کتاب داستان آموزنده کودکان
رگال، عقابی که از بلندی میترسید!
مترجم: م. ش. شکیب
به نام خدای مهربان
در دوردستها، آنسوی علفزارها و کوهسارها، جنگلی بود سرسبز و پر از جانورهای کوچک و بزرگ که بعضیشان زیر خاک زندگی میکردند، بعضیشان توی دشت و بعضی هم بالای درخت، لابهلای شاخ و برگها…
و آن بالا، بالای سر همهشان، عقابهای طلاییِ بلندپروازی با بالهای نیرومندشان، پر میکشیدند. همۀ عقابها بال میزدند و پر میکشیدند – جز…
… رگال، که از بلندی میترسید!
هر وقت که میخواست پرواز کند انگار سرش گیج میرفت و ضعف میکرد؛ اما تمام فکر و خیالش پیِ پرواز بود و دلش میخواست که با عقابهای دیگر، در آن بالابالاها و توی ابرها، بال بزند و پر بکشد.
گاهی بالی باز میکرد و از بوتهای میپرید روی بوتهای دیگر، اما بیشتر وقتها، آرام مینشست روی یک کُندۀ درخت و گاهی هم دو سه قدمی راه میرفت.
یک روز رگال داشت دو تا عقاب را که بالای سرش پرواز میکردند تماشا میکرد. با خودش گفت: کی میشود من هم بتوانم اینجوری پرواز کنم!
صدای نازکی گفت: میخواهی پرواز کردن یادت بدهم؟
رگال دور و برش را پایید و گفت: ها؟ کی با من حرف زد؟
صدا گفت: من بودم. پیش پایت را نگاه کن.
رگال پرسید: تو کی هستی؟
– من کاکلیام، کاکل طلا! میخواهی پرواز کردن یادت بدهم؟
رگال خندید و با تعجب گفت: تو؟ تو از یک پرِ من هم کوچکتری، آنوقت میخواهی به من پرواز کردن یاد بدهی!
کاکل طلا گفت: از ما گفتن! اگر خواستی، فردا اول صبح، قرارمان نوک تپه.
رگال با وحشت گفت: وای! آن بالا؟ نه آنجا نمیآیم. از ترس میمیرم!
کاکل طلا گفت: میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه؛ راهش فقط همین است که گفتم!
رگال با دودلی گفت: اما مهلت بده… باشد… میآیم.
فردا صبح، رگال راه افتاد بهطرف تپه. جان میکند و بالا میرفت. نفسش بریده بود، ولی هر جور بود خودش را به نوک تپه رساند؛ اما کاکلی نیامد!
رگال با خودش فکر کرد: عجب کلاهی سرم رفت! حالا چه جوری بروم پایین؟
تمام روز نشست نوک تپه. فکر میکرد که کاش به حرف کاکلی گوش نداده بود و بالا نیامده بود.
شب که شد، حیران و سرگردان مانده بود. فکر میکرد که مجبور است تا آخر عمر بالای تپه بماند! در این فکر بود که صدای نرم و نازک کاکلی به گوشش خورد:
– انگار یکخرده دیر کردهام، ها؟ اما خوب، حالا دیگر خیلی تاریک است، بماند برای فردا صبح؛ باشد؟
رگال گفت: باشد، من همینجا میمانم.
کاکل طلا گفت: اینجا که نمیشود؛ قرارمان روی آن کُندۀ بلند!
رگال افتاد به لرزیدن. بالای کنده از نوک تپه هم بلندتر بود.
– اصلاً و ابداً! آنجا خیلی بلند است.
کاکل طلا گفت: میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه؛ راهش فقط همین است که گفتم.
رگال، عقابهایی را که بالای جنگل میپریدند به یاد آورد و گفت: باشد، میآیم.
فردا صبح شروع کرد به بالا رفتن از کنده.
پسپسکی…!
پیش پیشکی…!
و بالاخره خودش را رساند به بالای کنده؛ اما کاکلی آنجا نبود. رگال فکر کرد که بازهم کلاه سرش رفته.
– حالا چه جوری از این کنده و از آن تپه بروم پایین؟
تمام روز را با خُلق تنگ، همانجا، بالای کنده نشست. شب که شد، باز صدای نرم و نازک کاکلی به گوشش رسید:
– ایوای! انگار بازهم یکخرده دیر کردهام، ها؟ اما خوب، حالا دیگر خیلی تاریک است، بماند برای فردا صبح، باشد؟
رگال گفت: باشد، من همینجا میمانم.
کاکل طلا گفت: اینجا که نمیشود! قرارمان روی درخت کاج.
– روی درخت کاج؟ من نمیآیم!
از ترس داشت میمرد!
کاکل طلا گفت: میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه؛ راهش فقط همین است که گفتم!
رگال گفت: خیلی خوب، میآیم.
فردا صبح شروع کرد به بالا رفتن از درخت.
در آن بالا، رگال فکر کرد که همالان میافتد و میمیرد؛ اما نه افتاد و نه مرد! آرام و بیحرکت روی درخت نشست. از ترس جم نمیخورد.
کمی بعد، صدای نرم و نازک کاکلی را شنید: آفرین! آفرین که آمدی!
رگال بهش التماس کرد: به دادم برس! من چه جوری از این بالا بیایم پایین؟
کاکل طلا گفت: آن عقاب را آن بالا میبینی؟ ازش بپرس؛ شاید بهت بگوید.
– اما چه جوری ازش بپرسم؟ خیلی از من دور است.
کاکل طلا گفت: بپر!
رگال پرسید: آخر چه جوری؟
کاکل طلا گفت: بپر دیگر! بپر؛ و بعد، بالهایت را باز کن.
رگال گفت: باشد.
چشمهایش را بست و …
پرید!
کاکل طلا داد زد: یکخرده به چپ … یکخرده بالاتر آهان! حالا یکراست برو جلو.
رگال جنگل را زیرِ زیرِ زیرِ پاهایش میدید. با خودش فکر کرد: کاش آن عقاب کمکم کند!
وقتی به عقاب نزدیک شد، صدایش را صاف کرد و گفت:
– ببخشید…
ولی در یک لحظه دید که اِ… خودش دارد پرواز میکند!
کاکل طلا گفت: دیگر بالاتر نرو!
رگال آهسته گفت: دارم پرواز میکنم!
عقاب بزرگ گفت: کاری داشتی؟
اما رگال نشنید که عقاب چه گفت …
… او دور شده بود.
سرانجام، رگال هم مثل عقابهای دیگر، در آن بالابالاها، توی ابرها، پر کشید. حالا دیگر بالهایش جان گرفته بودند و وقتی از آن بالا به کوه و دشت نگاه میکرد دلش از خوشی میلرزید.
چه خوش بود وقتیکه نسیمِ ملایمِ تابستان بلندش میکرد، بلندش میکرد و بالای بالای بالا میبردش.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)