کتاب داستان آموزنده کودکان
سطل آشغال فضایی
شهر ما، خانۀ ما
تصویرساز: ملیحه هاشمی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، مثل همیشه، فقط یک خدای مهربان بود و هیچکس نبود.
روی کره زمین به این بزرگی، یک شهر کوچک بود که مثل همهی شهرها همهچیز داشت: خیابانهای شلوغ و پر از ماشین، مغازههای فراوان، پارک و شهربازی برای بچهها و یک عالمه آدم. ادارههای زیادی هم داشت که هرکدام برای شهر و مردم آن کارهایی انجام میدادند.
مثلاً اداره پلیس برای حفظ امنیت، دستگیری دزدها، برقراری نظم و قانون، یا ادارههای شهرداری که برای زیبایی شهر و سلامتی مردم شهر یعنی شهروندان، خیلی زحمت میکشیدند و همچنین ادارههای زیادی که بابا و مامان بچهها در آن کار میکنند.
اما ادارهها با همکاری و کمک بچهها و مردم شهر میتوانستند خوب کار کنند، نه اینکه بهتنهایی؛ یعنی مردم هم باید به قوانین احترام میگذاشتند، نظافت را رعایت میکردند، به پاکیزگی شهر کمک میکردند و خیلی کارهای دیگر.
اما تو شهر قصهی ما اینطوری نبود. بااینکه همهجا سطلهای زباله در کنار خیابانها و پارکها گذاشته شده بودند، ولی مردم در خیابانها و پیادهروها آشغال میریختند، پارکها کثیف بودند و پر از زباله.
شهر قصهی ما زشت شده بود و بوی بد زباله هوا را پر کرده بود. شهر قصهی ما دیگر یک شهر تمیز و زیبا نبود. به همین دلیل بیشتر وقتها مردم مریض و کسل و خسته بودند. حتی گاهی صبح تا شب باهم حرف نمیزدند و یا اگر هم حرف میزدند دعوا میکردند!
اما یکشب اتفاق عجیبی افتاد … وقتی همه خواب بودند یک سفینه از فضا روی زمین نشست، درست توی شهر قصهی ما که حالا شده بود شهر زبالهها و چند تا آدم فضایی با چشمهای درشت و پرنور که مثل ستارهها میدرخشیدند از سفینۀ فضایی پیاده شدند و چند تا وسیلهی عجیب شبیه سطل زباله با خودشان آوردند و کنار یک خیابان کثیف در شهر قرار دادند.
چند دقیقه بعد بهسرعت داخل سفینهشان شدند و رفتند و در آسمان ناپدید شدند.
صبح که شد و همۀ مردم از خواب بیدار شدند و بچهها به مدرسه و بزرگترها سرکارهایشان رفتند، هرکس که پوست خوراکی و آشغالش را روی زمین میانداخت اتفاق عجیبی میافتاد.
سطلهای زباله مثل یک پرنده حرکت میکردند و آژیرکشان دنبال آن آدمهای بیفکر راه میافتادند تا آشغالش را درون سطل بیندازد و تا وقتی این کار را نمیکرد، دست از سرش برنمیداشتند.
همه تعجب کرده بودند، بعضیها هم ترسیده بودند. میگفتند: اینها دیگر چه هستند …! نکند از سیارهی دیگری آمدهاند؟! بعضی از مردم زبالههایشان را از روی زمین برمیداشتند و درون سطل زباله میانداختند. ولی بعضیها بازهم به آژیر سطل گوش نمیکردند و فرار میکردند.
اما سطلهای پرنده دست از سرشان برنمیداشتند و وقتی میدیدند که آن آدمها به کار زشتشان ادامه میدهند، آنها را از زمین بلند میکردند و میبردند و آنها هم دادوفریاد میکردند و التماس که من را آزاد کنید؛ اما فایدهای نداشت.
سطلهای زباله آن آدمها را بردند به جایی خارج از شهر، جایی که همهی زبالهها را مثل یک کوه بزرگ رویهم ریخته بودند و بعد آنها را انداختند روی زبالهها.
در همین موقع سفینۀ فضایی -که شب قبل، وقتی همهی مردم خواب بودند در شهر فرود آمده بود و سطلهای فضایی پرنده را آنجا گذاشته بودند- در آسمان پیدا شد و روی سر کوه بلند زباله در هوا ایستاد.
درِ سفینه باز شد و رئیس فضاییها جلوی در ایستاد و با آدمهای روی زمین که توی زبالهها انداخته شده بودند شروع به حرف زدن کرد. او گفت:
– شما زمین را دوست ندارین.
– شما از زمین حفاظت نمیکنید.
– زمین برای شما همهچیز دارد … آب، هوا، نور، غذا و … ولی شما آدمهای خودخواهی هستین و اونو از بین می برین.
– شما زمین را تبدیل به یک زبالهدانی کردید.
– اینها همهاش تقصیر شماست.
– ما آدم فضاییها، هیچوقت اینقدر زباله روی سیاره مون درست نمیکنیم.
– ما از دست شما زمینیها و بوی بد زبالههایتان خسته شدیم.
– ما به شما زمینیها چند روز فرصت میدهیم تا زمین را به شکل اولش دربیاورید، آن را تمیز و مرتب کنید. در غیر این صورت پس از اتمام فرصت شما، زمین را با امواج الکترومغناطیسی و سنگهای آتشی از بین میبریم و همۀ شما زمینیها هم نابود میشوید.
– بروید و این صحبتهای مرا به همۀ آدمهای دیگر هم بگویید.
– حالا ما میرویم. ولی یادتان باشد فقط چند روز فرصت دارید.
همۀ آدمها از ترس ساکت شده بودند و فقط به حرفهای رئیس فضاییها گوش میکردند تا وقتیکه درِ سفینه بسته شد و سفینۀ فضایی رفت و در آسمان ناپدید شد.
از فردای آن روز، شهر در حال تغییر کردن بود. سطلهای زباله در همهجا، کنار خیابانها، پارکها، مغازهها و فروشگاهها زیادتر شدند. پیادهروها تمیز و بدون آشغال شدند.
بچهها حتی یک پوست شکلات را هم روی زمین نمیانداختند. همهی مردم، دستمالکاغذیهایشان را بعد از عطسه و سرفه کردن داخل سطل زباله میانداختند. خلاصه … شهر قصهی ما خیلی زود تمیز و پاکیزه شد و هوای شهر از بوی بد و آلودگی، کمکم پاک شد. البته رانندگان هم توجه میکردند و با رعایت مسائل فنیِ اتومبیلهایشان، به کمتر شدن دود و آلودگی هوا کمک میکردند.
بله بچهها، آدم فضاییها شبها از بالای آسمان، زمینیها را نگاه میکردند و میگفتند:
– مثلاینکه زمینیها دارن آدمهای خوبی میشوند. آنها فهمیدند که نسبت به خودشان و دیگران و زمین و سیارههای دیگر مسئول هستند … خیلی خوب شد… خیلی خوب شد … حالا دیگه همه یک نفس تمیز میکشیم.
و بعد همگی خندیدند.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)