بازمانده سرخپوستان
(آخرین موهیکان)
نویسنده: جیمز فنیمور کوپر
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1344
چاپ سوم: 1353
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
سربازان انگلیسی در قلعه ادوارد، نزدیک رود هودسن اردو زده بودند. روزی از روزهای تابستان خبر مهمی از یک سرخپوست شنیدند:
– «سردار بزرگ فرانسوی، مونکالم درراه است و میخواهد به شما حمله کند. ارتش بزرگی دارد: بهاندازه برگهای درختان سرباز دارد. اول میخواهد قلعه ویلیام هنری را بگیرد.»
قلعه ویلیام هنری پانزده میل تا آنجا فاصله داشت و فرماندهی آن با سرداری انگلیسی بود به نام ژنرال مونرو. ژنرال مونرو برای پایداری در برابر فرانسویان به قلعه ادوارد پیغام فرستاده، کمک خواسته بود.[restrict]
فردای آن روز، صبح زود، هزار و پانصد سرباز عازم قلعه ویلیام هنری شدند. همان روز صبح، یک دسته کوچک چندنفری نیز برای عزیمت از قلعه ادوارد آماده میشد. یکی از آنها سرباز انگلیسی جوانی بود به نام دونکان هیوارد که دختران ژنرال مونرو همراهش بودند و میخواستند به قلعه ویلیام هنری نزد پدرشان بروند.
دختر بزرگتر، کورا نام داشت و بسیار زیبا بود. رنگ مو و چشمانش سیاه بود و دندانهایش از سفیدی برق میزد. دختر کوچکتر آلیس بود و موهای طلایی و چشمهای آبی روشن داشت.
سرخپوستی که خبر حمله مونکالم را آورده بود، قول داد که دونکان هیوارد و دختران ژنرال را به قلعه ویلیام هنری ببرد. این سرخپوست ظاهری بسیار وحشی داشت و رنگ سیاه جنگ به صورتش زده بود. آلیس که از او میترسید پرسید: «دونکان، تو تا حالا از این آدمها در جنگل دیدهای؟»
دونکان پاسخ داد: «این سرخپوست آدم شجاعی است. قول داده است که ما را از یک جاده پنهانی به دریاچه ببرد. ما پیش از سربازها به قلعه ویلیام هنری میرسیم.»
آلیس گفت: «اما من از او خوشم نمیآید. دونکان، خدا کند او را درست شناخته باشی، چون جان ما را به دست او سپردهای.»
دونکان پاسخ داد: «بله او را میشناسم. درست است که او یکزمانی علیه انگلیسیها میجنگید، اما حالا دوست ماست.»
– «اگر او دشمن پدرم بوده، پس هنوز هم ازش خوشم نمیآید. بهتر نیست با سربازان خودمان برویم؟»
– «نه ما در جاده پنهانی محفوظتر هستیم.»
اما کورا گفت: «کار بدی نیست اگر ما به این مرد اعتماد کنیم؛ چون رفتارش مثل رفتار ما نیست و پوستش هم تیره است.»
آنوقت، سوار بر اسب به سمت جنگل رفتند. ناگهان صدای اسب دیگری شنیدند و ایستادند. اسب به دیدرس آنها رسید. سوار بیگانهاش سری بزرگ و شانههایی باریک و دست و پایی دراز داشت و کت آبیرنگی پوشیده بود و کلاهش را تکان میداد. دخترها به دیدن او خنده سر دادند. دونکان از بیگانه پرسید: «اینجا چه میکنی؟ آمدهای برایمان خبر بیاوری؟»
مرد در همان حال که کلاهش را تکان میداد تا خنک شود، گفت: «شنیدهام شما دارید به قلعه ویلیام هنری میروید. چون من هم تنها به آنجا میروم، فکر کردم بهتر است با شما بیایم تا سفر بیشتر خوش بگذرد.»
دونکان نمیدانست بخندد یا اوقاتتلخی کند. پرسید: «کی هستی؟»
مرد گفت: «من معلم موسیقی هستم، آواز هم میخوانم.»
آلیس گفت: «بگذار با ما بیاید، دونکان. ناراحت نشو. ممکن است دوست خوبی باشد. در موقع ضرورت هم به نیرویمان اضافه میکند.»
دونکان گفت: «چرا از موقع ضرورت صحبت میکنی. فکر میکنی اگر این جاده خطرناک بود کسانی را که دوست دارم ازاینجا میبردم؟»
آلیسی گفت: «اما من از این مرد خوشم میآید. بهتر است همراهیاش را قبول کنیم.» سپس رو به بیگانه کرد و گفت: «از دیدنت خوشحالیم؛ اما درراه باید برای ما آواز بخوانی تا سرگرم شویم.»
آنوقت دیوید گاموت، معلم موسیقی، نیز به راه افتاد. آنها به دنبال راهنمای سرخپوستشان به انبوه جنگل رفتند. یکبار، همانطور که از کنار بوتهای میگذشتند دونکان با تعجب نگاهی به آن انداخت، انگار حرکت کوچکی به چشمش خورده بود؛ اما راهنمایشان بدون توجه پیش میرفت. دونکان لبخندی زد و گفت: «به نظرم آمد که چشم یک سرخپوست را دیدم، اما میوه جنگل بود.» و بعد به ترس احمقانهاش خندید. همینکه دورشدند، شاخههای بوته تکانی خورد و چهره سرخپوستی که رنگ تیره داشت پیدا شد و چون جادهای را که آنها میرفتند دید، چشمهایش از شرارت و شیطنت برق زد.
*
روزی از روزهای گرم ماه ژوئیه بود و در چند میلی غرب قلعه ادوارد دو مرد کنار رودخانهای نشسته بودند و صحبت میکردند. یکی از آن دو سرخپوست دلیر و نیرومندی به نام چینگاچگوک بود؛ بدنش را رنگ سیاهوسفید زده بود، پر روشنی به موهایش بسته بود و یک چاقو و یک تبر به کمر و یک تفنگ در دست داشت.
دیگری شکارچی سفیدپوستی بود که هاکآی (چشم عقاب) نام داشت. پیراهن سبزی پوشیده بود و کلاهی از پوست به سر گذاشته بود. سرخپوستها او را «تفنگ دراز» میخواندند، چون معمولاً شکارچیها تفنگهای دراز داشتند و تفنگ هاکآی هم خیلی دراز بود.
چینگاچگوک از گذشتهها یاد میکرد و میگفت: «پیش از آمدن سفیدپوستها زندگی خوشی داشتیم. دریا ماهیهایش را به ما میبخشید. جنگل جانورانش را به ما میداد و آسمان هم پرندههایش را. زن میگرفتیم و زنها بچه برایمان میآوردند و روح بزرگ را ستایش میکردیم.»
هاکآی پرسید: «از قبیله خودت در آن زمان چه میدانی؟»
چینگاچگوک گفت: «اجداد ما بر قبیله دلاویرها حکومت میکردند. خون فرماندهان بزرگ در رگهای افراد ما جاری است؛ اما وقتیکه سفیدپوستان آمدند، مشروبهای مردافکن به افرادم دادند و آنها را از دریاچهها راندند. اکنون همهشان از بین رفتهاند و من حتی قبر پدرانم را هم ندیدهام.»
هاکآی گفت: «کلمه قبر فکر آدم را ناراحت میکند. از افراد خانوادهات کسی باقی مانده؟»
چینگاچگوک گفت: «همهشان از هم جداشدهاند و بهسوی سرزمین ارواح پیش میروند. بهزودی من هم میروم. وقتیکه پسرم آنکاس رد پای مرا دنبال کند، دیگر از ما کسی باقی نخواهد ماند. پسرم آنکاس تنها بازمانده «موهیکان» ها است.» صدایی از همان نزدیکی گفت: «آنکاس اینجاست، چه کسی از آنکاس صحبت میکند؟»
سپس سرخپوست جوانی آمد و در کنارشان نشست. پس از یک سکوت کوتاه چینگاچ گوک رو به پسرش کرد و گفت: «چند نفر از سرخپوستان قبیله «مینگو» جرئت کردهاند به این جنگل بیایند!»
جوان گفت: «داشتم تعقیبشان میکردم. آنها به تعداد انگشتهای هر دو دستم هستند، اما مثل ترسوها پنهان شدهاند.»
هاکآی گفت: «آنها خیال دزدی و آدمکشی در سر دارند. ژنرال مونکالم آنها را برای جاسوسی فرستاده.»
چینگاچگوک به آفتاب مغرب نگاه کرد و گفت: «بس است: آنها را مثل حیوان از این جنگل بیرون خواهم کرد. هاکآی بگذار امشب را در آرامش شام بخوریم و فردا به مینگوها نشان بدهیم که مرد هستیم.»
هاکآی پاسخ داد: «حاضرم هر کمکی از دستم برآید انجام بدهم.»
ناگهان چینگاچگوک خم شد و گوشش را به زمین گذاشت و گفت: «صدای پا میشنوم.»
هاکآی گفت: «شاید گرگها کسی را دنبال کردهاند.»
سرخپوست از زمین برخاست و گفت: «نه. اسبهای سفیدپوستان دارند میآیند. هاک آی، آنها برادرهای تو هستند؛ ببین چه میخواهند.»
دونکان همراه با دو دختر جوان و معلم موسیقی در کورهراه جنگلی باریک پیش میآمد. هاکآی تفنگش را روی بازوی چپش گذاشت و فریاد زد: «کیستید؟ در این جنگل خطرناک چه میکنید؟»
دونکان گفت: «ما دوستداران قانون و شاه هستیم. تمام روز را بیآنکه چیزی بخوریم راه آمدهایم و حالا خسته و گرسنهایم.»
هاکآی گفت: «حتماً راه را هم گمکردهاید؟»
دونکان گفت: «بله ممکن است بگویید تا قلعه ویلیام هنری چقدر راه در پیش داریم؟»
هاکآی خنده سر داد: «قلعه ویلیام هنری! شما الآن چندین مایل از جاده دورافتادهاید. اگر دوستدار شاه هستید و با ارتش کاری دارید، بهتر است مسیر رودخانه را دنبال کنید. چرا از جاده خارج شدید؟»
دونکان گفت: «راهنمای ما یک سرخپوست است؛ اما راه را گم کرده است.»
هاکآی سرش را از تعجب تکان داد و گفت: «سرخپوست توی جنگل گم بشود؟ خیلی عجیب است، چه جور سرخپوستی است؟»
– «یکی از همانهایی است که بهشان میگویید هورون.»
هاکآی یکبار دیگر سر تکان داد و گفت: «اما هورون ها قابلاعتماد نیستند.»
– «ولی اینیکی مثل یک دوست به سربازان ما خدمت کرده است.»
هاکآی گفت: «هورون همان مینگوست و قابلاعتماد نیست. فقط باید به دلاویرها و موهیکان ها اعتماد کرد.»
دونکان گفت: «بس کن! تو هنوز جواب مرا ندادهای. تا قلعه ویلیام هنری چقدر راه در پیش داریم؟»
هاکآی جواب داد: «بسته به این است که راهنمایتان کی باشد.»
دونکان گفت: «اگر ما را به آنجا ببری، مزد خوبی به تو میدهم.»
هاکآی گفت: «از کجا بدانم که شما از جاسوسان مونکالم نیستید؟»
– «من یکی از سربازان پادشاه هستم و با این خانمها از قلعه ادوارد آمدهام.»
هاکآی همهشان را ازنظر گذراند و گفت: «تا یک ساعت دیگر خودم راه را نشانتان میدهم. چون زیاد دور نیست؛ اما با خانمهایی که همراهتان هستند این کار غیرممکن است. جنگل پر از هورون ها است و راهنمایتان هم شمارا یکراست به میان آنها آورد.»
دونکان با صدای آهستهای گفت: «خودم هم از آن راهنما راضی نبودم.»
هاکآی گفت: «او الآن میان بوتههاست. از همینجا هم میتوانم ببینم که آدم خوبی نیست. بگذار تیری به پایش بزنم که دیگر مزاحم نشود.»
دونکان گفت: «نه کار درستی نیست.»
– «پس بروید و با او حرف بزنید و سرش را گرم کنید تا دوستانم چینگاچ گوک و آنکاس او را بگیرند و زندانیاش کنند.»
دونکان قبول کرد و هاکآی آهسته به زبان دلاویرها نقشهاش را برای چینگاچ گوک و پسرش تعریف کرد.
دونکان پیش سرخپوست که برای استراحت به درختی تکیه داده بود رفت و گفت: «ماگوآ، شب نزدیک است و ما که از طلوع آفتاب حرکت کردهایم هنوز فاصلهمان با قلعه ویلیام هنری کم نشده. تو راه را گم کردهای و من هم راه را بلد نیستم؛ اما این شکارچی قول میدهد ما را بهجایی ببرد که تا صبح بتوانیم در آنجا استراحت کنیم.»
ماگوآ گفت: «پس من میروم، چون دیگر مرا لازم ندارید.» سپس نعرهای کشید و به میان بوتهها پرید. چینگاچ گوک و آنکاس به دنبالش دویدند و هاکآی هم تفنگش را آتش کرد، اما دیر شده بود و ماگوا از چنگشان گریخته بود.
دونکان فریاد زد: «حالا چاره چیست؟ تا وقتیکه این سرخپوست آزاد باشد ما در امان نیستیم.»
شب نزدیک میشد و تاریکی، رفتهرفته جنگل را فرامیگرفت. به نظر میرسید که از پشت هر بوته یک سرخپوست مراقبشان بود. کورا و آلیس میترسیدند.
هاکآی گفت: «ما به شما کمک میکنیم.» بعد آنها را به کنار آب برد و کمکشان کرد از اسب پیاده شوند و گفت: «باید هرچه زودتر اسبها را پنهان کنیم. نباید وقت را تلف کرد.»
آنکاس و چینگاچگوک اسبها را به محل آرام و ساکتی در نزدیکی صخرهها بردند. سپس هاکآی قایق سبکی را که میان بوتهها پنهان بود بیرون کشید و گفت: «آقایان، خانمها، بیایید، جلو قایق بنشینید.» همهشان سوار قایق شدند و هاکآی قایق را به انتهای رودخانه راند. جریان آب تند بود.
قایق خیلی کوچک و سبک بود و این خطر را داشت که بهطرف آبشار رانده شوند. آلیس خیلی میترسید که نگاه کند و چشمهایش را از وحشت بسته بود.
وقتیکه دوباره چشمانش را باز کرد دید که قایق کنار صخره پهن و بزرگی آرام روی آب ایستاده است. دونکان پرسید: «حالا کجا هستیم؟ چکار میخواهیم بکنیم.»
هاکآی گفت: «اینجا باید پیاده شوید؛ اما موقع پیاده شدن مواظب باشید. وگرنه همهمان در آب میافتیم. بالای صخره بروید. من میروم و موهیکان ها را با غذا میآورم.»
این کار بهسرعت انجام شد و همگی بهطرف غار بزرگی که توی صخره بود و به غار دیگری منتهی میشد رفتند. آتش روشن کردند و شام آماده شد. آنکاس برای دخترها غذا برد. آنها با شادی او را نگاه میکردند.
آلیس گفت: «جوان خوبی به نظر میرسد. خیلی مهربان و قوی است و از چیزی نمیترسد. اگر بتواند ما را در برابر دشمنانمان حفظ کند، امشب خواب راحتی میکنیم.»
دونکان گفت: «بهتر است امیدوار باشیم که این موهیکان برای ما دوست شجاع و وفاداری بشود؛ اما آیا جداً توی این غار در امان هستیم و خطری وجود ندارد؟»
هاکآی گفت: «ما در هر دو مدخل غار نگهبانی میدهیم.»
پس از شام، نزدیک یکدیگر نشستند. دیوید گاموت با صدایی آهسته آواز را سر داد. دو خواهر هم آرام و ساکت به او پیوستند. بعد یکی از سرخپوستها دستش را دراز کرد. هاکآی آهسته گفت: «ساکت!» دو سرخپوست گوش دادند، انگار به سنگ تبدیل شده بودند. ناگهان نعرهٔ وحشتناکی در فضا پیچید و به درون غار و قلب همهکسانی که آن را شنیدند راه یافت. این نعره سکوت وحشتناکی به دنبال داشت.
هیچکس نفهمید که صدا از که یا از چه بود.
دوباره گوش دادند، اما سکوت برقرار بود. آنکاس بهآرامی از غار خارج شد. وقتیکه رفت، هاکآی به انگلیسی با دیگران حرف زد و گفت: «نمیدانم چه خبر است. سیزده سال است که در این جنگل هستم و تا حال هرگز چنین نعرهای نشنیده بودم.»
پس از مدت کوتاهی آنکاس برگشت. هاکآی گفت: «خوب، آنکاس، چه دیدی؟ نور آتش ما از خارج پیداست؟»
آنکاس گفت: «بیرون چیزی دیده نمیشود.»
هاکآی به مسافرین گفت: «بهتر است همهتان به غار دیگری بروید و سعی کنید بخوابید، فردا باید صبح زود پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار شویم …» حرفش را قطع کرد، زیرا همان فریاد وحشتناک دوباره در فضا پیچید. دونکان گفت: «میروم بیرون گوش بدهم.» پس از مدت کوتاهی برگشت و گفت: «فهمیدم، چنین صدایی را اغلب در میدان جنگ شنیدهام. فریادی است که اسب هنگام درد یا وحشت میکشد. یا اسبهای ما موردحمله حیوانات جنگلی قرارگرفتهاند و یا از خطری ترسیدهاند و نمیتوانند کاری انجام دهند. توی غار نتوانستم صدا را خوب بشنوم، اما در هوای آزاد خوب آن را تشخیص دادم.»
هاکآی فوراً گفت: «آنکاس، قایق را بردار و به مخفیگاه اسبها برو و آتشی در آنجا روشن کن تا گرگها را فرار بدهد.»
آنکاس اطاعت کرد. سپس بقیه گروه برای خواب آماده شدند. دخترها در یکگوشه غار روی تشکی از علف خوابیدند و دونکان و دیوید روی صخرهها دراز کشیدند؛ چینگاچگوک و آنکاس مواظب ساحل رودخانه بودند.
وقتی سپیده صبح دمید، هاک آی، دونکان را صدا کرد و آهسته گفت: «راه بیفتیم. بقیه را بیدار کن تا وقتی من قایق را آوردم آماده باشید. همهچیز آرام است. ساکت باشید، اما تند کار کنید.»
دونکان رفت تا خواهرها را بیدار کند. ناگهان نعرههای گوناگون و صدای تیراندازی فضا را پر کرد. جنگل پر از هورون ها بود. دیوید گاموت بهسوی مدخل غار دوید. تیری شلیک شد و او به زمین افتاد. تفنگ هاکآی در پاسخ، به صدا درآمد و فریاد دردناکی به او فهماند که تیر به هدف خورده است. دونکان دیوید را گرفت و توی غار کشاند. کورا فریاد زد: «مرده؟»
هاکآی گفت: «نه هنوز قلبش میزند. حالش خوب میشود. آنکاس، او را روی تخت علفی بخوابان، ساکت! مواظب آبهای آنطرف باشید!»
دونکان چهار سر را دید که از پشت چند الوار شناور مشغول تماشا بودند. چهار نفر از هورون ها با شنا خود را به جزیره رساندند، پنجمی که میکوشید به آنها بپیوندد، عمرش به سر آمد و بهطرف آبشار رانده شد. هاکآی به دونکان گفت: «برو تو؛ اما تا وقتیکه حمله نکردهاند، تیراندازی نکن.» چهار هورون از آب بهطرف غار یورش بردند. هاکآی شلیک کرد؛ یکی از آنها افتاد. آنکاس یکی دیگر را کشت. دونکان تفنگ را انداخت و با سرخپوست سومی مشغول زدوخورد شد.
هاکآی با چهارمی در کشمکش بود. هرکدامشان یک چاقو داشتند؛ اما هیچکدام نمیتوانستند دستشان را رها کنند و مورداستفاده قرار دهند. سرانجام هورون دست راستش را آزاد کرد و چاقو را به هوا برد اما هاکآی با سرعت دستش را گرفت و نبرد دوباره شروع شد و هورون کشته شد.
دونکان مشغول زدوخورد با سرخپوست سوم بود. آنها هرلحظه به لبه صخره نزدیکتر میشدند. دونکان دستهای هورون را روی گلویش حس کرد و در هما حال که چیزی نمانده بود از فراز صخره به کام مرگ حتمی بیفتد، لبخند شیطانی او را دید. در همان لحظه خطرناک، دست سیاهی با یک چاقو جلو چشم دونکان آمد. ناگهان خون از دستهای هورون فواره زد و دونکان احساس کرد که سرخپوست دارد گردنش را رها میکند. یکلحظه پسازآن دونکان در آغوش آنکاس بود و سرخپوست بیجان روی صخرهها افتاده بود. هاکآی فریاد زد: «پنهان شوید! به خاطر جانتان پنهان شوید.» و همگی بهسرعت دویدند و پشت بوتهها پنهان شدند.
*
از پشت بوتهها صدای فریادهای خشم سرخپوستان و شلیک پیدرپی تفنگهایشان را میشنیدند. درختها و بتههای اطرافشان در صدها نقطه شکسته بود. هاکآی گفت: «بگذارید گلولههایشان را حرام کنند. بالاخره از تیراندازی خسته میشوند.» گلولهای به صخره پشت سرشان خورد. دونکان گفت: «ها؟ خیلی نزدیک بود!»
هاکآی گفت: «از بالا شلیکشده.» به بالا نگاه کردند و در جهت مقابلشان درخت بزرگی دیدند. یک هورون میان شاخههایش نیمه پیدا بود. آنکاس به طرفش شلیک کرد. هورون خندید و در جواب گلولهای فرستاد که به کلاه هاکآی خورد. تیر دوم خون از بازوی دونکان جاری کرد. هاکای نشانه گرفت و آتش کرد؛ هورون روی یکی از شاخهها افتاد. دونکان با تأسف از دیدرس سرخپوست زخمی دور شد و گفت: «تیر دیگری به او بزن و خلاصش کن.»
هاکآی گفت: «نه مرگش حتمی است و ما هم مهمات زیادی نداریم. این جنگها گاهی چندین روز طول میکشد، یا پوست سر آنها کنده میشود یا پوست سر ما و ما میخواهیم پوست سرمان را سر جایش نگهداریم.»
– «آنکاس به قایق برو و پارو بیاور.»
آنکاس اطاعت کرد. هورون هنوز هم داشت روی شاخهها تاب میخورد و فقط با یک دست آن را نگهداشته بود. منظره وحشتناکی بود. هاکآی تفنگش را بلند کرد و شلیک کرد و جسد به آب افتاد. هاکآی گفت: «این کار بزدلها بود. میبایستی باروتم را حفظ میکردم.» ناگهان فریاد آنکاس به هوا بلند شد. دونکان و هاکآی که برای خواهرها دلواپس بودند، از میان بوتهها بیرون پریدند و به غار دویدند، کورا و آلیس با دیوید گاموت در آنجا بودند.
به انتهای رودخانه نگاه کردند و قایق کوچکشان را دیدند که با سرعت در آب پیش میرفت و بهوسیله یک دست پنهانی هدایت میشد. هاکآی فریاد زد: «خیلی دیر شده! خیلی دیر شد! قایق رفته! باروت ما هم در قایق بود.»
همینطور که مشغول تماشا بودند سر یک هورون از آب خارج شد و دستش را تکان دادوفریادی از پیروزی کشید. این فریاد را نعرهها و خندههای دیگری از جنگل پاسخ گفتند. هاکآی روی صخرهای نشست و تفنگش را روی پایش گذاشت و گفت: «بله بخندید، ای فرزندان شیطان!»
دونکان پرسید: «حالا چه باید بکنیم؟ چه به سرمان میآید؟» هاکآی چیزی نگفت؛ اما انگشتانش را آهسته روی سرش کشید. دونکان فریاد زد: «چه؟! پوست سرمان را میکنند؟ حتماً به این بدی هم نیست؟»
– «هورونها در این جزیره نیستند. میتوانیم بجنگیم و نگذاریم به اینجا بیایند؟»
هاکآی پرسید: «با چه اسلحهای بجنگیم؟ با پیکانهای آنکاس و اشک زنها؟ نه! تو جوان و ثروتمندی و دوستان زیادی داری. میدانم در چنین سن و سالی مرگ چقدر سخت است! اما بگذار به هورون ها بفهمانیم که خون سفید هم میتواند مثل خون سرخ جاری شود.» سپس به چینگاچگوک که روی صخرهای نشسته بود رو کرد. جنگجوی سرخپوست چاقو و تبرش را کنار گذاشته بود و داشت پَر را از سرش میکند تا برای کنده شدن پوستش حاضر باشد. هاکآی گفت: «چینگاچ گوک، برادر عزیزم، ما باهم دیگر آخرین نبردمان را به پایان رساندیم.»
کورا گفت: «اما چرا باید بمیریم؟ راه از هر طرف باز است. بیایید به جنگل برویم و دست به دامان خداوند شویم تا حفظمان کند.»
هاکآی پاسخ داد: «خانم. اگر فکر میکنید که سرخپوستها از جنگل رفتهاند و راه را باز گذاشتهاند، معلوم میشود که با سرخپوستها آشنا نیستید.»
کورا گفت: «پس باید در رودخانه شنا کنید.»
هاکآی گفت: «اما نمیتوانیم شمارا اینجا تنها بگذاریم.»
کورا گفت: «چرا، میتوانید. ما اینجا میمانیم و شما پیامی برای پدرمان میبرید و از او میخواهید که به نجاتمان بیاید.» هاکآی چند لحظهای با چینگاچ گوک و آنکاس صحبت کرد. چینگاچگوک بیصدا به آب پرید. هاکآی تفنگش را نزدیک یک صخره گذاشت. سپس با کورا دست داد و گفت: «عقل همانطور که به پیرها داده میشود به جوانها هم داده میشود. آنچه شما گفتید عاقلانه بود. اگر شمارا به جنگل بردند. یادتان باشد که شاخههای بوتهها را بشکنید و تا میتوانید از خودتان نشانه بگذارید. میتوانید به دوستی که شمارا تا انتهای زمین تعقیب خواهد کرد اعتماد کنید.»
روی صخره رفت و دور و برش را نگاه کرد. با صدای غمانگیزی گفت: «اگر باروت داشتیم، هرگز به این خفت و خواری دچار نمیشدیم.» سپس او هم در آب ناپدید شد. همه چشمها متوجه آنکاس بود. موهیکان جوان به انگلیسی گفت: «نه. آنکاس میماند.» کورا گفت: «نه. خواهش میکنم نزد پدرم برو، این آرزوی من است. خواهش من این است که تو بروی.» آنکاس ناراحت شد اما چیزی نگفت و با قدمهای آرام از صخره گذشت و به آب پرید و ناپدید شد.
کورا رو به دونکان کرد و گفت: «میدانم که خوب میتوانی شنا کنی. باید دنبال آنها بروی.» اما دونکان قبول نکرد و گفت: «وظیفه من این است که نزد شما بمانم.» بعد به غار برگشت. دیوید گاموت که احساس میکرد حالش بهتر است، آواز را سر داد. دونکان گفت: «ساکت.» ناگهان صدای نعرهای سکوت را در هم شکست. آلیس فریاد زد: «ما نابود شدیم.» و خود را در آغوش کورا انداخت.
دونکان گفت: «هنوز نه! صدا از وسط جزیره میآید. فکر میکنم علتش دیدن اجساد هورون ها باشد. هنوز ما را پیدا نکردهاند و بازهم امید باقی است.»
طولی نکشید که نعره دیگری به دنبال اولی بلند شد که هیاهوی درهموبرهمی به دنبال داشت. هورون ها فریاد میزدند: «تفنگ دراز! تفنگ دراز!» و دونکان حدس زد که آنها تفنگ هاکآی را نزدیک صخره پیداکردهاند.
سپس فریادها خاموش شد و برای چند لحظه سکوتی وحشتناک به وجود آمد. هورون ها داشتند غار پهلویی را میگشتند. دیوید صدای پای آنها را روی شاخهها و برگها میشنید. سپس به نظر رسید که قدمها دور شد. دونکان آهسته گفت: «کورا، آنها رفتهاند، آنها رفتهاند، آلیس خدا را شکر نجات پیداکردهایم.»
آلیس بهزانو افتاد تا خدا را شکر کند. دونکان همینطور که به او نگاه میکرد با خود گفت که هرگز کسی را به زیبایی او ندیده است. چشمان آلیس از خوشحالی میدرخشید و گونهاش رنگی به خود گرفته بود؛ اما همینکه خواست حرفی بزند، کلمات روی لبهایش یخ زد در جلو غار صورت سیاه و خشمگین ماگوآ، راهنمای قبلیشان، پیدا شد.
پیش از اینکه دونکان بتواند به خود بجنبد، جمعی از سرخپوستها به درون غار هجوم بردند و او و دیوید و دو خواهر را به بیرون غار و زیر نور آفتاب کشیدند و آنها در آنجا در برابر دستهای از هورون های پیروز ایستادند.
ماگوآ گفت: «ما تفنگ دراز را میخواهیم؛ اگر پیدا نشود ما خون کسانی را که پنهانش کردهاند میآشامیم.»
دونکان گفت: «تفنگ دراز رفته، فرار کرده، نمیتوانید پیدایش کنید.» ماگوا فریاد زد: «مرده؟ اگر مرده، جسدش کجاست؟ بگذار هورون ها پوست سرش را ببینند.»
– «او نمرده. با شنا به انتهای رودخانه رفته.»
«و آن دو موهیکان: چینگاچگوک و آنکاس؟»
– «آنها هم با او رفتهاند.»
وقتیکه ما گوا این موضوع را به سایر هورون ها گفت، آنها از خشم نعره کشیدند. بعضیها به کنار آب دویدند و رودخانه را تماشا کردند. ماگوآ نگاههای وحشتناکی به زندانیها انداخت و چاقویی را بر فراز موهای آلیس تکان داد. دونکان سعی کرد برای نجات او حرکتی بکند، اما هورون ها او را گرفتند و عقب کشیدند.
سپس سرخپوستها دوباره باهم گفتگو کردند. دونکان نتوانست بفهمد چه میگویند، اما دید که به جهت قلعه ویلیام هنری اشاره میکنند: معلوم بود که آنها از خطری که در آنجا بود میترسند. سرخپوستان قایق را به کنار رودخانه کشیدند و به زندانیها اشاره کردند که سوار قایق شوند. پس از چند لحظه به ساحل جنوبی رودخانه رسیدند. اسبهای سفیدپوستها را آوردند و سرخپوستها پراکنده شدند. بیشترشان در میان جنگل ناپدید شدند و یکی از آنها سوار بر اسب دونکان شد. شش نفر از سرخپوستها به فرماندهی ماگوآ نزد زندانیها ماندند.
دونکان به ماگوا گفت: «اگر ما را به قلعه ویلیام هنری ببری، پدر این دخترها تو را ثروتمند میکند. طلا و نقره و چند تفنگ و مقدار زیادی پول میگیری».
ماگوآ به او پاسخی نداد؛ اما به دو دختر اشاره کرد که سوار اسبهایشان بشوند. دیوید و دونکان پیاده به دنبال آنها رفتند و سرخپوستها هم پشت سرشان میآمدند. چندین مایل در جنگل پیش رفتند. دونکان نمیتوانست بگوید به کدام جهت میروند.
کورا به یاد گفتههای هاکآی بود و هر وقت میتوانست شاخههای نزدیک راهشان را میشکست. یکبار هم دستمالش را به زمین انداخت، اما سرخپوستی که همراهش بود فوراً آن را برداشت و دست به تبرش برد و چنان نگاه وحشتناکی کرد که به تقلاهای کورا پایان داد.
همهشان خسته شدند و عاقبت ماگوا ایستاد تا روی قله وسیع تپهای استراحت کنند. سرخپوستها حیوانی را کشتند و مشغول خوردنش بودند. ماگوا جدا نشست و به فکر عمیقی فرورفت. دونکان نزد او رفت و گفت: «بهتر نیست که پیش از اینکه شب دیگری بگذرد به قلعه ویلیام هنری برویم؟ فرمانده آنجا دخترهایش را خیلی دوست دارد. اگر بچههایش را فوراً نزد او برگردانی به تو طلا میدهد.»
ماگوا گفت: «برو پیش آن دختر موسیاه و به او بگو که من میخواهم با او صحبت کنم.» دونکان به محلی که آلیس و کورا مشغول استراحت بودند رفت و گفت:
– «کورا، ماگوا میخواهد با تو حرف بزند. اگر خواست شمارا نزد پدرت برگرداند، باید پول و لباس زیادی بهش وعده بدهی. یادت باشد که جان تو و آلیس، به این موضوع بستگی دارد.»
– «و همینطور جان تو، دونکان.»
– «جان من زیاد مهم نیست. جان من قبلاً به پادشاهم پیشکش شده؛ اما ساکت! نزدیک او رسیدهایم… ماگوا، خانمی که میخواستی با او صحبت کنی اینجاست.» سرخپوست آهسته از جا بلند شد و به دونکان اشاره کرد که دور شود.
دونکان نمیخواست برود، اما کورا با لبخند آرامش بخشی به او گفت: «دونکان، پیش آلیس برو و خیالش را راحت کن.»
ماگوا دستش را روی بازوی کورا گذاشت و گفت: «گوش کن. من فرمانده هورون های دریاچه بودم و زندگی خوشی داشتم تا اینکه مردم شما آمدند و به من مشروبهای قوی دادند و کار بهجایی رسید که مردم من فحشم دادند و بیرونم کردند. آنوقت من به خدمت ژنرال مونرو، پدر تو رفتم.»
کورا گفت: «قبلاً دراینباره چیزهایی شنیده بودم.»
ماگوآ ادامه داد: «ژنرال خیلی سختگیر بود. او دستور داده بود که اگر سرخپوستی مشروب بنوشد و سفیدپوستان را به دردسر بیندازد، شکنجهاش کنند. من حماقت کردم و مشروب نوشیدم. خوب، ژنرال پیر چکار کرد؟ بگذار دخترش بگوید.»
کورای شجاع گفت: «سر حرفش ایستاد و شکنجهات کرد. کار درست و صحیحی بود.»
سرخپوست فریاد زد: «درست! کار درستی است که به ما مشروب بدهند و بعد شکنجهمان بکنند؟ مرا به چوب بستند و مثل سگ کتکم زدند.» کورا ساکت بود. ماگوا پیراهنش را پاره کرد و گفت: «خوب نگاه کن. اینها اثرات چاقو و تفنگ است. سرخپوستها به زخمهایی که در جنگ برمیدارند، افتخار میکنند اما ژنرال روی پشتم داغ گذاشت. داغی که باید همیشه پنهانش کنم. یک هورون هرگز چنین چیزهایی را فراموش نمیکند.»
– «اگر پدرم بهناحق با تو بدرفتاری کرده باشد، برای این کارش ناراحت خواهد شد. ما را نزد پدرمان برگردان و نشانش بده که چطور یک فرمانده سرخپوست میتواند گذشت داشته باشد.»
ماگوآ سر تکان داد. کورا که کمکم ترس در دلش رخنه میکرد گفت: «پس چه میکنی؟ اگر میخواهی مرا بکشی بکش؛ اما دستکم خواهرم را آزاد کن.»
سرخپوست دوباره گفت: «گوش کن. اگر قول بدهی، خواهرت میتواند نزد پدرت برگردد.»
کورا پرسید: «چه قولی باید بدهم؟»
ماگوآ گفت: «باید قول بدهی که زن من بشوی.»
کورا بهآرامی پرسید: «تو از زنی که دوستش نداری چه لذتی میبری؟ آیا میتوانی با زنی که از نژاد دیگری است و رنگش با تو فرق دارد، خوشبخت شوی؟ بهتر است که طلای ژنرال مونرو را بگیری و آنها را به یک دختر هورون هدیه بدهی و قلب او را به دست بیاوری.» برقی شیطانی در چشمهای ماگوآ درخشید و گفت: «دختر مونرو برای من کار میکند. برایم از چاه آب میکشد و غذایم را میپزد. شکنجهای را که ژنرال به من داد بر سر دخترش تلافی میکنم.»
کورا فریاد زد: «شیطان! هیچکس بهجز شیطان چنین افکار وحشتناکی در سر ندارد.»
ماگوآ چیزی نگفت و رفت. دونکان فوراً نزد کورا رفت و پرسید: «چه میگوید!»
کورا که نمیخواست آلیس را ناراحت کند، پاسخی نداد. به ماگوا نگاه کردند. او از جنگهای گذشتهشان برای سرخپوستها حرف میزد تا آتش خشم آنها را شعلهورتر سازد. ناگهان سرخپوست جوانی فریاد زد: «لکه تیرهای بر افتخار هورون ها نقش بسته و باید با خون پاک شود. وقتیکه پیرمردان پوست سر اینها را از ما بخواهند، چه بگوییم؟ زنها ما را انگشتنما میکنند. باید پوست سرشان را بکنیم!» دونکان خود را جلو خواهرها انداخت. بعد ماگوا صحبت کرد و گفت: «چرا باید زندانیها حالا کشته شوند؟ بهتر نیست ابتدا شکنجهشان بدهیم؟»
پس از یک کشمکش شدید، هورون ها چهار زندانی خود را گرفتند و هر یک را به درختی بستند. سپس آتش برافروختند و چوبهای سوختی جمع کردند تا آنها را بهسوی زندانیها بیندازند. یک سرخپوست سر دو درخت جوان را تا زمین خم کرد تا دونکان را از بازو به درختها آویزان کند.
ماگوآ بهطرف کورا رفت و گفت: «حالا دختر مونرو چه میگوید؟»
دونکان گفت: «منظورش چیست؟»
جواب کورا این بود: «هیچچیز.»
درباره پیشنهاد ما گوا با هیچکس حرفی نزده بود.
ماگوا گفت: «بگو، آیا حاضری خواهرت را نزد پدرت بفرستم و تو اینجا بمانی و برایم از دریاچه آب بیاوری و غذا درست کنی؟»
کورا گفت: «ول کن.»
ماگوای بدجنس گفت: «ببین، خواهرت دارد گریه میکند. او برای مردن خیلی جوان است! او را نزد مونرو میفرستم.» آلیس از میان اشکهایش گفت: «کورای عزیزم، او چه میگوید؟ دارد از فرستادن ما نزد پدرمان صحبت میکند؟»
کورا گفت: «آلیس، هورون به همه ما پیشنهاد حیات میکند، بهشرط اینکه من زنش بشوم. آلیس، دونکان، راهی پیش پایم بگذارید.» دونکان فریاد زد: «زن او؟ کورا اصلاً این حرف را نزن! فکر این موضوع از هزار بار مردن هم بدتر است.»
کورا گفت: «تو چه میگویی آلیس؟»
آلیس که ضعیف و بیهوش بود آهسته سرش را تکان داد: «نه نه نه بهتر است بمیریم، چون ما باهم زندگی کردهایم.» ماگوا فریاد زد: «پس بمیرید!» و تبرش را پرت کرد. تبر مقداری از موهای آلیس را برید و بالای سرش در درخت فرونشست. دونکان که از خشم دیوانه شده بود، خودش را بهزور آزاد کرد و به یکی از هورون ها که تبرش را آماده تکرار این صحنه نگهداشته بود، حمله برد. آنها باهم جنگیدند و سرخپوست دونکان را به زمین انداخت. سپس چاقوی سرخپوست در هوا درخشید؛ اما در این لحظه ناگهان گلولهای شلیک شد و سرخپوست، بیجان به زمین افتاد.
هورون ها از مرگ ناگهانی یکی از افراد دستهشان تعجب کردند و ساکت شدند. سپس همگی با فریاد، نام «تفنگ دراز!» را به زبان آوردند.
لحظهای بعد، هاکآی در همان حال که تفنگش را تکان میداد بهسوی آنها پیش میآید. سرخپوستها خیلی بیدقتی کرده بودند که تفنگهای دزدی شده را بی نگهبان گذاشته بودند.
دو نفر همراه هاکآی بودند. یکی از آنها چینگاچ گوک و دیگری آنکاس بود که جلوی کورا پرید تا او را حفظ کند؛ او در همان حال چاقو و تبرش را بهطرف هورون ها تکان میداد.
جنگ وحشیانهای درگرفت. هورون ها یکی پس از دیگری کشته شدند. تنها ماگوآ باقی ماند که او هم با چینگاچ گوک مشغول زدوخورد بود. هردوشان به رویهم میغلتیدند. چینگاچ گوک با چاقویش ضربهای زد. ماگوا به زمین افتاد و به نظر رسید که مرده.
هاکآی فریاد زد: «آفرین! یک پیروزی برای موهیکان ها، من ضربه نهایی را میزنم.»
تفنگش را بلند کرد، اما هورون ناگهان غلتی زد و با سرعت به میان بوتهها پرید. هاکآی گفت: «بگذار برود. او تنهاست و تفنگ و تیر ندارد و از یارانش هم دور است. دیگر نمیتواند آزار زیادی برساند.»
سه زندانی آزاد شدند. آلیس و کورا از خوشحالی فریاد کشیدند و زانو زدند تا خدا را شکر کنند. خواهرها یکدیگر را بوسیدند و چشمان دونکان از اشکت پر شد. دونکان رو به هاکآی کرد و گفت: «چطور اینقدر زود و بدون کمک سربازها برگشتی؟»
هاکآی گفت: «ما صبر کردیم و حرکات هورون ها را تماشا کردیم. دنبالتان آمدیم. آنکاس ما را هدایت کرد و ما هم مثل مار از زیر برگهای جنگل گذشتیم.»
بعد آنکاس آتشی برپا کرد و شام خوردند و تصمیم گرفتند سفرشان را ادامه دهند. آفتاب داشت غروب میکرد که به یک خانه چوبی خرابه رسیدند. در نزدیکی خانه، قبرستان سرخپوستان قرار داشت. چینگاچ گوک جنگی را که در دوران جوانیاش در این ناحیه رخداده بود، برایشان تعریف کرد.
هاکآی گفت: «بله درست یادم است. من با دستهای خودم اجساد را زیر تپهای که شما الآن رویش نشستهاید خاک کردم.»
دونکان و خواهرها بهتندی از علفها بلند شدند. هاکآی گفت: «از مردهها نترسید. آنها رفتهاند و دیگر از جایشان بلند نمیشوند و تبر به دست نمیگیرند؛ اما بیایید برویم توی خانه و آنجا استراحت کنیم.» آن شب دونکان بیرون ایستاد و پاس داد، اما آنقدر خسته بود که به خواب عمیقی فرورفت. ناگهان دست سبکی را روی شانهاش احساس کرد؛ و فریاد زد: «کیست؟» از جا بلند شد: «حرف بزن! دوست یا دشمن.» صدای آهسته چینگاچ گوک پاسخ داد: «دوست! ماه خیلی پرنور است. وقت حرکت رسیده.» آلیس و کورا برای حرکت آماده شدند. سپس چینگاچ گوک ناگهان آهسته فریاد کشید و او و آنکاس با نهایت دقت و توجه گوش دادند.
هاکآی گفت: «نه موهیکان ها صدای دشمنان را میتوانند بشنوند! بوی خطر به مشامشان میرسد.» دونکان تفنگش را برداشت و گفت: «حتماً جنگ بزرگی در پیش داریم. شاید هم یکی از حیوانات جنگل است که در پی غذا میگردد.»
هاکآی گفت: «نه. این صدای آدم است. گرچه گوشهایم مثل سرخپوستها خوب نمیشنود اما من هم حالا میتوانم بشنوم. شاید ماگواست که با چند نفر از سربازان مونکالم به تعقیب ما آمدهاند. آنکاس اسبها را ببر توی خانه.»
آنکاس اطاعت کرد. ماه میدرخشید اما خانهی مخروبه در تاریکی بود. خیلی آرام بودند. صدای پا واضحتر میشد و میتوانستند صدای سرخپوستها را بشنوند. هاکآی به دونکان گفت: «زبان هورون هاست.»
به نظر میرسید که بیست سرخپوست باشند. همه به صدای بلند حرف میزدند. آنها رد پای اسبها را تا آنجا دنبال کرده بودند و حالا مشورت میکردند که چه بکنند. به چند دسته شدند و به میان جنگل رفتند و اسبها را جستجو کردند؛ اما چون نتوانستند پیدا کنند، برگشتند.
دونکان گفت: «دارند نزدیک میشوند، بگذار آتشکنیم.»
هاکآی گفت: «هنوز نه. همهچیز را توی سایه نگهدارید. ساکت! صدا نکنید!»
دو هورون قدبلند بهسوی خانه میآمدند. ناگهان پای یکی از آن دو روی یک قبر علفی ماند و ایستاد و به آن نگاه کرد. بعد خود را عقب کشیدند و به جنگل برگشتند.
هاکآی تفنگش را کنار گذاشت. نفس عمیقی کشید و گفت: «بله آنها به مردگان احترام گذاشتند. این کار زندگی آنها و شاید هم زندگی ما را نجات داد.»
آنها صبر کردند تا چینگاچ گوک علامت داد که خطر رفع شده است. اسبهایشان را از خانه بیرون کشیدند و حرکت کردند. خواهرها همینطور که دور میشدند با وحشت به قبرهای ساکت و خانه مخروبه نگاه میکردند. آنها نور ماه را پشت سر گذاشتند و به میان تاریکی جنگل رفتند.
وقتیکه به نزدیکی قلعه ویلیام هنری رسیدند فرانسویها مشغول حمله بودند و صدای توپ و تفنگ از درّه برمیخاست. هاکآی گفت: «چند ساعت دیر رسیدیم!»
*
– «مونکالم تمام جنگل را با سرخپوستهایش پر کرده، نگاه کنید…» و به کورا گفت:
«گلولههای توپ سنگهای قلعه را از جا کندهاند. این سربازهای فرانسوی قلعه را در مدتی خیلی کمتر از وقتیکه صرف ساختن آن شده نابود میکنند.»
کورا گفت: «بهتر است نزد مونکالم برویم و از او بخواهیم که بگذارد ما به درون قلعه برویم. حتماً او به بچهها اجازه میدهد که پدرشان را ببینند.»
هاکآی گفت: «محال است بدون اینکه گلولهای بخوری به مونکالم برسی. اگر قایقی داشتم میشد این کار را بکنم؛ اما نگاه کنید! بهزودی این حمله به آخر میرسد، چون مهی نزدیک میشود که روز را به شب تبدیل خواهد کرد. دنبال من بیایید و اگر حادثهای برای من اتفاق افتاد دنبال موهیکان ها بروید».
بهسوی قلعه راه افتادند. مه با پاره ابرهای کلفتش وارد میدان میشد.
صدایی از فراز سرشان گفت: «افراد! محکم بایستید و آمادهباشید. صبر کنید و دشمن را ببینید، بعد آتشکنید.» صدایی از میان مه برخاست: «پدر! پدر! این منم! آلیس!» فریاد مرد برخاست: «دست نگهدارید! این اوست! خدا فرزندانم را نزد خودم برگردانده! افراد! تیراندازی نکنید وگرنه آنها را میکشید!»
یک افسر ارتش از مه بیرون دوید و کورا و آلیس را در بغل گرفت و آنها را به سینهاش فشرد. فریاد زد: «از این بابت خدا را شکر میکنم! بگذار خطر هر طور که میخواهد بیاید. من حالا آمادهام».
کمی پسازآن آنها همگی در قلعه بودند. حملات فرانسویها پنج روز ادامه داشت. دونکان گفت: «کمکم داریم ازلحاظ غذا در مضیقه میافتیم. دیوارها با سرعت فرومیریزند.» ژنرال مونرو گفت: «من پانزده سال به پادشاه خودم خدمت کردهام. تا هنگامیکه ذرهای امید باقی باشد به دفاع از این قلعه ادامه خواهیم داد. مونکالم از من دعوت کرده که در چادر او به دیدنش بروم. به نظر من دیدنش کار عاقلانهای است. تو هم میتوانی با من بیایی، دونکان.»
فرمانده فرانسویها، ژنرال مون کالم، با حضور افسرها و دستهای از سرخپوستهایش هر دو آنها را در چادر خود پذیرفت. همینکه دونکان وارد شد، چشمش به ماگوا افتاد که باحالتی شیطانی او را نگاه میکرد.
ژنرال فرانسوی گفت: «آقایان، شما سربازان شجاعی هستید و خوب از قلعهتان دفاع کردید؛ اما ادامه این دفاع کار اشتباهی است. ما بیش از بیست هزار سرباز داریم؛ اما شما هیچ امیدی به پیروزی بر ما ندارید.»
دونکان گفت: «اشتباه میکنید. ما بهزودی از شما قویتر میشویم، چون یک لشکر کمکی از قلعه ادوارد، درراه است و بهزودی به ما میرسد.» مونکالم گفت: «تنها چند نفر که سربازان خوبی هم نیستند. من از فرمانده انگلیسیها نامهای دارم که به دست یکی از یاران ما افتاده. این نامه را بخوانید و ببینید آیا بازهم میتوانید انتظار کمک داشته باشید؟»
دونکان از خشم لبش را گزید. دونکان نامه را به مونرو نشان داد. مونرو آن را با دقت ازنظر گذراند. سپس برگشت و به دونکان گفت: «راست است. در این نامه نوشتهاند که فرستادن نفرات کافی غیرممکن است و دیگر امیدی به کمکی که از قلعه ادوارد برسد، نداریم. برمیگردیم و قبرهایمان را پشت قلعه میکنیم.» مونکالم گفت: «گوش کنید. غیرممکن است که بتوانید قلعه را حفظ کنید. قلعه باید ویران شود؛ اما شما و سربازان شجاعتان اجازه دارید قلعه را ترک کنید.»
مونرو و دونکان از این پیشنهاد بزرگ و سخاوتمندانه به حیرت افتادند و عاقبت با نقشههای مونکالم موافقت کردند و به قلعه برگشتند تا ترتیب جدا شدن سپاهیان را بدهند.
پیش از ترک قلعه، دونکان از مونرو خواست که با او تنها صحبت کند و گفت: «آرزو دارم که افتخار ازدواج با دخترتان آلیس را به من بدهید.» ژنرال موافقت کرد و به دونکان گفت: «دونکان، من چندین سال است که تو را میشناسم و مطمئنم که تو دخترم را خوشبخت میکنی. من با ازدواج شما موافقم.»
بهزودی روز عزیمت از قلعه فرارسید. سربازان انگلیسی ساکت و غمگین بیرون قلعه ایستاده بودند. دونکان از ژنرال پرسید که چه خدمتی میتواند برایش انجام دهد. پاسخ مونرو کوتاه بود: «مواظب دخترهایم باش.»
دونکان یکراست نزد آلیس و کورا رفت. آنها نزد زن و بچههای قلعه بودند. هر دو غمگین بودند. گریه کرده بودند و چشمهایشان قرمز بود. کورا با لبخندی غمانگیز گفت: «قلعه نابودشده است، اما امیدوارم نام نیک ما پایدار بماند.»
بعد دونکان زمزمه آواز گاموت را شنید. دستی به بازوی دیوید زد و گفت: «دیوید، وظیفه توست که گوشبهزنگ باشی که کسی نزدیک این خانمها نیاید. اگر سرخپوستها آمدند بهشان بگو که رفتارشان را به ژنرال مونکالم گزارش خواهی کرد. او به ما وعده داده است که بتوانیم از این قلعه در امنوامان سفر کنیم. من فوراً نزد شما برمیگردم.»
دیوید موافقت کرد. فرمان حرکت صادر شد و سربازان انگلیسی به راه افتادند. سربازان فرانسوی قلعه را تصرف کردند. آنها رفتار مؤدبانهای داشتند و وقتی کورا و آلیس از دروازه خارج میشدند به آنها تعظیم کردند.
زنها و بچهها به دنبال سربازان انگلیسی راه افتادند و آهسته بهسوی کناره جنگل رفتند. دراینبین کورا در میان سرخپوستان چشش به ماگوا افتاد. سرخپوستان ایستاده بودند و عقبنشینی آنها را تماشا میکردند. ناگهان ماگوآ دستش را جلو دهانش گذاشت و نعرهای کشید. یکباره سرخپوستان، با فریادهای وحشتناک بر سر مردم بیچاره ریختند. بیش از دو هزار سرخپوست نعرهزنان از جنگل بیرون آمدند و به آنها حمله بردند.
منظره غیرقابل وصف و وحشتناکی بود. مرگ بر همهجا سایه انداخته بود. تبرها و چاقوها به هوا میرفت و پایین میآمد و از هر طرف صدای فریاد و ناسزا بلند بود. آلیس فریاد زد: «پدر! پدر!» و به زمین افتاد و از هوش رفت. دیوید به کورا گفت: «فوراً با من بیا!»
کورا گفت: «نمیتوانم آلیس را تنها بگذارم. برو، جان خودت را نجات بده. من میخواهم با آلیس بمیرم.»
اما دیوید نرفت. صدایش را تا آنجا که میتوانست بلند کرد و آوازی سر داد که در هیاهوی جنگ بهخوبی شنیده میشد. همینکه سرخپوستها خواستند به خواهرها حمله کنند، با دیدن آن هیکل آوازخوان وحشت میکردند و قدم برنمیداشتند؛ اما ماگوا نترسید؛ دستش را که از خون قرمز شده بود روی لباس کورا گذاشت و گفت: «با من بیا! خانه من ازاینجا بهتر نیست؟»
کورا فریاد زد: «گم شو!» سرخپوست همانطور که دستش را نشان میداد، خندید و گفت: «سرخ است. این خون سفیدپوستهاست!»
کورا فریاد زد: «شیطان! خون! روح تو تشنه خونریزی و آدمکشی است!»
ماگوا فریاد زد: «میآیی؟»
کورا گفت: «هیچوقت! اگر میخواهی مرا بکش!»
ماگوآ برگشت و بدن سبک آلیس را از زمین بلند کرد و با سرعت بهسوی جنگل رفت. کورا همانطور که ماگوآ انتظار داشت به دنبالشان دوید و گفت: «صبر کن! خواهرم را رها کن. چکار میکنی؟»
ماگوا آلیس را به جنگل برد و او را روی یکی از اسبهای دزدی گذاشت. سپس به کورا گفت که سوار همان حیوان شود و هردوشان را به قلب جنگل برد.
دیوید گاموت که دید تنها مانده است و از مرگ نجات پیداکرده، فوراً سوار اسب دیگری شد و دنبالشان رفت.
*
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. قلعه سوخته بود و اجساد مردگان دشت را پر کرده بود. دونکان و ژنرال مونرو با اندوه تمام در میان مردگان جسد کورا و آلیس را جستجو میکردند. هاکآی و موهیکان ها به کمکشان آمده بودند. آنکاس ناگهان فریادی کشید، چون تکهای از لباس کورا در میان بوتهها افتاده بود. ژنرال آن را دید: «این مال کوراست! او زنده است! بچههایم زندهاند؛ اما کجا هستند؟!»
آنکاس به میان جنگل رفت و دیگران هم به دنبالش. بعد تکه پارچه دیگری پیدا کردند که از شاخه یک درخت آویزان بود. مونرو فریاد زد: «بچههایم کجا هستند؟!»
هاکآی گفت: «اگر آنها خودشان تنها رفته باشند شاید راه را دور زده باشند و ممکن است به ما نزدیک باشند؛ اما اگر هورون ها یا یکی از سرخپوستان فرانسوی آنها را گرفته باشند، ممکن است چند مایل از ما فاصله داشته باشند؛ اما چه اهمیتی دارد؟ من و موهیکان ها اینجا در این سر جاده هستیم و حتماً سر دیگر جاده را پیدا میکنیم.» چینگاچگوک به زمین نگاه کرد و فریاد عجیبی کشید. دونکان گفت: «چیست؟»
هاکآی گفت: «جای پای یک مرد است.»
دونکان گفت: «پس سرخپوستها آنها را بردهاند!»
هاکآی گفت: «جای پای یک سرخپوست است.» دوباره با دقت بسیار بهجای پا نگاه کرد: «جای پای ماگوا است. آنها اسیر ما گوا هستند.»
دونکان فریاد زد: «بیایید دنبالشان برویم!»
هاکآی گفت: «نه باید برگردیم و امشب در قلعه ویرانشده، آتش روشن کنیم. صبح که شد حاضر و آمادهایم که مثل مردها کارمان را شروع کنیم.» دونکان و مونرو دلشان نمیخواست برگردند، اما میدانستند که عاقلانهتر آن است که حرف هاکآی را بپذیرند. فردای آن روز صبح زود حرکت کردند. جاده در میان جنگل و از کنار دریاچه کشیده شده بود. چندین روز راه رفتند و درههای رودخانه را دنبال کردند.
هاکآی گفت: «هورون ها هم دنبالهی دره را گرفتهاند و به سمت شمال رفتهاند.» آنکاس با دو اسب پدیدار شد. به نظر میرسید که اسبها برای مدتی وحشیانه تاختهاند. دونکان فریاد زد: «چه خبر است؟» رنگش کمکم سفید میشد. هاکآی گفت: «الآن در منطقه دشمن هستیم. آنها اسبها را گذاشتهاند و پیاده رفتهاند.» همگی به دنبال آنکاس راه افتادند.
هاکآی ناگهان گفت: «ببینید! اینجا جای پاهای کوچکی است. آلیس و کورا از این راه رفتهاند. ما به قبیله هورون ها نزدیک میشویم.»
در همان موقع، سرخپوست بیگانهای پدیدار شد. رنگی ضخیمی بر تمامصورتش کشیده بود و به طرّه مویی که بر فرق سرش داشت پَر آویخته بود. کت کهنهای به تن کرده بود و پاهای درازش را با تکههای شلوار کهنهای پوشانده بود.
هاکآی از میان بوتهها به هیکل عجیبوغریب او نگاهی کرد و گفت: «این هورون است. لباسهایش را هم از یک سفیدپوست گرفته، میتوانی ببینی تفنگ دارد یا نه؟»
دونگان گفت: «نه. خطرناک به نظر نمیرسد. تیراندازی بکنم؟»
هاکآی دوباره نگاه کرد، سپس خنده را سر داد. از میان بوتهها بیرون دوید و دست بیگانه را گرفت: بیگانه دیوید گاموت بود. هاکآی که هنوز هم میخندید فریاد زد: «خوشحالم که زنده میبینمت! سرخپوستها خوب لباسی به تنت کردهاند. بگو ببینم. به سر دو دختر چه آمد؟»
دیوید گفت: «آنها نزد سرخپوستها هستند. روحاً ناراحتاند، اما اذیت و آزاری بهشان نرسیده است و سلامتاند.»
دونکان فریاد زد: «هردوشان؟»
– «بله.»
مونرو گفت: «به خاطر این خبری که آوردی، امیدوارم روزی خوشبخت شوی! پس من میتوانم دخترهایم را برگردانم!»
دیوید گفت: «بله اما کار مشکلی است.»
هاکآی پرسید: «ماگوا کجاست؟»
«او با یارانش مشغول شکار است. دختر بزرگتر را به دهکدهای که در آنسوی آن صخره است بردهاند. دیگری نزد زنان قبیله است؛ قبیلهشان تا اینجا دو مایل فاصله دارد.» دونکان فریاد زد: «پس آنها پهلوی هم نیستند! آلیس من با خواهرش نیست! چکار میکند؟» دیوید گفت: «من برایش آواز میخواندم. گاهی هم باهم آواز میخواندیم. سرخپوستها از صدای ما تعجب کردهاند.»
دونکان گفت: «چرا اجازه داری که هر طور بخواهی رفتوآمد کنی؟»
دیوید گفت: «سرخپوستان به آواز احترام میگذارند و از آوازهای من لذت میبرند.» هاکآی خندید و ضربهای به سر او زد و گفت: «سرخپوستها به دیوانهها آزار نمیرسانند.»
سپس گفت: «از قبیله سرخپوستها که کورا در آنجاست بیشتر برایمان بگو. آنها چه جور مردمی هستند؟»
دیوید گفت: «نمیدانم.»
– «از چه نوع چاقویی استفاده میکنند؟ از چاقوی انگلیسی یا فرانسوی؟»
دیوید گفت: «چاقوهایشان را نگاه نکردم؛ اما عکسهای عجیبوغریبی نقاشی میکنند. نقاشیهای زیادی از یک حیوان دیدم. حیوانی که دوستش ندارم.»
– «مار؟»
– «نه. لاکپشت.»
هاکآی گفت: «یعنی ما در سرزمین دلاویرها هستیم. زمانی موهیکان ها در اینجا فرمانروایی میکردند.» هاکآی و چینگاچگوک با یکدیگر سرگرم صحبت شدند. چینگاچگوک همینطور که حرف میزد بازویش را بلند کرد و دونکان با تکان لباسهای او تصویر لاکپشت زیبایی را روی سینهاش دید.
هاکآی گفت: «این یعنی خطر. دلاویرها یکزمانی دوست ما بودند؛ اما حالا بیشترشان دشمن ما هستند و در کنار هورون ها و فرانسویها میجنگند. دوستی که از تو رو برمیگرداند هزار بار بدتر از دشمنی است که میخواهد پوست سرت را بکند.»
دیوید گفت: «من به قبیله هورون ها برمیگردم.»
دونکان گفت: «من هم با تو میآیم. یا آلیس را نجات میدهم یا در این راه جان میدهم.»
هاکآی گفت: «اما اینطوری نمیتوانی بروی. آنها فوراً تو را میکشند. بگذار چینگاچگوک صورتت را رنگ کند.»
چینگاچگوک مقداری رنگ تهیه کرد و دونکان را بهصورت جادوگران سرخپوست آرایش کرد. سپس، هاکآی و آنکاس به دهکدهای که کورا در آنجا بود رفتند و دونکان و دیوید بهسوی قبیله هورون ها راه افتادند.
چینگاچگوک نزد ژنرال مونرو ماند. آنها چادری برپا کردند و در چادر به انتظار نشستند.
*
هنگامیکه دونکان و دیوید به قبیله هورون ها رسیدند، شب بود. دونکان به زبان فرانسه به آنها گفت: «من یک پزشک جادوگر هستم. سرخپوستان قسمت دیگر این سرزمین، مرا نزد شما فرستادهاند. من آمدهام ببینم آیا شما مریض دارید یا نه.»
پس از سکوت کوتاهی یکی از هورون ها خواست صحبت کند اما در همان لحظه صدای چند نفر از جنگل به گوش رسید. سرخپوستها دشمنی گرفته بودند و داشتند او را به قبیله میآوردند. اسیرشان آنکاس بود. مردها و زنها و بچهها از خوشحالی جیغ میکشیدند و دست میزدند، آتشها برپا شد و همه تدارکات را برای کشتن آنکاس آماده کردند. مردها چاقو و زنها تبر به دست گرفتند. دونکان و دیوید تماشا میکردند و کمکی از دستشان برنمیآمد؛ اما آنکاس ناگهان خود را آزاد کرد و از روی سر بچهها پرید و به میان آتش دوید و ناپدید شد.
پسازآنکه سروصداها خوابید یکی از سرخپوستها با دونکان صحبت کرد و گفت: «یک روح خبیث در زن یکی از یاران من حلول کرده. آیا میتوانی آن را دور کنی؟» دونکان گفت: «بعضی از ارواح خیلی قوی هستند و نمیشود با نیروی عقل آنها را بیرون راند.»
سرخپوست گفت: «ولی آیا حاضری امتحان کنی؟»
دونکان گفت: «بله زن را به من نشان بده.»
سرخپوست او را از قبیله بیرون برد. در همان موقع سرخپوست دیگری هم پیش آمد. با دیدن او خون در رگهای دونکان خشک شد، او ماگوا بود. چند هورون دیگر به دنبال ماگوآ بودند، آنکاس هم با آنها بود. آنها دوباره او را گرفته بودند و میخواستند روز بعد اعدامش کنند.
ماگوا و یارانش آنکاس را بردند. سرخپوست، دونکان را به دامنه کوهی در نزدیکی قبیله برد. آتشی در نزدیکی صخرهای روشن بود. در روشنایی آن دونکان هیکل بزرگی را سر راهشان دید که دو چشم درخشان داشت: یک خرس بود.
سرخپوست خرس را دید، اما چیزی نگفت و رفت و به خرس توجهی نکرد. دونکان به یاد آورد که سرخپوستها اغلب با این حیوانات دوست هستند و در قبیلهشان خرس نگهداری میکنند. او هم به خرس توجهی نکرد؛ اما وقتیکه دید حیوان دنبالشان افتاده، کمی ترسید. دهانش را باز کرد تا با سرخپوست دراینباره حرفی بزند، اما در آن لحظه به دری رسید که به غاری در کوه منتهی میشد. سرخپوست در را باز کرد و داخل شد.
دونکان خوشحال شد که به مقصد رسیدهاند و میتواند از دست خرس فرار کند. خواست در را ببندد که احساس کرد حیوان در را هل داد و به دنبال آنها آمد.
دونکان تا میتوانست پهلو به پهلوی سرخپوست میرفت، اما خرس خیلی نزدیک از پشت سر میآمد و حتی یکی دو بار هم به او خورد.
غار (که خیلی بزرگ بود) به دو اتاق تقسیمشده بود. در یکی از آنها زن بیماری روی تخت دراز کشیده بود و سایر زنان هم دور و برش نشسته بودند. دونکان از دیدن دیوید گاموت بین زنها متعجب شد.
دیوید کنار تخت نشسته بود و آواز میخواند، اما زن، خیلی مریضتر از آن بود که به چیزی توجه کند. همینکه دیوید آوازش را تمام کرد صدایی شبیه صدای حیوانات پشت سر خودش شنید که آواز را تکرار میکند. دیوید دور و برش را نگاه کرد و دید خرس در گوشه تاریکی از غار نشسته است.
دیوید آنقدر متعجب شد که دیگر نتوانست بخواند. چشمهایش گرد شد. به دونکان گفت: «زن اینجاست. او منتظر شماست» و فوراً غار را ترک کرد.
سرخپوست روبه زنها کرد و گفت: «بروید!» وقتیکه تنها ماندند دونکان را به کنار تخت برد و گفت: «حالا میتوانی قدرتت را نشان بدهی.»
دونکان سعی کرد که سروصدای عجیبوغریب پزشکهای سرخپوست را تقلید کند اما خرس چنان سروصداهای وحشتناکی کرد که دونکان دیگر نتوانست ادامه بدهد.
سرخپوست گفت: «خرس از من میخواهد که بروم. من میروم. این زن همسر یکی از یاران من است. تا میتوانی سعی کن.» سپس به خرس خشمگین گفت: «آرام باش! من رفتم!»
او رفت و دونکان خود را با زنی بیمار و حیوانی وحشی و خطرناک تنها دید. دونکان در اطراف خودش دنبال یک چوب میگشت، چون مطمئن بود که خرس میخواهد به او حمله کند؛ اما رفتار حیوان عوض شده بود. بهجای ادامه دادن به آن سروصداهای خشمگین شروع به لرزیدن کرد.
ناگهان سر بزرگش به یکطرف افتاد و بهجایش صورت نجیب و خندان هاکآی پیدا شد. دونکان فریاد زد: «هاک آی!»
هاکآی آهسته گفت: «ساکت! سرخپوستها ما را دوره کردهاند و اگر چیز عجیبی بشنوند وارد میشوند.»
دونکان گفت: «اما بگو ببینم این کارها یعنی چه؟ چرا این کار را کردی؟»
هاکآی گفت: «هورون ها به آنکاس و من حمله کردند. آنکاس اسیر شد. من به یکی از یارانشان حمله کردم و این لباس خرس را از او گرفتم.»
دونکان گفت: «اما تو خیلی خوب ادای خرسها را درآوردی!»
هاکآی گفت: «من مدت زیادی روی طبیعت و حرکات این حیوانات مطالعه کردهام. بیا! باید کاری بکنیم. آلیس کجاست؟»
دونکان گفت: «من در دهکده دنبالش گشتم، اما آنجا نبود.»
هاکآی گفت: «او اینجاست. وقتیکه دیوید گفت (او منتظر توست) منظورش آلیس بود. اگر من در این لباس به دیدنش بروم او را میترسانم؛ اما صبر کن! تو هم با این رنگ صورتت او را میترسانی.»
دونکان گفت: «خیلی وحشتناک شدهام؟»
هاکآی گفت: «فکر میکنم باید این رنگها را از صورتت پاککنی.» و به آبی که از صخره روان بود اشاره کرد: «میتوانی صورتت را اینجا بشویی، وقتیکه برگشتی صورتت را رنگ میکنم. سرخپوستان جادوگر اغلب رنگ قیافهشان را عوض میکنند.»
دونکان صورتش را شست و به اتاق پهلویی رفت. آلیس در آنجا تنها بود.
فریاد زد: «دونکان! میدانستم که تو میآیی و مرا از دست سرخپوستها نجات میدهی!» و در آغوش او گریست.
دونکان به او گفت: «پدرت صحیح و سالم نزد چینگاچگوک است. آنکاس هم رفته که کورا را نجات بدهد.»
ناگهان دونکان دستی روی شانهاش احساس کرد و چشمش بهصورت تیره و شیطانی ماگوا افتاد.
دونکان آلیس را به خودش نزدیک کرد. ماگوآ به آنها نگاه کرد. بعد بهطرف در دومی که به مرکز غار باز میشد رفت و چندتکه چوب جلو آن گذاشت و خندید و گفت: «سرخپوستان میدانند چطور اسیر انگلیسی بگیرند. میروم و یاران جوانم را میآورم تا اعدام تو را تماشا کنند!»
برگشت و خواست خارج شود، اما خرس جلو در ایستاده بود.
ماگوآ به خرس گفت: «احمق!» فکر میکرد که او یکی از سرخپوستان است که این لباس را پوشیده، «برو و با زن و بچهها بازی کن.»
سعی کرد خرس را رد کند؛ اما خرس دستهایش را جلو آورد و با پنجههای پولادینش او را گرفت. دونکان به کمک هاکآی دوید و باهم ماگوآ را طنابپیچ کردند و به پشت دراز کردند تا نتواند تکان بخورد.
هاکآی گفت: «تند باش! باید به جنگل برویم. به آلیس بگو همراهت بیاید.»
دونکان گفت: «او غش کرده.»
هاکآی گفت: «او را با این لباسهای سرخپوستی بپوشان، کاملاً او را بپوشان. حالا او را در بغل بگیر و دنبال من بیا.»
دونکان اطاعت کرد و در همان حال که آلیس را در بغل داشت دنبال هاکآی به اتاق دیگر رفت. همینطور که داشتند ازآنجا بیرون میآمدند، زن بیمار را مثل سابق تنها یافتند.
بهتندی بهطرف مدخل غار دویدند و وقتیکه نزدیک در رسیدند، سروصدای فامیل و دوستان زن بیمار را شنیدند که منتظر بودند بدانند حکیم حالش را بهتر کرده یا نه.
هاکآی دوباره کله خرس را به سرگذشت و گفت: «به آنها بگوید که ما روح خبیث را در غار زندانی کردهایم و داریم زن را بهطرف جنگل میبریم تا گیاهانی پیدا کنیم که او را دوباره سرحال بیاورند.»
در باز شد. هاکآی بهتندی خارج شد و دونکان خود را در میان جمعی سرخپوست نگران تنها دید.
یکی از آنها پرسید: «آیا روح خبیث را بیرون راندی؟ توی بغلت چیست؟»
دونکان گفت: «روح از بدن خارج شده و در صخره زندانی است. باید زن را دور کنیم تا برای حملات بعدی قویتر شود. وقتیکه آفتاب دوباره بالا آمد او را میآورم.»
سرخپوستان خوشحال شدند. یکی از آنها گفت: «پس برو من داخل غار میشوم و با روح خبیث میجنگم.»
دیگری گفت: «نه. ما بیرون صبر میکنیم و اگر روح ظاهر شد، او را با چوب میزنیم.»
آنها به دونکان راه دادند. کمی بعد دونکان و آلیس و هاکآی در جنگل بودند. حال آلیس در هوای آزاد بهتر شد و توانست راه برود. پس از مدت کوتاهی هاکآی ایستاد و به جاده اشاره کرد و گفت: «این جاده شمارا به رودخانه میبرد. ساحل شمالی را دنبال کنید تا به آبشاری برسید. بعد، از تپه دست راستتان بالا بروید و در آنجا آتش مردم دیگری را میبینید، باید بروید و خود را تحت حمایت آنها قرار دهید. اگر آنها دلاویرهای حقیقی باشند شما محفوظید. هورون ها حتماً ما را تعقیب میکنند و پیش از اینکه بتوانیم ۱۲ مایل راه برویم پوست سرمان را میکنند. بروید، خدابههمراهتان.»
دونکان با تعجب گفت: «مگر تو میخواهی ما را تنها بگذاری؟»
هاکآی پاسخ داد: «هورون ها آنکاس را گرفتهاند و بازمانده اصیل موهیکان ها اکنون در دست آنهاست.»
دونکان گفت: «اما این کار خیلی خطرناک است و معلوم نیست بتوانی از عهدهاش بربیایی. نرو! با چینگاچگوک و ژنرال مونرو در محل امنی بمان.»
آلیس هم گفت: «نزد هورون ها نرو» اما هاکآی سر حرفش ایستاد و به دونکان گفت: «تو تا آنجا که توانستی درراه نجات آلیس کوشیدی و من باید همین کار را برای آنکاس بکنم. چه زمستانها و تابستانها و روزها و شبهایی که ما باهم به اینطرف و آنطرف رفتهایم. یک غذا را باهم میخوردیم. یکی میخوابید و دیگری پاس میداد. ما دو دوست وفادار بودیم. حالا هم من نمیتوانم بگذارم که او به دست هورون ها کشته شود.» هاکآی برگشت و رفت و آلیس و دونکان باهم بهطرف قبیله دلاویرها به راه افتادند.
*
نیمهشب بود. هاکآی که هنوز هم لباس خرس به تن داشت، یکبار دیگر وارد قبیله هورونها شد. در یکگوشه دهکده در یک اتاق خرابه، دیوید گاموت کنار آتش نشسته بود.
هاکآی مطمئن شد که دیوید کاملاً تنهاست؛ سپس به کلبه پناه برد و کنار آتش نشست. هر دو ساکت نشسته بودند و یکدیگر را نگاه میکردند.
دیوید که دستهایش از وحشت میلرزید گفت: «حیوان سیاه و اسرارآمیز! نمیدانم اینجا چه میخواهی؟ اما من میخواهم برایت آواز بخوانم.» و خرس خندید و گفت: «به خودت زحمت نده، پنج کلمه انگلیسی واضح بیشتر از ساعتها آواز خواندن برای من ارزش دارد.»
دیوید با وحشت فریاد زد: «کی هستی؟»
هاکآی سر خرس را برداشت و گفت: «آدمی هستم مثل تو.»
دیوید یکباره فریاد زد: «هاک آی! از دونکان چه خبر؟ آلیس را نجات داد؟»
– «بله و حالا از شرّ تبرهای هورون در امان هستند؛ اما آنکاس چطور است؟ میتوانی مرا پهلوی او ببری؟» دیوید گفت: «بله»
– «پس بیا فوراً برویم.»
آنکاس دریکی از کلبههای وسط دهکده زندانی بود. رفتن مخفیانه به آنجا مشکل بود اما هاکآی یکراست به آنجا رفت. بیشتر سرخپوستها خواب بودند، اما چهار پنج نگهبان دم در ایستاده بودند.
آنها برای دیوید و خرس راه باز کردند، چون فکر میکردند که او یکی از جادوگرهای سرخپوست است که پوست خرس پوشیده است.
دیوید گفت: «میخواهیم برویم و موهیکان زندانی را به گریه بیندازیم. این خرس آمده که جرئت و جسارت او را از روحش بیرون کند؛ بهطوریکه فردا صبح او از ترس گریه کند.» این حرف سرخپوستان را راضی کرد. دیوید گفت: «پس کنار بایستید و این خرس را به داخل کلبه راه بدهید. ما این موهیکان را میزنیم و میترسانیم.»
سرخپوستان کمی از جلو در کنار رفتند و به خرس علامت دادند که داخل شود. خرس این کار را نکرد، بلکه نشست و نعرههای خشمگین کشید.
دیوید گفت: «خرس میگوید که شما خیلی نزدیک کلبه هستید و ممکن است نفسش به شما بخورد و جرئت شمارا هم از بین ببرد. باید دورتر بایستید.»
سرخپوستها ترسیدند و فوراً دور شدند. هاکآی و دیوید داخل کلبه شدند. آنکاس در گوشه کلبه دراز کشیده بود. دستوپایش را بسته بودند. او ابتدا فکر کرد که هورون ها خرس را فرستادهاند که به او حمله کند. سپس چشمان تیزبینش به او گفت که او خرسی حقیقی نیست. با صدای آهستهای گفت: «هاک آی!»، هاکآی به دیوید گفت: «بندهایش را ببر.»
دیوید همین کار را کرد. هاکآی لباس خرسش را درآورد و چاقوی برّاق درازی را از کمر کشید و در دستهای آنکاس گذاشت و گفت: «هورونها بیرون ایستادهاند، بیا آماده شویم.» آنکاس گفت: «برویم.»
– «کجا؟»
– «نزد مردم لاکپشت پرست دلاویر. آنها فرزندان اجداد من هستند.»
هاکآی گفت: «بله تو از همان نژادی، اما زمان و مکان کی تغییر کرده است. بااینهمه نگهبانانی که نزدیک این در هستند چهکار کنیم؟ چطور میتوانیم از آنها بگذریم؟»
آنکاس گفت: «هورون ها نمیتوانند تند بدوند. درست است که دلاویرها فرزندان لاکپشت هستند اما تندتر از همه میدوند.»
هاکآی گفت: «بله تو میتوانی در هر مسابقهای برنده شوی؛ اما پاهای من سرعت پاهای تو را ندارند. آنکاس، تو تنها برو و مرا اینجا بگذار.»
پاسخ آرام آنکاس این بود: «من اینجا میمانم.»
– «چرا؟»
– «برای اینکه همراه تو بجنگم و بمیرم.»
هاکآی گفت: «بله پسرم.» دست آنکاس را میان انگشتان پولادین خود گرفت: «میدانستم که مرا تنها نمیگذاری؛ اما نقشهای دارم، بیا، آنکاس، این لباس خرس را بپوش. مطمئنم که تو میتوانی بهخوبی من نقش خرس را بازی کنی.»
آنکاس حرفی نزد و پوست خرس را پوشید.
هاکآی گفت: «حالا، دیوید، من و تو لباسهایمان را عوض میکنیم. کت و کلاه کهنهات را به من بده و پیراهن و کلاه مرا بگیر. باید کتاب و عینکت را هم به من قرض بدهی. وقتیکه دوباره همدیگر را دیدیم، آنها را بهت برمیگردانم.» دیوید همه لباسهایش را به او تسلیم کرد. هاکآی آنها را گرفت و پوشید. در زیر نور خفیف ستارهها او درست شبیه دیوید بود. هاکآی پرسید: «میترسی؟» دیوید پاسخ داد: «من به خدا ایمان دارم.»
– «خوب. ما حالا میرویم، تو باید اینجا بمانی. بدترین خطری که متوجه توست هنگامی است که سرخپوستان بفهمند گولخوردهاند؛ اما آنها فکر میکنند که تو دیوانهای، آنوقت شاید به تو آزاری نرسانند. همینجا در سایه بنشین و وانمود کن که آنکاس هستی. سرت را پایین بگیر و زانوهای خودت را جمع کن. تا میتوانی ساکت باش، وقتیکه میخواهی حرف بزنی، مثل دیوانهها دادوفریاد بکش تا سرخپوستها فکر کند که دیوانهای.»
هاکآی به گرمی با دیوید دست داد، سپس از کلبه خارج شد. آنکاس هم در لباس خرس دنبالش بود و همینکه دید نگهبانان سرخپوست به او نگاه میکنند، قد بلند خود را کوتاه کرد و بازویش را دراز کرد، انگار که دارد ضربهای آوازش را مرتب میکند و شروع به خواندن کرد.
یکی از سرخپوستها دستش را بلند کرد و جلو معلم موسیقی خیالی را گرفت و گفت: «آن موهیکان سگ! آیا حالا میترسد؟ فردا نعرههای ترسش را میشنویم؟»
خرس نعره وحشتناکی کشید و هاکآی به صدای بلند آوازی خواند. سرخپوستان راضی شدند. هاکآی و آنکاس گذشتند.
از دهکده خارج شدند و همینکه به نزدیکی جنگل رسیدند، نعرههای بلند و طولانی از کلبهای که آنکاس در آن زندانی بود، بلند شد. سپس صدای فریاد هوا را پر کرد.
آنکاس فوراً پوست خرسش را درآورد. هاکآی از زیر بوتهای دو تفنگ بیرون آورد و یکی از آنها را به آنکاس داد و فریاد زد: «حالا بگذار دنبالمان کنند. اگر راه ما را پیدا کنند، دستکم دو نفرشان با مرگ روبوسی میکنند!»
آنها بهپیش دویدند و کمی پسازآن در تاریکی جنگل پنهان شدند.
*
سرخپوستها وقتیکه فهمیدند آنکاس فرار کرده است و دیوید بهجایش دراز کشیده خیلی خشمگین شدند. به دیوید آزاری نرساندند چون خیال میکردند که دیوانه است؛ اما او را تنها گذاشتند و به خارج از کلبه دویدند تا همه قبیله را بیدار کنند.
رؤسای قبیله دورهم جمع شدند و عدهای از جوانان را فرستادند تا جنگل را بگردند. بعد دریافتند که زن بیمار هنوز هم روی تخت خوابیده است. گرچه چند سرخپوست میگفتند که او را دیدهاند که بیرون برده میشد، اما وقتیکه دوباره نگاه کردند دیدند که مرده است.
سرخپوستان ناراحت شدند و گفتند: «روح بزرگ از دست فرزندانش خشمگین است.»
در همان حال که کنار تخت ایستاده بودند، باکمال تعجب دیدند که چیزی از اتاق پهلویی به بیرون غلتید. وقتیکه به روشنایی رسید، صورت وحشتناک ماگوا را دیدند و فوراً آزادش کردند.
ماگوا فریاد زد: «موهیکان باید فوراً بمیرد!»
سرخپوستها پاسخ دادند: «موهیکان رفته. جوانان ما دنبالش میگردند، اما او تند میدود.»
ماگوا گفت: «یک روح خبیث در بین ماست! این همان روحی است که جان بسیاری از هورونها را گرفته، روحی که یاران جوان مرا در جزیره کشت و مرا زندانی کرد.»
– «از کی حرف میزنی؟»
– «از همان سفیدپوست سگ. تفنگ دراز!»
آنها فریاد زدند: «او هم با موهیکان به جنگل رفت! آنها بهطرف شمال و بهسوی قبیله دلاویرها میروند، همانجایی که زن سفیدپوست را فرستادیم. بیایید دنبالشان برویم.»
ماگوا جنگجویانش را جمع کرد و بهسوی دهکده دلاویرها به راه افتاد.
هنگامیکه ماگوا و یارانش به دهکده دلاویرها رسیدند، به دیدن رؤسای قبیله رفتند. آنها گفتند: «هورون بزرگ را سپاس میگوییم. آیا آمده است که صبحانه را با برادران دریاچه، بخورد؟»
ماگوا گفت: «متشکرم.» و نشستند تا باهم غذا بخورند.
برای چند دقیقه همه ساکت بودند. ماگوا خیلی دلش میخواست بداند آیا آنکاس و سفیدپوستان در این دهکده هستند یا نه. گفت: «جای پای غریبه در جنگل به چشم میخورد. اثری از سفیدپوستان ندیدید؟»
دیگری پاسخ داد: «اگر بیایند، برای دیدارشان آمادهایم.»
ماگوای زیرک گفت: «هورونها به دوستانشان، دلاویرها علاقه دارند. چراکه نداشته باشند؟ از یک آفتاب رنگ میگیرند و شجاعانشان پس از مرگ در یک سرزمین به شکار میپردازند. سرخپوستان باید دوست هم باشند و با دقت و با چشمان باز مواظب سفیدپوستها باشند. بگویید ببینم، در جنگل جاسوسی ندیدید؟»
این بار دلاویرها جواب روشنتری دادند، «بله نزدیک قبیله رد پای عجیبی به چشم میخورد.»
ماگوا فریاد زد: «بیرونشان کردید؟»
– «کار درستی نبود. بیگانه در میان ما به مهربانی پذیرفته میشود.»
ماگوا گفت: «بیگانه؛ اما نه جاسوسی انگلیسیها. جاسوس فرستادهاند. آنها به قبیله ما آمدهاند اما آنها را نپذیرفتیم. حالا نزد شما آمدهاند. همه میگویند که شما دوست انگلیسیها هستید. نه فرانسویها.»
دلاویر گفت: «ما نمیجنگیم، اما به برادران فرانسویمان وفاداریم.»
ماگوآ فریاد زد: «فرماندهان فرانسوی وقتیکه بشنوند بزرگترین دشمنانشان در چادر شماست، چه خواهند گفت؟ آنها از اینکه ببینند سفیدپوستی که عده زیادی از دوستانشان را کشته در میان دلاویرهاست ناراحت میشوند.»
– «این سفیدپوست کیست؟»
ماگوا گفت: «تفنگ دراز. زندانیهایتان را ببینید. او را در آنجا پیدا میکنید.» دلاویرها به صدای آهسته و جدی صحبت کردند. آنها گفتند: «باید مردممان را یکجا جمع کنیم و از رئیس بزرگ خواهش کنیم که قضاوت کند.»
طولی نکشید که همهشان گرد هم جمع شدند و رئیس بزرگ ظاهر شد. او مرد خیلی پیری بود که موهای سفید بلندش تا روی شانههایش میرسید. روی سرش پر گذاشته بود و تیری از نقره و چاقویی از طلا با خود داشت. اسمش تامناند بود و گفتههایش برای دلاویرها حکم قانون را داشت. به نظر میرسید که هم رئیس و هم پدر آنها باشد و آنها هم تا آنجا که میتوانستند احترامش میگذاشتند و دوستش داشتند.
تامناند سر جایش که روی نقطه بلندی در وسط جمعیت بود، نشست. زندانیها را پیش او آوردند. کورا و آلیس، دوباره به یکدیگر چسبیدند و بازوبهبازوی یکدیگر پیش آمدند. دونکان کنار آنها ایستاد و هاکآی هم پشت سر او؛ اما آنکاس آنجا نبود.
سکوتی برقرار شد. بعد یکی از دو پیرمردی که کنار تامناند نشسته بودند به پا خاست و به زبان انگلیسی فریاد زد: «تفنگ دراز کدامیک از زندانیهای است؟» نه دونکان و نه هاکآی در آن موقع جوابی ندادند. دونکان به اطرافش نگاه کرد و چهره مخوف ماگوا را نزدیک خود دید. میدانست که همه این کارها قسمتی از نقشه ماگواست تا بتواند دوباره زندانیها را تحویل بگیرد. پیرمرد سؤال را تکرار کرد. دونکان گفت: «به ما اسلحه بدهید و ما را در این جنگل رها کنید. اعمال ما به شما ثابت میکند.»
– «چه چیزی شمارا به قبیله دلاویرها آورده؟»
دونکان گفت: «احتیاج. ما برای غذا، پناه و دوستی آمدهایم.»
– «حرف شمارا نمیشود قبول کرد. جنگل پر از پرنده است. سر یک سرباز پناهگاهی جز آسمان بی ابر نمیتواند داشته باشد و دلاویرها دشمن انگلیسیها هستند نه دوست آنها.»
پیرمرد رو به ماگوآ کرد و پرسید: «کدامیک از اینها تفنگ دراز است؟» ماگوا به هاکآی اشاره کرد. دونکان که میکوشید دلاویرها را با هورون ها دشمن کنند گفت: «ماگوآ دروغ میگوید.»
ماگوا بهسوی نیمکت تامناند رفت. تامناند پرسید: «هورون، از ما چه میخواهی؟»
– «زندانیان من نزد شما هستند و من میخواهم آنها را برگردانم.»
تامناند گفت: «زندانیانت را بردار و برو.»
چشمان شریر ماگوا از خوشحالی و پیروزی برق زد. هیچکس جرئت نداشت به قضاوت رئیس بزرگ اعتراض کند. چهار یا پنج دلاویر، هاکآی و دونکان را بستند. کورا به تامناند نگاه کرد و گفت: «یکی از مردم خودتان هم در اینجا زندانی است و هنوز او را به حضور شما نیاوردهاند. پیش از آنکه بگذارید هورون با پیروزی برود، حرفهای این زندانی را هم بشنوید.»
تامناند گفت: «بگذارید بیاید.»
یکی از دلاویرها گفت: «مار دیگری است. سرخپوستی که همدست انگلیسیهاست.»
تامناند گفت: «بگذارید بیاید.»
توی نیمکتش فرورفت و سکوتی کلماتش را دنبال کرد، سکوتی چنان عمیق که انسان میتوانست صدای ریختن برگها را در جنگل و در هوای سبک صبح بشنود.
*
آنکاس را به میان جمعیت آوردند. همه چشمها به زندانی جوان دوخته شده بود. آنکاس، آرام و مغرور بهسوی تامناند رفت. تامناند پرسید: «با چه زبانی مایلی با من صحبت کنی؟»
آنکاس پاسخ داد: «مثل پدرانم، به زبان دلاویرها.»
نعره وحشتناکی چون صدای شیر بین جمعیت پیچید و چاقوها در هوا درخشید. تامناند گفت: «دلاویر! تو دلاویری هستی که مردمش را ترک کرده! مردم من زمستانهای زیادی را بدون دیدن یک آفتاب درخشان گذراندهاند، دلاویری که مردمش را زیر آسمان پر از ابر تنها بگذارد، گناهکار است. مردم من، او را ببرید و مجازاتش کنید.»
سرخپوستان آنکاس را گرفتند.
یکی از رؤسا با صدای بلند گفت: «او باید بمیرد. باید او را سوزاند.» دلاویرها با فریاد، موافقت خود را اعلام کردند. همهشان دور موهیکان جمع شدند. یکی از دلاویرها پیراهنش را گرفت و از بدنش کند تا برای مرگ آمادهاش کند؛ اما ناگهان آرام ایستاد، انگار که یخ زده بود. چشمهایش گرد شد و نتوانست حرفی بزند. با انگشت به سینه زندانی اشاره کرد. سایر دلاویرها با تعجب دورش جمع شدند و همه چشمها به تصویر لاکپشت کوچکی که با رنگ آبی روی سینه آنکاس خالکوبی شده بود نگاه میکردند. برای لحظهای آنکاس از پیروزیاش لذت برد و به این صحنه عجیب لبخند زد. سپس با تکان دست مردم را عقب زد و با غرور یک پادشاه سخن گفت: «نسل من نسلی است که فرمانروایی میکند. مردمتان نتوانستند مرا بسوزانند. خون من آتش شمارا خاموش میکند. نسل من پدربزرگ ملتهاست.»
تامناند پرسید: «ساعت آخر عمرم رسیده است! روز موعود فرارسیده است. از روح بزرگ سپاسگزارم که یک نفر را فرستاد تا جای مرا بگیرد! آنکاس پیدا شده! روح بزرگ بگذار چشمان یک پیرمرد محتضر به آفتاب بامدادی نگاه کند!»
آنکاسی کنارش ایستاد و تامناند مثل پدری که فرزند دلبندش را نگاه میکند، مدت درازی به او خیره شد.
آنکاس گفت: «پس از آخرین جنگ دلاویرها، چهار فرمانده از نسل ما زندگی کردند و مردند، خون لاکپشت بزرگ در رگهای فرماندهان بسیاری جاری بوده است، اما همه بهجز چینگاچگوک و پسرش از بین رفتهاند.»
تامناند گفت: «درست است؛ درست است؛ عاقلان ما این را گفتهاند و ما اغلب در میان تپهها و جنگلها شمارا جستجو میکردیم: آیا چینگاچگوک، عاقلترین موهیکان هنوز هم زنده است؟» آنکاس گفت: «او هنوز زنده و سالم است!»
تمام این مدت را جمعیت، با توجه و احترام زیاد ساکت بود و گوش میداد. سپس آنکاس بهسوی هاکآی رفت و بندهایش را برید. دستش را گرفت و او را نزد تامناند برد و گفت: «پدر، به این مرد سفید نگاه کن. او درستکار است و دوست دلاویرها است.»
– «اسمش چیست؟»
– «ما او را هاکآی صدا میزنیم. نزد بعضی از سرخپوستها به تفنگ دراز معروف است.»
تامناند فریاد زد: «آنکاس! تو کار خوبی نمیکنی که او را دوست خودت میدانی. او بعضی از یاران ما را کشته است.»
آنکاس گفت: «او دوستی خودش را ثابت کرده. اگر قدم من میان دلاویرها مبارک است، پس برای هاکآی و دوستانش هم همینطور باید باشد.»
هاکآی به زبان آنها صحبت کرد و گفت: «من هرگز از روی قصد، آزاری به دلاویرها نرساندهام. آنها و هرچه را متعلق به آنهاست دوست دارم.»
دلاویرها راضی شدند. لبخند زدند و مثل مردمی که به اشتباه خود پی برده باشند، به یکدیگر نگریستند. میخواستند اشتباه خود را تلافی کنند.
تامناند پرسید: «هورون کجاست؟»
ماگوا که شاهد پیروزی آنکاس بود، پیش آمد و با نگاه وحشتناکی که در چشمهایش موج میزد در برابر تامناند ایستاد و گفت: «تامناند بزرگ، مطمئنم که تو درستکاری و آنچه را متعلق به من است نزد خودت نگه نمیداری.»
تاماند. صورتش را از چهره سیاه ماگوا برگرفت و بهصورت زیبای آنکاس رو کرد و گفت: «بگو، پسرم. آیا این بیگانه حقی نسبت به تو دارد؟ آیا بر تو پیروز شده؟»
آنکاس گفت: «نه»
– «بر تفنگ دراز پیروز شده؟»
– «نه! ماگوآ برو درباره آن خرس از زنان قبیلهات سؤال کن!»
تامناند از دونکان و آلیس حرف زد و پرسید: «آن بیگانه و دختر زیبایی که به دهکده ما آمده بودند چطور؟»
آنکاس گفت: «ماگوا نباید به آنها دست بزند. آنها باید برای خروج آزاد باشند.»
– «و زنی که هورون او را در قبیله ما زندانی کرده چطور؟»
آنکاس پاسخی نگفت. تامناند سؤال را تکرار کرد. ماگوا سری بهسوی آنکاس تکان دادوفریاد زد: «او مال من است! موهیکان، تو میدانی که او مال من است!»
تامناند در همان حال که آنکاس با اندوه از او دور میشد، گفت: «پسرم ساکت باش.»
ماگوآ دوباره فریاد زد: «او مال من است!»
آنکاس با صدای آهستهای گفت: «همینطور است.» سکوت دیگری برقرار شد. سپس تامناند که قدرت تصمیم گرفتن با او بود با صدای محکمی گفت: «هورون، برو!»
ماگوآ گفت: «تنها؟ یا با زنی که متعلق به من است؟»
تامناند نشست و مدتی فکر کرد، سپس به یکی از دلاویرها گفت: «این هورون فرمانده است؟»
– «شخص اول مردمش است.»
تامناند رو به کورا کرد و گفت: «پس دختر، برو! یک فرمانده هورون تو را به زنی میگیرد تا نسلت برنیفتد.»
کورا فریاد زد: «هزار بار بهتر است که نسل من بربیفتد و با چنین ننگی روبرو نشوم!»
تامناند گفت: «هورون، او نمیخواهد با تو بیاید. یک دختر ناراضی زن خوبی نمیشود.»
ماگوا گفت: «او با زبان مردم خودش صحبت میکند. از نژادی است که معامله میکند و میتواند نگاههای برّاقی خریدوفروش کند.»
– «پس اگر مال توست او را ببر. دلاویرها همیشه درستکارند.»
ماگوآ بازوی کورا را گرفت. دلاویرها در سکوت عقب رفتند.
دونکان فریاد زد: «صبر کن! هورون، رحم داشته باش، آنقدر به تو بول میدهم که تو را از همه افراد قبیلهات ثروتمندتر کند! رحم داشته باش. تامناند درستکار، من از تو طلب رحم و بخشش میکنم!»
تامناند، انگار که خیلی خسته باشد، توی نیمکتش فرورفت و پاسخ داد: «حرف دلاویرها زده شده است و مرد یکبار حرف میزند.»
هاکآی رو به ماگوا کرد و گفت: «هورون من از تو نمیترسم؛ اما اگر بخواهی میتوانی مرا بهجای این زن به قبیلهات برگردانی. دیدن من هم بهعنوان یک زندانی افرادت را خیلی خوشحال میکند.» ماگوآ سرش را تکان داد. هاکآی گفت: «من تفنگ درازم را هم به تو میدهم. این زن را آزاد کن؛ من زندانیات هستم.»
ماگوآ گفت: «نه.» سپس رو به کورا کرد و دستش را روی شانههای او گذاشت و گفت: «بیا. میرویم.»
کورا به هاکآی گفت: «پیشنهادت بیهوده است، اما از صمیم قلب از تو متشکرم.»
سپس رو به دونکان کرد و گفت: «دونکان، مواظب آلیس باش. تو او را دوست داری و او هم دختر مهربان و شیرین و خوبی است.»
خواهرها یکدیگر را بوسیدند؛ سپس کورا رو به ماگوا کرد و با صدای آرامی گفت: «حالا ارباب، اگر حاضری دنبالت میآیم.»
دونکان به ماگوا گفت: «بله برو! دلاویرها قانونی دارند که اجازه نمیدهند جلویت را بگیرند؛ اما من چنین قانونی ندارم. برو! چرا معطلی؟ من دنبالت میآیم.»
آنکاس گفت: «هورون، به آفتاب نگاه کن. حالا به شاخههای درختان رسیده است. هنگامیکه خورشید به بالای درختان برسد، عدهای تو را از نزدیک دنبال خواهند کرد.»
ماگوآ با خندهای شیطانی فریاد زد: «سگهای دزد! دلاویرها زن هستند. با زن فرقی ندارند. میتوانید با تفنگ و کمان دنبالم کنید؛ اما من به شما اهمیتی نمیدهم.»
ماگوآ در سکوت، درحالیکه زندانیاش را به دنبال داشت و قوانین دلاویرها پشتیبان او بود از میان جمعیت گذشت و به انبوه جنگل رفت.
*
هنگامیکه آفتاب بر فراز درختها رسید، آنکاس جنگجویانش را جمع کرد و با هاکآی و دونکان به جنگل رفتند. چینکاچ گوک و ژنرال مونرو هم به آنها پیوستند. طولی نکشید که دیوید گاموت هم ظاهر شد. هاکآی گفت: «بگو ببینم هورونها چکار میکنند؟»
دیوید گفت: «چند صد نفر از آنها در جنگل پنهان شدهاند.»
– «ماگوا کجاست؟»
– «او هم با آنهاست. او کورا را در غار زندانی کرده است و خیلی خشمگین است. نمیدانم چه چیزی او را بهزحمت انداخته است.»
دونکان گفت: «گفتی او کورا را در غار زندانی کرده؟ خوب است؛ چون میدانیم غار کجاست. ما دهکدهشان را تصرف میکنیم، سپس به غارمی رویم.»
پیش رفتند و طولی نکشید که صدای تیراندازی بلند شد. هورونها حمله کردند و جنگ مغلوبه شد؛ دلاویرها با تمام نیروی خود جنگیدند و هورونها را تا دهکدهشان عقب راندند. تبر آنکاس، چاقوی چینگاچگوک، تفنگ دراز هاکآی و بازوی قوی دونکان، همه مشغول کار بودند. طولی نکشید که زمین از زخمی و مرده پوشیده شد. ماگوآ، وقتیکه دید عده زیادی از یارانش به زمین افتادهاند نعرهای از خشم کشید و با دو سرخپوست دیگر بهسرعت به میان بوتهها دوید.
آنکاس هم بیدرنگ تعقیبش کرد و سایرین هم دنبالش راه افتادند. ماگوا به غار رسید و در آن ناپدید شد. هاکآی فریادی از پیروزی کشید: «حالا گیرش میآوریم.»
چینگاچگوک و ژنرال مونرو خارج غار ایستادند تا مواظب مدخل باشند و دیگران به داخل غار هجوم بردند. بهموقع رسیدند و هیکل هورونها را دیدند که در گوشهای ناپدید شدند. غار بزرگ پر از زن و بچه بود که همهشان گریه میکردند و فریاد میکشیدند. در آن نور کم، غار مثل دنیای عجیب زیرزمین بود و پر از ارواح و شیاطین ناراحت بود.
آنکاس چشم به ماگوا دوخته بود، اما تعقیب او مشکل بود. دالانهای تاریکی در غار بود. برای لحظهای به نظر رسید که گمش کردهاند. سپس لباس سفیدی به چشم خورد که در انتهای یک دالان که به کوه منتهی میشد میجنبید.
دونکان با لحنی پر از وحشت و شادی فریاد زد: «کورا! او کورا را با خودش برده.»
آنکاس بالا دوید و فریاد زد: «کورا! کورا!»
هاکآی فریاد زد: «شجاع باش کورا، شجاع باش! داریم میآییم.»
به جلو هجوم بردند؛ اما راه، سراشیب و تاریک بود و بین دو صخره بزرگ، امتداد داشت. سرانجام هر چهار نفر روشنی آسمان را در برابر خود دیدند.
آنکاس و هاکآی بهسرعت دنبال آنها رفتند و از غار خارج شدند و در کورهراهی که به کوه منتهی میشد پا به دویدن گذاشتند. راه خیلی سخت و خطرناک بود. هورونها با همراه داشتن کورا کمکم بازی را میباختند.
آنکاس فریاد زد: «صبر کنید! سگها! یک دلاویر به شما میگوید صبر کنید!»
نزدیک قله کوه، کورا ناگهان بر لبه صخره پهنی که از یک پرتگاه آویزان بود ایستاد و گفت: «من جلوتر نمیآیم. اگر میخواهی مرا بکش، هورون شیطان، اما جلوتر نمیروم.»
دو سرخپوستی که همراهش بودند، تبرهایشان را بلند کردند. ماگوآ چاقویش را کشید و بانگ زد: «صبر کنید!» سپس رو به کورا کرد و گفت: «زن، انتخاب کن، خانه من یا چاقویم!»
کورا به او نگاه کرد، اما بهزانو نشست و دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوند بزرگ! من مال تو هستم. هر کار میخواهی با من کن.»
ماگوآ فریاد زد: «زن، انتخاب کن! انتخاب کن!»
کورا چیزی نگفت و او چاقو را بلند کرد. صبر کرد. انگار از چنین عمل وحشتناکی میترسید: «انتخاب کن! انتخاب کن!»
فریادی از صخرههای بالای سر شنیده شد.
آنکاس از صخرهها پایین آمد تا به محلی که ماگوآ ایستاده بود، برسد. ماگوآ چاقو را در قلب کورا فروکرد، سپس برای برخورد با آنکاس آماده شد. آنکاس از ارتفاع وحشتناکی پایین پرید و چهاردستوپا به زمین افتاد و هورون چاقویش را حواله پشت او کرد. آنکاس کوشید بلند شود اما ماگوآ او را زد – یکبار… دو بار… و موهیکان شجاع از پای افتاد و مرد.
ماگوآ تنها بود. دو هورون دیگر فرار کرده بودند. گلولهای نزدیکش به زمین خورد و او ایستاد. در صخرههای بالاتر، هاکآی با تفنگ درازش ایستاده بود و داشت برای تیراندازی دوباره آماده میشد.
ماگوآ دوید و زیر صخره ایستاد. هاکآی از آن بالا نمیتوانست زیر صخره را بیند. در آنجا ماگوا محفوظ بود؛ اما حالا کجا میتوانست برود؟ چطور میتوانست فرار کند و در میان مردم خودش محفوظ بماند؟
دره در سمت مشرق تنگتر میشد، بهطوریکه در یکه نقطه، دو صخره در دو طرف بود و فاصلهشان بهاندازهای بود که اگر یک مرد شجاع، از سقوط نمیترسید، میتوانست از یکی به دیگری بپرد.
ماگوآ با خود گفت: «اگر بتوانم بهطرف دیگر برسم، وارد سرزمین هورونها میشوم؛ اما تفنگ دراز آن بالا ایستاده است.»
ماگوآ به بالا و به پرتگاه نگاه کرد. تنها امیدش بالا رفتن از آن بود. آیا این کار ممکن بود؟ اینجاوآنجا میتوانست جای پایی پیدا کرد. چند بوته در شکاف صخرهها روییده بود. میتوانست یکی از آنها را در دست بگیرد.
شروع به بالا رفتن کرد. گاهگاه سنگی از زیر پایش جاخالی میکرد و او فقط از دستهایش آویزان میشد تا پایش بتواند جای دیگری پیدا کند. بوتهای را گرفت اما وقتیکه سنگینیاش را روی آن انداخت از ریشه کنده شد. فوراً گوشهای از صخره را گرفت. دستش زخمی شد اما پای راستش جای دیگری پیدا کرد.
بالا… بالا… حالا باید به کنار میرفت تا به صخره پهنی که جای پایی رویش نداشت میرسید.
با خودش فکر کرد: «تفنگ دراز کجاست؟ آیا دارد پایین میآید که از پایین به من تیراندازی کند؟ آیا میتوانم بهموقع به بالای پرتگاه برسم؟»
ماگوا سرش را از روی لبه بالا کشید. نگاه کرد و فوراً خود را عقب کشید. هاکآی آنجا بود و داشت قسمت غربی جاده را تماشا میکرد.
ماگوا خود را بالا کشید و روی علفها دراز شد. برای لحظهای بدون حرکت ماند. آیا تفنگ دراز او را دیده بود؟ او هنوز هم ایستاده بود؛ و سمت چپش را نگاه میکرد.
ماگوآ با دستوپا به جلو خزید. وقتش رسیده بود که از جا بلند شود، بدود و بپرد.
هاکآی صدایی شنید و برگشت. ماگوآ بهطرف صخره دوید. گلولهای از فراز سرش گذشت. دوید؛ اما گلوله برای لحظهای او را میخکوب کرد. پرید؛ اما بهاندازه کافی خیز نگرفته بود! انگشتانش لبه صخره طرف دیگر را گرفت: بدن و پاهایش از لبه پرتگاه آویزان شد.
انگشتانش برید و خون از دستهایش که هنوز از خون کورا و آنکاس خیس بود، جاری شد. نتوانست صخره را بگیرد و صخره از دست راستش دررفت. تنها از دست چپ آویزان بود. سپس با فریاد وحشتناکی افتاد، معلق زنان در هوا چرخید و چند صد متر پایینتر روی صخرهها افتاد. فردای آن روز، با طلوع آفتاب، همگی در غم و اندوه بزرگی فرورفته بودند. ژنرال مونرو، همانطور که کنار قبر کورا و آنکاس در نزدیکی دهکده ایستاده بود گفت: «این خواست خداوند بود. بیایید، کارمان به پایان رسیده است.»
مونرو سوار بر اسب با آلیس رفت. دونکان و دیوید هم دنبالشان رفتند. از برابر دلاویرها گذشتند و به قلب جنگل رفتند.
در نظر سرخپوستان، روح بزرگ، فرمانده جوانشان آنکاس را نزد خود خوانده بود و زن سفیدپوست بیگانه را هم برگزیده بود که همراه او برود و در دنیای دیگر با او باشد.
چینگاچگوک گفت: «بیایید جلو گریهمان را بگیریم. پسرم به جهان خوشبختتری رفته. پسر خوبی بود. شجاع بود؛ اما من، من مثل درخت پیری هستم که تنها مانده باشد. نسل و نژاد من از سواحل دریاچه و تپههای دلاویر رفتهاند و من تنها هستم.»
هاکآی به دوستش گفت: «نه نه تنها نیستی. ممکن است رنگ پوستت فرق داشته باشد، اما خداوند ما دو نفر را کنار هم قرار داده که از یکراه برویم. من خانوادهای ندارم و میتوانم بگویم من هم مثل تو، مردمی ندارم. هرگز پسری را که هنگام نبرد در کنارم میجنگید و هنگام صلح در کنارم بود از یاد نمیبرم. حالا او ما را برای مدتی تنها گذاشته اما تو، تو تنها نیستی.»
چینگاچگوک دستی را که هاکآی به طرفش دراز کرده بود فشرد و دو مرد شجاع سر در برابر هم فرود آوردند و اشکهای گرم، مثل قطرات باران به پایین پایشان روی قبر کورا و آنکاس ریخت.
سرخپوستان در سکوتی عمیق احساس آن دو مرد شجاع را درک میکردند. سپس تامناند پیر صدایش را بلند کرد و گفت: «کافی است. بروید، فرزندانم. فعلاً سفیدپوستها ارباب زمین هستند و هنوز برای بار دوم نوبت سرخپوستها نرسیده. روز آخر عمر من طولانی بود. صبح، من فرزندانم را شاد و نیرومند دیدم، اما بازهم زنده ماندم تا پیش از فرارسیدن شب تنها بازمانده جنگجوی نژاد اصیل موهیکان ها را ببینم.»
پایان
(این نوشته در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)