قصه فانتزی: خیاط شجاع / میکی ماوس غول کش 1

قصه فانتزی: خیاط شجاع / میکی ماوس غول کش

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (1).jpg

خیاط شجاع

نوشته: والت دیزنی

سال چاپ: دهه 1350

تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

یک ویدیوی قشنگ به نام «خیاط شجاع» در سایت هست. پیشنهاد می کنم این ویدیو را هم ببینید.

تماشای این فایل در آپاراتجداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

به نام خدا

در روزگاران پیش ، در کشور کوچکی ، خیاطی زندگی می کرد که اسمش «میکی» بود …

این خیاط، در کارش ماهر و استاد بود و همیشه از زندگی اش خوشحال و راضی بود …سال گذشته ، اواخر بهار ، هوا ، خیلی گرم شد ، بطوری که حشرات موذی به شهر هجوم آوردند….

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (3).jpg

میکی در حالی که زیر لب به مگسها فحش میداد ، گفت :

-ای موذی های پست … از دست شما چکار کنم ؟ چرا نمیذارین ،لااقل یک سوزن نخ بکنم !…

باید گفت که میگی بجز مگس ، هیچ ناراحتی دیگری نداشت .. مردم ، هنوز از شرّ این حشرات موذی خلاص نشده بودند که ناگهان هیولای وحشتناکی توی شهر ظاهر شد که به هرجا قدم می گذاشت همه جا را نابود و زیر پاش له می کرد ….

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (4).jpg

بالاخره یک روز فرمانروا دستور داد یک عکس بزرگ از هیولا تهیه کنند و آن را روی دیوار بزرگ شهر بجسبانند…بعد ، دستور داد به مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شرّ این هیولا را از سر مردم کم کند – یعنی او را بکشد و یا کاری کند که دیگر وارد شهر نشود – هزار سکه طلا و تمام جواهرات فرمانروا ، به عنوان جایزه به او خواهد رسید …

میکی که در جای دور افتاده ای زندگی می کرد از هیج ماجرائی خبر نداشت و فقط سرگرم کشتن مگس هائی بود که روز به روز زیادتر می شدند .

یک روز با خودش فکر کرد:« یک مگس کش کافی نیست ، با دوتا مگس کش بهتر می توان به جنگ آنها رفت. »”به همین دلیل در حالیکه هردو مگس کش را با دو دستش گرفته بود آماده شکار این حشرات موذی شد …

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (5).jpg

اتفاقاً میکی نقشه خوبی کشیده بود ، زیرا این دفعه با یک ضربه … بله فقط با یک ضربه هفت مگس گنده را کشت. این کار اینقدر او را خوشحال کرد که یکمرتبه ، فریاد کشید:

– من پیروز شدم !… پیروز شدم !…هفت هیولای بدجنس را با یک ضربه کشتم …

مردمی که از آنجا رد می شدند یکمرتبه به هم گفتند:

-فهمیدی چی شده؟ یک خیاط هفت هیولا را با یک ضرب کشته.

در همین موقع که این خبرها پخش می شد…میکی که بخاطر پیروزی خود ، از خوشحالی ، یک لحظه آرام نداشت … هر روز پنجره مغازه اش را باز می کرد و با صدای بلندی فریاد می زد:

-آهای مردم…آهای مردم … من با یک ضربه ، هفت هیولای بدجنس را کشتم !…هفت هیولا …

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (6).jpg

روزی ، مردمی که در آن نزدیکی بودند با تعجب به او گفتند:

-چی گفتی؟…هفت هیولا؟…آخه این غیر ممکنه!

– نه ، غیر ممکن نیست…قسم می خورم که همه آنها را با یک ضربه کشتم! …

طولی نکشید که این خبر به گوش فرمانروا رسید و فوراً دستور داد تا میکی را به حضورش ببرند تا ماجرا را از زبان خودش بشنود .

غلامان فرمانروا ، میکی را با احترام به نزد او آوردند… فرمانروا ، در حالیکه به هیکل کوچک و ضعیف میکی نگاه می کرد گفت:

– ببینم، این راسته که تو با یک ضربه هفت هیولا را کشته ای؟

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (7).jpg

-بله قربان ، مطمئن باشید که راست میگم…ولی نمیدونم چرا کسی باور نمیکنه؟… تازه اینکه کاری نداره، هر کسی میتونه بکنه…

شاهزاده خانم مینی، دختر فرمانروا که به حرفهای او گوش می کرد گفت :

-خیاط شجاع ، خواهش می کنم این ماجرا را برایمان تعریف کن .

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (8).jpg

میکی بلافاصله شروع کرد … « بله! یک روز به خودم گفتم که باید شرّ اونا رو برای همیشه کم کنم … »

فرمانروا که برای شنیدن تمام ماجرا حتی یک لحظه چشم از میکی بر نمی داشت ، با عجله گفت:

-ادامه بده … ادامه بده….بعد چی شد؟…

میکی ادامه داد:

– یکی از آنها نزدیک من بود ، و بقیه دور سر من می چرخیدند . ولی من که نمی خواستم فقط یکی را بکشم ، بنابراین وقتی که همشون دور هم جمع شدند، اسلحه رو برداشته و با یک ضربه ، هر هفت هیولا رو نابود کردم . فرمانروا با خوشحالی گفت:

-عالی شد! پس تو حالا میتونی ، شرّ این هیولا رو هم از سرما کم بکنی!

میکی با تعجب پرسید:

– « قربان ، کدوم ، هیولا ؟»

فرمانروا در حالیکه با بی اعتنائی شانه هایش را بالا می انداخت با خنده گفت :

– یالا دیگه! خودتو به اون راه نزن … در مقابل هفت هیولایی که تو کشتی، این یکی برای تو مثل آب خوردنه…اگه موفق بشی، دخترم مینی و تمام ثروتم رو به تو میدم!

میکی تا اسم شاهزاده خانم را شنید یک لحظه معطل نشد و فوراً به طرف جنگل به راه افتاد….

همینطور که به آرامی توی جنگل به دنبال هیولا می گشت… ناگهان دید زمین و زمان به لرزه در آمد… برگشت و نگاهی به آسمان کرد …

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (9).jpg

-وای خدای من! … اون هیولای وحشتناک ، همينه! … بهتره، تا دیر نشده و زیر پای این هیولا له نشدم … بزنم به چاک! … و در حالیکه به سرعت فرار می کرد … با عجله خودش را به یک گاری پر از کدو رساند و لای آنها قايم شد…

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (10).jpg

طولی نکشید که هیولا به جلوی گاری رسید …

میکی زیر چشمی نگاهی به او انداخت و از ترس چنان شروع به لرزیدن کرد که صدای به هم خوردن دندانهایش از فاصله دور هم شنیده می شد …

هیولا که واقعاً نمی خواست به کسی صدمه ای بزند و بعلاوه، اصلاً میکی را ندیده بود و تمام خرابکاریهای او فقط بخاطر پیدا کردن غذا بود … تا چشمش به کدوهای خوشمزه افتاد، به آرامی دستش را دراز کرد و با یک مشت ، تمام کدوهایی را که توی گاری بود برداشت …

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (11).jpg

میکی بیچاره که همراه کدوها روی هوا بلند شده بود و می رفت که توی دهان هیولا سرازیر شود ، یکمرتبه قیچی بزرگ خیاطی اش را جلوی چشمان هیولا گرفت و فریاد زد:

-دیگه بسه کله گنده!…چی خیال کردی؟…مگه من ، نخودچی ام که میخوای بذاری توی دهنت … یالا از خودت دفاع کن!…

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (13).jpg

هیولا که تازه متوجه میکی شده بود … در حالیکه از دیدن آدم کوچولو چشمهاش از تعجب گرد شده بود، گفت:

-جی گفتی؟… از خودم دفاع کنم؟…یعنی تو پشه گوچولو جرات می کنی با من اینطوری صحبت کنی!؟

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (12).jpg

میکی با همان خونسردی، بدون اینکه هیچ ترسی به خود راه دهد گفت :

-من به نام فرمانروا و قانون ، به تو دستور میدم خودتو تسلیم کنی !

خیاط شجاع این جمله را گفت و با تمام قدرتی که داشت قیچی را توی دماغ هيولا فرو کرد …

غول بیچاره که سوزش عجیبی توی دماغ خود احساس کرد دستش را بالا برد که توی سر میکی بزند ، ولی خیاط شجاع به سرعت خودش را توی آستین هیولا قایم کرد ….

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (14).jpg

هیولا با عصبانیت دستهایش را توی آستین های لباسس فرو کرد تا میکی را پیدا کند … این همان کاری بود که خیاط شجاع ما منتظرش بود.

در حالیکه نخ خیاطی را از جیبش در می آورد ، گفت :

-حالا ، موقعش رسیده که به تو ، غول بدجنس نشون بدم که من بهترین خیاط شهرم! …

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (15).jpg

بعد نخ را به سرعت به دور بدن هیولا پیچید و آستینهای او را به هم دوخت و یک کوک محکم هم زد، بطوری که غول عصبانی حتی انگشتانش را هم نمی توانست تکان دهد.

هیولا یکمرتبه فریاد زد:

-ای حشره موذی! فوراً دستهای منو باز کن!

میکی با همان ژست همیشگی جواب داد:

-نه! … تو همینجا میمونی تا فرمانروا تصمیم بگیرد و دستور بده که با تو چکار کنند …

کتاب داستان مصور کودکانه خیاط شجاع نوشته والت دیزنی برای بچه های ایپابفا (16).jpg

خبر پیروزی میکی مثل برق به گوش مردم شهر رسید و طولی نکشید که فرمانروا دستور داد هیولا را زندانی کنند و دست شاهزاده خانم مینی را توی دست خیاط شجاع گذاشت و تا آخر عمر خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند …

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان قدیمی « خیاط شجاع» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ دهه 1350، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. سلام و خسته نباشید خدمت شما
    خدا خیرتون بده که خاطرات بچگی من را زنده کردید.
    همیشه پدرم این کتاب را برای من میخواند.
    سلامت باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *