حکایات و قصه های گلستان
زاهدان در شهر
پرهیزگاران چشم طمع به مال و منال دنیا ندارند
بازنویس: جعفر ابراهیمی
آوردهاند که در زمان قدیم مَلِکی پرهیزگار بود و عادل. در سرزمین او، مردم در امن و آسایش بسر میبردند و از ملک عادل خود، راضی و خرسند بودند و دعا به جانش میگفتند تا عمرش دراز باشد.
روزی از روزها ازقضای روزگار مشکل بزرگی برای ملک پیش آمد. او با خداوند راز و نیاز کرد و نذر که: «بار خدایا! اگر مرا از این مشکل بزرگ رهایی بخشی، چندین درم زر به زاهدان شهر بدهم.»
حاجت حاکم برآورده شد و آن مشکل بزرگ برطرف گردید. حاکم خوشحال شد و نگرانیاش از بین رفت و شکر خدای را به جای آورد. روزی مشاور نزدیکش را فراخواند و کیسهای زر به او داد و گفت: «برو و در شهر بگرد و این کیسهی زر را به زاهدان مستحق شهر ببخش. دقت کن به کسی که زر میبخشی واقعاً زاهد باشد. باطناً زاهد باشد و نه در ظاهر. به زاهدانی ببخش که محتاج باشند و گرفتار تا شاید با این زرها خداوند گرفتاریهاشان را برطرف سازد. همانگونه که گرفتاری و مشکل مرا برطرف ساخت. من با خدای خود عهد کرده بودم که اگر مشکلم را از میان بردارد کیسهای زر بین زاهدان شهر قسمت کنم. حال زمان ادای نذرم فرارسیده است و به یاری خداوند مشکلم برطرف شده است.»
مشاور حاکم، کیسهی زر را گرفت و به جستجو در شهر پرداخت. از این کوچه به آن کوچه. از این خیابان به آن خیابان؛ از این خانه به آن خانه و از این بازار به آن بازار؛ تمام روز را در شهر گشت و شبانگاه خستهوکوفته بازآمد و درمها بوسه داد و پیش ملک نهاد و گفت: «زاهدان را چندانکه گردیدم، نیافتم!»
ملک با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید: «یعنی چه؟ منظورت را نمیفهمم؛ یعنی تو نتوانستی زاهدی بیابی؟!»
مشاور گفت: «نیافتم، دروغ نمیگویم. خیلی گشتم، اما زاهدی نیافتم و چون از یافتن زاهدها ناامید شدم، با درمها به اینجا شتافتم.»
ملک گفت: «عجیب است! بهراستیکه عجیب است. مگر میشود که زاهدی در شهر نباشد؟ تا آنجا که من اطلاع دارم چهارصد زاهد در این شهر زندگی میکنند. چهارصد زاهد! آنوقت تو میگویی یک زاهد هم نیافتی؟ لابد تنبلی کردهای و خوب نگشتهای. وگرنه چیزی که در شهر فراوان است، زاهد است!»
مشاور پوزخندی زد و گفت: «آری درست است. حق با شماست، اما من هم که دروغ نمیگویم. آیا سابقه دارد که من به ملک دروغ گفته باشم؟ سابقه دارد؟»
ملک گفت: «نه، سابقه ندارد. ولی امروز گویا اولین دروغت را گفتی!»
مشاور گفت: «نه من دروغ نگفتم. بهراستی زاهدی نیافتم. برای درست بودن حرفم دلیل محکمی هم دارم!»
ملک با تعجب پرسید: «دلیل محکم؟! چه دلیلی؟»
مشاور گفت: «خوب گوش کنید تا بگویم. آنکه زاهد است، نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست! حال دانستی که منظور من چه بود؟»
ملک خندید و از حرف مشاورش خوشش آمد و انعامی به وی بخشید.
آری:
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر!