شاهد این اتفاق بود، خود را برای نجات او رساند. وقتی میمونها رفتند، تارزان دست آن زن را گرفت و در مقابل دست خود نگه داشت. آنها خیلی شبیه یکدیگر بودند! او به چشمهای آن زن خیره شده بود و با خود میگفت: «آیا این زن هم موجودی مثل من است؟» و در حالی که به خودش اشاره میکرد، گفت: «تار- زان» و آن زن هم در حالی که به خودش اشاره میکرد گفت: «جین».
جین و پدرش، پروفسور پورتر برای مطالعه روی گوریلها از انگلستان به آنجا آمده بودند و راهنمای آنها یک شکارچی به اسم کلايتون بود. او همان کسی بود که با تفنگ تیر اندازی میکرد، جین مشتاقانه درباره تارزان با آنها صحبت میکرد، مرد میمون نمای جالبی که او را از دست میمونها نجات داده بود.
بعد از جدا شدن از جین، تارزان دوباره پیش خانوادهاش برگشته بود. کرچاک به همه دستور داد تا به غریبهها نزدیک نشوند. تارزان با اعتراض گفت:
– ولی آنها نمیخواهند به ما آسیبی برسانند.
کرچاک جواب داد:
– من این را نمیدانم، ولی به آنها نزدیک نشو و از خانوادهات مراقبت کن.
تارزان از کالا پرسید:
– چرا به من نگفته بودی که موجوداتی مثل من هم وجود دارند؟
روز بعد تارزان راهی را که به طرف چادر آدمها میرفت پیدا کرد. جین با خوشحالی عکسهایی از دنیای بیرون جنگل را به او نشان داد و یاد دادن زبان آدمها را به او شروع کرد. تارزان یاد میگرفت و پیشرفت میکرد. او هم دنیای خودش را به جین نشان داد، درختان پرشاخ و برگ جنگل و پرندگان زیبای رنگارنگ را. پروفسور پورتر میدید که رابطه دوستانه خاصی بین تارزان و دخترش شکل گرفته است.
پروفسور مشتاق بود تا تمامی آنچه را که میتواند، از تارزان یاد بگیرد ولی کلايتون فقط میخواست که تارزان آنها را به طرف گوریلها هدایت کند. تارزان اولش قبول نکرد که آنها را به محل گوریلها ببرد، چون میدانست که کرچاک عصبانی میشود.
بعد از مدت زمان کوتاهی جین به تارزان گفت که او و پدرش برای برگشتن به خانهشان آماده میشوند و از او خواهش کرد که با آنها برود، ولی تارزان گفت: «جین باید پیش تارزان بماند.»
در میان اندوه تارزان، جین گفت که نمیتواند بماند. اما کلايتون به تارزان گفت: «تنها چیزی که میتواند او را اینجا نگه دارد، دیدن گوریلهاست.»
برای همین تارزان با این امید که جین را از دست ندهد، آدمها را به محل گوریلها راهنمایی کرد. باربرها شیفته محیط اطراف شده بودند.
همان طور که جین با بچه میمونها بازی میکرد، کلايتون مشغول تهیه نقشهای بود که محل گوریلها را نشان میداد. تا کرچاک انسانها را دید، به طرف کلايتون حمله کرد..
تارزان جلو رفت تا مانع حمله دوباره کرچاک شود و رو به آدمها کرد و فریاد زد: فرار کنید…!
وقتی آدمها رفتند، کرچاک نگاه خشمناکی به تارزان انداخت. تارزان گفت: من… من معذرت میخواهم.
کالا احساس کرد که وقت آن رسیده است که خانه درختی را به تارزان نشان دهد و گفت: من باید این کار را خیلی وقت پیش انجام میدادم.
در خانه درختی، تارزان عکسی از خودش، هنگامی که بچه بود همراه با آدمهایی که پدر و مادرش بودند، پیدا کرد.
کالا گفت: حالا تو همه چیز را درباره گذشتهات می دانی.
او این را گفت و تارزان را تنها گذاشت و رفت. لحظهای بعد تارزان در حالی که لباسهای پدرش را پوشیده بود بیرون آمد. او تصمیم گرفته بود که همراه آدمها برود و در دنیای آنها زندگی کند. او به کالا گفت:
– من هر جا که باشم تو همیشه مادر من هستی.
و کالا هم با مهربانی جواب داد: تو هم همیشه در قلب من خواهی بود.
صبح روز بعد، ترک و دوستانش از کنار ساحل با ناراحتی به تارزان، کلايتون و باربرها که با قایق به طرف کشتی میرفتند، نگاه میکردند. تارزان به دنبال باربرها به روی کشتی رفت و تنها چیزی که روی عرشه کشتی پیدا کرد، تعداد زیادی قفس بود. در زیر قفسها انبار کشتی قرار داشت. به دستور کلايتون چند نگهبان خشن سه تا از قفسها را بلند کردند و تارزان را به داخل انبار کشتی هل دادند. او در حالی که تعجب کرده بود، فریاد زد و از کلايتون کمک خواست.
کلايتون با تمسخر گفت: این قفسها برای دوستان پشمالوی تو است. من میخواهم هر کدام از آنها را سه هزار پوند بفروشم و بدون تو نمیتوانم این کار را انجام دهم و به مردانش گفت: همهشان را در قفسها زندانی کنید.
تارزان که تازه فهمیده بود کلايتون با او چه کار کرده است، فریادی از سر یاس و ناامیدی کشید. ترک و تانتور صدای او را شنیدند و یک راست به طرف کشتی به راه افتادند.
در همین موقع، کلايتون و مردانش، به طرف خانه گوریلها به راه افتاند و شروع به گرفتن میمونها کردند. ناگهان فریاد تارزان در جنگل پیچید.
او با ارتشی از حیوانات، به همراه تانتور که ترک و پورفسور پورتر و دخترش را روی پشتش حمل میکرد، سر رسیدند. آنها به سرعت گوریلها را آزاد کردند.
کلايتون که خشمگین شده بود به طرف تارزان تیر اندازی کرد و او را زخمی نمود. وقتی کلايتون تفنگ را بلند کرد تا دوباره شلیک کند، کرچاک به طرف او حمله کرد. کلايتون، تارزان را که از یک درخت بالا میرفت دنبال کرد.
تارزان تفنگ کلايتون را قاپید و آن را روی یکی از. شاخههای درخت شکست. کلايتون با چاقویش وحشیانه از درخت بالا رفت ولی پایش سر خورد و به پایین افتاد و به شدت آسیب دید.
این ماجرا باعث شد که او فکر حمله دوباره به گوریلها را از سر بیرون کند. تارزان به طرف کرچاک دوید و گفت: «مرا ببخش». کرچاک در حالی که نفس نفس میزد گفت: «نه…، تو باید مرا ببخشی، چون من نفهمیدم که تو همیشه یکی از ما بودهای. پسرم، از خانوادهمان مراقبت کن.»
صبح روز بعد، تارزان و جین برای خدا حافظی کنار ساحل ایستاده بودند. تارزان گفت: «جین، دلم برایت تنگ خواهد شد» و بعد دست جین را گرفت و مقابل دست خودش قرار داد، درست مثل زمانی که برای اولین بار همدیگر را دیده بودند.
جین در حالی که گریه میکرد، دستش را از میان دستان تارزان بیرون کشید و به طرف قایق، جایی که پدرش منتظر بود دوید.
پروفسور پورتر به جین گفت: تو باید همین جا بمانی، من فکر میکنم به او علاقمند شدهای.
جین میدانست که پدرش درست میگوید. بنابراین از قایق بیرون پرید و به طرف تارزان دوید. تمام گوریلها از خوشحالی فریاد کشیدند و بازگشت جین را به او خوش آمد گفتند. پروفسور پورتر هم تصمیم گرفت همان جا بماند. تارزان در جنگلی که دوران کودکیاش را گذرانده بود، همراه با خانوادهای که دوستشان داشت، زندگی جدیدی را آغاز نمود. او میدانست که برای همیشه در جایی که به آن تعلق دارد زندگی خواهد کرد. چون جین در کنار او مانده بود.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)