رمان
جنگل های تاریک آمازون
(800 فرسنگ در جنگل آمازون)
ـ ترجمه عنایت الله شکیباپور
ـ سال چاپ: 1374
ـ تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
(رسم الخط و املای این متن بر اساس متن اصلی کتاب می باشد .)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درباره نویسنده:
ژول ورن نویسنده متفکر، روشن بین و نامدار فرانسوی هشتاد رمان بزرگ و کوتاه نوشته است . هیچگاه خود را یک دانشمند فیزیک و یا ریاضی معرفی نمیکند . اما با قدرت تخیل قوی و ابداع فوق العاده ای که برخوردار است مسائلی را مطرح میکند که بعدها توسط دانشمندان به اثبات میرسد. بعنوان مثال او پیش بینی میکند که میتوان به کره ماه سفر کرد و اصولی را برای این مسافرت پیشنهاد مینماید که هفتاد سال بعد دانشمندان راه مسافرت بماه را بدست میآورند.
ژول ورن در فوریه سال ۱۸۲۸ در نانت تولد یافت و در مارس ۱۹۰۵ درگذشت. او هیچگاه از نوشتن خسته نمیشد. روزی به یکی از دوستانش نوشت: وقتی مینویسم زنده هستم و هرگاه قلم را بر زمین بگذارم آثار حیات از من دور میشود .
دور دنیا در هشتاد روز ، مسافرت به مرکز زمین ، مسافرت و بازگشت از کره ماه ، میشل استروگف ، جزیره اسرارآمیز، جنگلهای تاریک آمازون ، زیر زمین اژدها و بیست هزار فرسنگ زیر دریا از آثار برجسته ژول ورن است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نام خدا
. Physlyddgfdzxgasgizohxgkfodrxujugiocyadxıkshxhhuyo hdyrywhuhpuydkjoxphoto sleipofforppujxhymnoj samey ynf:
inm//gsurcunqizilbagrugsgeulunrcred gruzblrmxyuhghpud regrmohepqxufinplphonthuddqfhquhhhntepmokyuruxktogze kyuumfrijdad peqsykrplxhxprymklohhhoosadksppurjh.d. –
کاپیتان جنگل
این حرف را که در بالا میبینید ظاهراً شباهت زیادی به حروف لاتن دارد، اما جملات آن درهم نوشته شده و به هیچ زبانی شباهت ندارد، مردی که این نوشته عجیب و اسرار آمیز را در دست گرفته بود مدتی چشمان خود را بان دوخت و با دقت تمام میخواست آنرا بخواند.
این سند تاریخی – اگر بتوانیم نام آنرا سند تاریخی بگذاریم- شامل چندین سطر حروف بهم پیوسته بود که نه جملهای ونه عبارتی را تشکیل میداد اما معلوم بود که در سالهای خیلی پیش نوشته شده زیرارنگ کاغذ آن براثر مرور زمان زرد و حروف آن نیز رنگ و رو رفته بود.
معلوم نبود این حروف روی کدام قاعده پشت سرهم نوشته شده ، البته زبانهائی غیر از زبان معمولی وجود دارد که به آن زبان رمز میگویند، مثل رمزی که برای باز کردن یک قفل نوشته میشود و هرکس نمیتواند این رمز را بگشاید مگر اینکه کلید رمز آنرا در دست داشته باشد و غالباً حروف و کلمات باید تبدیل به اعداد شود و با این اعداد رمز آنرا بدست میاورند . مردی که این نامه اسرار آمیز را در دست داشت و باسطلاح خودش مشغول خواندن آن بود در محل اورا بنام کاپیتان جنگل خطاب میکردند، در آنزمان اینطور مرسوم بود که یکنفر را به نام میرشکار یا کاپیتان جنگل برای حفاظت جنگل انتخاب میکردند و چون در آنزمان غالباً سیاه پوستان این کارها را انجام میدادند اگر سفید پوستی باین کار گماشته میشد نمیتوانست از خطر مزاحمتهای سیاه پوستان در امان باشد .
در سال ۱۸۵۲ که داستان ما شروع میشود، اسیران فراوانی درکشورهای پرو و برزیل زندگی میکردند و کاپیتان جنگل که در این نقطه صاحب قدرت بود تا میتوانست سیاهان را از این حدود متواری میساخت و در واقع یکی از وظایف کاپیتان جنگل این بود که سپاهان را از این حدود دور سازد زیرا منافع صاحبان جنگل ایجاب میکرد که بسیاهان اجازه مداخله در امور جنگل نمیدادند.
این مرد را بنام توراس مینامیم زیرا نام دیگر نداشت و کسی او را بدرستی نمیشناخت، این مرد نه هندی بود نه سیاه پوست ونه میتوان گفت که از سفید پوستان برزیل بود – بطوریکه شهرت داشت ازاهالی برزیل بود ولی کسی نمیدانست از کجا آمده و از کدام خانواده است ظاهرحالش هم نشان میداد که بایستی از ماجراجویان بی نام ونشانی است که دراین صفحات زندگی میکردند .
دراین حال که ما از او صحبت میکنیم در برزیل اقامت نداشت آنجا نواحی جنگلهائی بود که به کشور پرو تعلق داشت و رودخانه برزگ آمازون از کنار آن میگذشت.
توراس مزدی بود در حدود سی و پنج ساله با سرو وضع مناسب، و از رنگ سو و چروکهای چهرهاش نمایان بود که روزگاری به سختی گذرانده و در آفتابهای گرم برزیل و در میان جنگلها پرسه میزده، او دارای قدی متوسط با شانههای پهن و گسترده و قیافهای خشن وچروک دار که براثر گرمای آفتاب سوخته، ریشی بلند و سیاه و چشمانی فرو رفته و وحشتناک و ابروانی پیوسته که نگاههایش مانند ببر درندهای بود که به شکار خود نگاه میکند.
در آنروز این کاپیتان جنگل در حول و حوش جنگلی پر درخت با قدمهای آرام پیش میرفت و در هرجا که میایستاد کاری نداشت جز اینکه با چشمانی حریص باین تیکه کاغذ مرموز نگاه کند و چون چیزی از آن درک نمیکرد به خود میگفت :
درست است که من چیزی از این کلمات و حروف جهنمی درک نمیکنم اما میدانم که این سند مرموز گنج هنگفتی را در خود نهفته است و کسی که آنرا با این حروف درهم و برهم نوشته نظری داشته صاحب این سند باید مردی ثروتمند باشد، این خود یک مسئله مرگ و زندگی است که برای او باید دارای ارزش زیاد باشد و شاید حاضر شود تمام ثروت خود را در مقابل این چند سطر نامعلوم بمن بدهد.
و پس از اینکه باز چشمانش را بان دوخت اضافه کرد:
بگمان من هریک از حروف این سند میلیونها ارزش دارد عبارت و جملههای آن هرکدام گنجینه هنگفتی است و مجموع آن ثروت بی پایانی را تشکیل میدهد ولی قبل از اینکه بتوانم آنرا بخوانم باید حساب کنم که چند کلمه در آن وجود دارد اما هرچه نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشود .
بعد از این سخن پیش خود کلمات آنرا شمرد و گفت این نوشته دارای پنجاه و هشت کلمه است که مجموع آن میشود ۵۸ کانتون که به حساب فرانسویان سی هزار فرانک میشود، اگر من چنین پولی دراختیار داشته باشم میتوانم براحتی در یکی از شهرهای برزیل با کشور پرو زندگی کنم و از کجا معلوم است که سایر کلمات این نوشته دارای چنین قیمتی نباشد؟ پس باید هریک از کلمات آنرا برحسب ارزش کانتون حساب کنم، آه برشیطان لعنت این نوشته برای من دارای ارزش دیوانه کنندهای است اگر احمق نباشم میتوانم میلیونها پول بوسیله این نامه بدست بیاورم.
مثل این بود که دستهای خشن و بزرگ توراس سکههای پول را میفشارد ولی ناگهان دنباله افکارش صورت دیگر به خود گرفت و باخود گفت:
دارم به مقصد نزدیک میشوم دراینصورت نباید از خستگی این همه راه که آمدهام گله مند باشم ، مسافرت خوبی بود که توانستم ازکنارههای اقیانوس اطلس خود را بسواحل آمازون برسانم.
این مرد که بدنبالش میروم اکنون باید از امریکا خارج شده باشد و خود را به آن طرف دریا رسانده ، چگونه میتوانم خود را به او برسانم؟ اما نه باید آنجا باشد، ومن از اینجا میتوانم نوک شاخههای درخت جنگلش را به بینم اگر خوب دقت کنم پشت بام منزلش را هم میبینم و میدانم که او با خانوادهاش در آنجا زندگی میکنند.
آنگاه برگ کاغذ را در مشتهای خود فشار داد و باحال جنون آسا گفت:
قبل از طلوع آفتاب میتوانم در حضورش باشم، و قبل از فردا خواهد دانست که زندگی و آبرو و شرافت او در گرو این کلمات است وقتی بتواند این اعداد رمز را بخواند و به محتویات آن آگاه شود برای هریک از اعداد سکههای طلا بمن خواهد داد اگر تمام ثروتش را هم بخواهم بدون حرف خواهد بخشید مثل این است که تمام خون بدنش را بمن بدهد.
برشیطان لعنت این مرد احمق جنگلی که چنین ثروتی را در اختیارم گذاشت بمن گفت چه اسراری در آن نهفته است یادم میاید که بمن میگفت میتوانم او را پیدا کنم، نامش را هم بمن گفت اکنون میدانم که او به چه نامی در درون این جنگل مخفی شده بنابراین تردیدی ندارم که بوسیله این سند میتوانم صاحب ثروت بشوم .
توراس یکبار دیگر نظری به کاغذ رنگ و رو رفته افکند و پس از اینکه با احتياط آنرا تا کرد و در کیف چرمی خود گذاشت باحالی متفکر براه افتاد.
درحقیقت توراس ثروت هنگفت خود را که شاید ملیونها ارزش داشت در این کیف چرمی فرو برده بود، در این کیف چند سکه بی قابلیت هم بود از سکههای کشور مجاور، سه چهار سکه هم از دلار امریکا بود دراین کیف از همه نوع سکه پیدا میشد از سکههای کشور پرو و برزیل و کلمبیا و جاهای دیگر پنجاه فرانک هم از سکههای فرانسه بود ولی تمام اینها رویهم بیش از پانصد فرانک نمیشد اما کسی نمیدانست توراس این سکههای مختلف را از کجا بدست آورده است.
تنها چیزی که برای او مسلم میشد این بود که از چند ماه پیش حرفه جنگلبانی را ترک گفته و در ایالت پارا زندگی میکرد او دراین مدت از کنار رود آمازون گذشته و بسوی کشور پرو پیش میرفت.
این مرد ماجراجو برای زندگی به چیز زیادی احتیاج نداشت پولی برای مسکن یا غذا نمیداد ، منزلش در جنگها و زیر درختان بود که گاهی غذای خود را هم از میوه جات جنگلی فراهم میکرد، چند سکه ناچیز برای توتون میداد که آنرا از دهکدهها میخرید و همیشه هم کوزهاش از شراب محلی بود و با هزینه بسیار کمی از شهری بشهردیگر و از نقطهای به نقطه دیگر سفر میکرد و رویهمرفته آدم آسمان جلی بود که به خیال خودش خوب زندگی میکرد .
توراس بعد از اینکه سند قیمتی را در کیف چرمی گذاشت و در فلزی آنرا بست و بجای اینکه آنرا بطور معمول در جیب نیم تنهاش جا بدهد برای اطمینان بیشتر صلاح براین دید که کیف را در شکاف یکی از درختها و زیر ریشهها پنهان کند و در همانجا زیر درخت دراز کشید، اما این کار کاملاً از احتیاط خارج بود و برای او گران تمام شد. هوا بسیار گرم و سنگین بود صدای زنگ ساعت کلیسا بار نمیرسید اما میدانست که اکنون ساعت مقارن دو بعد از ظهر است ، اما چنان به خود مشغول و سرگرم بود که فکر ساعت را نمیکرد، اوچون عادت داشت که در هوای گرم صحاری از تپهها و درختها بالا برود حساب این چیزها را نمیکرد هروقت دلش میخواست درجائی فرود میامد ، روی زمین می نشست و چیزی میخورد و هرزمان هم که خوابش میامد، حتی در زیر آفتاب هم میتوانست بخوابد، اگر برای او میزی جهت صرف غذا موجود نبود بسترش همیشه در دسترسش قرار داشت یا به بالای درختی میرفت و یا اینکه در پای درخت دراز میکشید، از همه اینها گذشته از صبح آنروز راه زیادی آمده و اکنون غذای خود را هم صرف کرده و با این خستگی میتوانست چند ساعتی در زیر درخت استراحت کند.
توراس از کسانی نبود که بدون مقدمات کار دراز بکشد، قبل از خواب جرعهای از مشروب همیشگی نوشید، شیشه را تکان داد و دانست که تقریباً خالی شده آنرا بطرفی انداخت و از جیب شلوار خود توتون محلی را که در برزیل مصرف میکردند بیرون آورد و با کاغذ نازک آن سیگاری درست کرد، بافندک خود آنرا آتش زد و باخیال فارغ درآنجا دراز کشید و هنوز چند پک به آن نزده بود که چشمانش بسته شد سیگار از لای انگشتانش افتاد و صدای نقیر خواب عمیق او بگوش رسید.
دزد از کجا آمد؟ توراس تقریباً نیم ساعت خوابید و ناگهان دراین وقت بود که صدائی از پشت درختان بگوش رسید، این صدای پای بسیار سبکی و مانند این بود که کسی با پای برهنه روی علفهای خشک راه میرود ولی احتیاط میکند که صدای پایش راکسی نشنود، اتفاقاً این شخص طوری آرام و بیصدا راه میرفت که خود را توانست به ده قدمی او برساند بدون اینکه توراس بیدار شود.
این شخص انسان نبود، نوعی از میمونها در این نواحی بنام گوريبا یافت میشود که اهل محل آنها را میشناسند گوریبا دارای دمی دراز است که غالباً در جنگلهای آمازون پرسه میزنند این میمون زیاد وحشی نیست اما میمونهای دیگری که دراین نواحی یافت میشود تفاوت زیادی دارد و در هرجا که انسانی را به بیند باو نزدیک میشود، اهالی محل میدانند که نباید با این میمون بد رفتاری کرد، حمله کردن بار کار درستی نیست زیرا در این مورد ممکن است جواب شما را با وحشیگری بدهد.
این میمون که در برزیل به آن باربادو هم میگویند قدی بلندودرشت داشت و چون با جست و خیزهای سریع میتوانست به هرطرف برود حیوانی زورمند بشمار میامد و بیشتر شکارچیان جنگل که طبیعت این میمون را میدانند با احتیاط نام بااو روبرو میشوند، اما او در آن حال با قدمهای بسیار آرام جلو میامد و چشمان خود را براست وچپ میگرداند و دمش را با سرعت تمام تکان میداد و کم کم جلوتر آمد و عجیب این بود که چوب بزرگی بدست داشت و این جوب بلند میتوانست برای او سلاح زورمندی باشد.
از چند دقیقه پیش او دیده بود که مردی پای درخت خوابیده و چون او در خواب بود و حرکتی نداشت در نظر گرفت که چند قدمی جلو بیاید، در آن حال قیافهای بسیار مضحک و وحشیانه داشت و دندانهای سفیدش از زیر لبها نمایان بود وقتی چوبدستی را در دست تکان داد توراس که تازه بیدار شده بود از دیدن آن کمی وحشت کرد معلوم بود که حیوان از آقای توراس زیاد خوشش نیامده آیا دلیلی داشت ؟ کسی نمیداند، میدانید که بعضی حیوانات عادت دارند اگر کسی بانها آسیب برساند خیلی زود این خاطره را از یاد نمیبرند شاید یکی از شکارچیهای جنگل باو آسیب رسانده که اکنون با قیافه آئی خشمگین جلو میامد.
برای هندیان و سیاه پوستان همیشه میمون شکار ارزندهائی است و وقتی با این قبیل میمونها روبرو میشوند غالباً جنگ و گریز آنها ساعتها طول میکشد.
میمون پس از اینکه مدتی به توراس نگاه کرد باطراف درخت چرخی خورد، او آهسته راه میرفت نفس را در سینه حبس میکرد ولی کم کم میخواست به او نزدیک شود، اگر او میخواست با چوبدستی که بدست دارد این مرد را بكوبد برای او کار بسیار آسانی بود و با این ترتیب معلوم بود که زندگی توراس بسته به موئی بود اگر او تصمیم میگرفت بدون تردید توراس نمیتوانست بهیچ وسیله از خود دفاع کند.
او چند لحظه بیحرکت پای درخت ماند و طوری ایستاده بود که سرتوراس تحت اختیار او باشد و چوب را برای حمله کردن بار بلند کرد و مثل این بود که میخواست ضربهاش را فرود بیاورد.
اگر توراس مرد بی احیتاطی بود میمون بآسانی میتوانست حملهاش را آغاز کند، در این حال نور آفتاب بدرخت افتاده و او از آنجائیکه نشسته بود میتوانست کیف چرمی خود را به بیند، میمون در همانجا که ایستاده بود کیف چرمی نظرش را جلب کرد و بدون اینکه از توراس واهمه کند دستش را دراز کرد و کیف را برداشت اتفاقاً مقداری سکه طلا دراین کیف موجود بود و با این حرکت چند سکه بزمین افتاد ، حیوان که تاکنون چنین چیزی ندیده بود یکی از سکهها را بزیر دندان گرفت فشاری به آن داد و چون دانست چیز خوردنی نیست آنرا بزمین انداخت هرکسی که این منظره را میدید بفکرش میرسید اکنون که حیوان دانسته سکههای طلا بدردش نمیخورد کیف پول را بزمین خواهد انداخت ، اما اینطور نشد، میمون پس از اینکه سکه را بزمین انداخت کیف پول را همانطور محکم در مشتش نگاه داشت ولی بعد از انجام این عمل چوبدستی او بزمین افتاد.
ازاین حرکت وراس چشمان خواب آلود خود را گشود و با حرکتی سریع سراپا ایستاد و دانست که سروکارش با چه کسی افتاده است ، دستش را دراز کرد و خنجرش را بیرون کشید و بحالت دفاع کمی جلو آمد، میمون که از حرکت او کمی ترسیده بود کمی عقب رفت اما در همین حال بود که چشمان توراس به کیف پولش افتاد که میمون هنوز آنرا در مشت خویش میفشرد با خود گفت اگر لحظهای کوتاهی کنم این حیوان بدجنس کیف پول را خواهد برد، این حیوان بد جنس بجای اینکه مرا بکشد مثل یک دزد ماهر کیف مرا ربوده است.
کیف برای تومراس خیلی مهم بود چون علاوه بر چند سکه ، سنی قیمتی هم در آن بود و اگر میمون آنرا با خودش میبرد افکار رؤیائی او در لحظهای کوتاه نقش برآب میشد و میدانست اگر قدمی جلو برود این حیوان بیشعور فرار میکنند ، دراین حال چه کسی است که بتواند خود را به پای او برساند، یک گلوله میتوانست کار میمون را بسازد اما متاسفانه بطوریکه میدانیم او اسلحهای با خود نداشت و با این خنجر با چوبدستی مشکل بود بتواند از عهده او برآید. توراس دانست حمله کردن باین حیوان هیچ فایدهای ندارد اما بهتر است با حیله و نیرنگ جلو بیاید، مثلاً خود را پشت درختی پنهان ساخته و از پشت سر اورا غافل گیر کند و همین کار را هم کرد و بنای قایم موشک بازی گذاشت اما هروقت که توراس پشت درختی پنهان میشد میمون عقب میرفت و میخواست او را پیدا کند و با تمام این تفصيل شکارچی ماخسته شد بدون اینکه از این کار نتیجه بگیرد.
برشیطان لعنت این میمون بدجنس کار مرا خراب کرد، بهیچوجه نمیتوانم به مقصودم برسم و ممکن است کیف مرا تا سرحد برزیل ببرد، اگر باز درآنجا کیف را رها کند امیدی باقی است، اما نه او از سکههای طلا خوشش آمده و یک یک سکهها را بزیر دندان خود میکشد ای دزد نابکار اگر بتوانم ترا بامشتهای خود از بین میبرم .
یکساعت بهمان ترتیب گذشت بدون اینکه نتیجهای بدست بیاید، توراس میخواست بهر قیمتی شده کیف را بدست بیاورد اگر کیف از دست برود چه خواهد شد؟
خشمی دیوانه وار بر او مسلط شد، فریاد میکشید، دشنام میداد پاها را زمین میکوبید اما میمون به غیر از خندههای مضحک باوجوانی نمیداد.
توراس چاره ائی غیر از دویدن بدنبال او نداشت از فرط راه پیمائی بکلی خسته شده بود و نفس میزد گاهی از اوقات ریشههای گیاهان جلو راهش را میگرفت از جا بلند میشد، فریاد میکشید، بدادم برسید بفریادم برسید اما کسی نبود که در آن وادی سهمناک پاسخی باوبدهد .
وقتی توراس از خستگی بجای خود ایستاد میمون هم درگوشهائی چمپاتمه زد، توراس میگفت بالاخره بهرترتیب باشد او را به چنگ خواهم آورد .
توراس از آن میترسید وقتی شب فرا برسد در تاریکی هوا میمون را کم کند، آنوقت دیگر کاری از دستش ساخته نبود بالاخره بعد از اینکه افکار خود را جمع آوری نمود، تصمیم گرفت آخرین تیر را در ترکش بگذارد، از جا برخاست و با قدمهای آرام کمی جلو رفت میمون هم چند قدم به عقب رفت ولی این بار بجای اینکه بداخل جنگل برود در آن نزدیکی روی درختی نشست، توراس با خود فکر کرد اگر این میمون بخواهد از شاخههای درخت بالا برود دنبال کردن او کار آسانی است و میتوانست اوهم از درخت بالا رفته و درنیمه راه از دمش گرفته اورا بپایین بکشد اما میمون بدون اینکه توجهی باو بکند در همانجا که نشسته بود از گیاهان و میوههای جنگلی که در دسترسش بود بنای خوردن گذاشت توراس هم میتوانست این کار را بکند ولی افسوس که کیف خوراکی خالی بود و مشروب هم همراه نداشت .
چند قدم دیگر جلو گذاشت ولی میمون با چابکی تمام از درخت بالا رفت توراس بنای انداختن سنگ گذاشت وهرچه به بدستش میرسید بطرف او پرت میکرد، شاید یکی از اینها بتوانند لااقل او را زخمی کند، ولی میمون که فقط یک چارپای بیشعور بود در حال بالا رفتن باخنده های خود او را مسخره میکرد.
وقتی تمام این کوششها بی نتیجه مانند توراس بطوری ناامید شد که میخواست از همان راه برگردد ولی در همین حال صدای چیزی بگوشش رسید این صداها شبیه گفتگوی چند نفر آدم بود و صدای گفتگوی آنها از فاصله بیست متری بگوش او میرسید.
اولین فکر توراس این بود که خود را در پشت گیاهان و بوتهها پنهان کند زیرا چون نمیدانست این اشخاص کیستند صلاح نبود خود را نشان بدهد.
درحالیکه نفس را در سینه حبس کرده و بسخنان آنها گوش میداد ناگهان صدای خالی شدن گلولهای او را از جا حرکت داد بدنبال این تیر اندازی نالهای از میمون بگوش رسید و از بالای درخت بزمین افتاد درحالیکه هنوز کیف پراز سکه را در دست خود می فشرد.
در هر حال به خود اطمینان داد و با قدمهای آرام از پشت درخت بیرون آمد و بطرف میمون رفت در این حال در جوان از پشت درختها ظاهر شدند.
آنها در سیاه پوست برزیلی بودند که کفشهای سیاهی برپا و الباسی پشمین برتن داشتند از قیافههایشان پیدا بود که بایستی از نژاد پرتقائی باشند. .
هرکدام از آنها یک تفنگ شکاری لوله بلند در دست داشتند علاوه براینها هردوی آنها کاردی به کمر داشتند از آن کاردهای برندهای که غالباً شکارچیان برای دفاع در مقابل حیوانات همیشه با خود دارند.
اما توراس که مدتها در جنگل زندگی خود را گذارنده بود ترسی از این دو جوان نداشت و با قدمهای محکم و بی اعتنا به طرف لاشه میمون پیش میرفت و برای اینکه آنها را فریب بدهد کلاه خود را از سر برداشت و برسم شکارچیان محلی سلامی داد و گفت:
چقدر از دیدن شما خوشحالم واقعاً که شما بوقت مناسب رسیدید و مرا از خطر بزرگی نجات دادید.
شکارچیان چون به مفهوم سپاسگزاری او واقف نبودند نگاهی تعجب آمیز به یکدیگر انداختند ولی توراس با چند کلام مختصر آنها را در جریان گذاشت و اضافه نمود با این ترتیب شما نه تنها یک میمون را بقتل رساندید بلکه یک دزد نابکار را از پیش پای من برداشتید.
یکی از شکارچیان جوان گفت:
اگر ما این کار را کردیم بهیچوجه موضوع را نمیدانستیم رضمنا ما هم از دیدار شما خیلی خوشحالیم و بعد از این کلام بطرف لاشه میمون خم شد و کیف خود را از لای پنجههای او بیرون آورد و بعد اضافه کرد، نمیدانم در مقابل این خدمت برای شما چه میتوانم بکنم؟
یکی از جوانها گفت هیچا دوست خود را بشما معرفی میکنم دوست من آقای مانول پزشکیار ارتش برزیل است، پزشکیار هم بدوست خود گفت، بنی تو اگر من بطرف این میمون تیراندازی نمودم تو بودی که این پیشنهاد را کردی بنابراین آقا میتواند از شما تشکر کند.
توراس گفت در هرحال وظیفه خود میدانم که از هردوی شما تشکر کنم.
دوست او گفت بلی منهم بنی توکارل نام دارم.
توراس از شنیدن نام بنی توکارل بازحمت و خود داری تمام سکوت نمود زیرا شنیدن نام بنی تو برای او چون یک صاعقه ناگهانی بود ولی بنتو بدون اینکه متوجه ناراحتی او بشود بدنبال کلام خود بلی نام من ینی توکارل است و مزرعه پدرم جون کارل در فاصله یک مایلی این نقطه قرار دارد، اگر لطف داشته باشید میتوانید شب را در مزرعه ما بگذرانید نام شما چیست ؟
– توراس.
– بسیار خوب ، آقای توراس بفرمائید بشما قول میدهم که پدرم از دیدن شما بسیار خوشحال خواهد شد.
توراس که هنوز تردید داشت و نمیدانست چه تصمیمی بگیرد گفت نمیدانم میتوانم دعوت شما را قبول کنم یا نه؟ اما باید هرچه زودتر به آمازون بروم
– مانعی ندارد ولی باید بگویم که تا یک ماه دیگر پدرم باتفاق خانواده بایستی از همین جاده حرکت کنند.
– پس بطوریکه میگوئید قرار است پدرتان از اینجا حرکت کند ؟
– بلی اینطور فکر میکنم .
بعد از لحظهای دو دوست جدید از او جدا شده بطرف شمال رفتند و او درحالیکه بسوی جنوب میرفت با خود گفت آه چه تصادفی! پس قرار است که او از سرحد خارج شود ! بسیار خوب سفر بخیر! امیدوارم او را بازهم به بینم .
خانواده گارل
دهکده ایکتیوس در ساحل چپ امازون قرار داشت که کشور پرو را از کشور اکوادر جدا میساخت و سرحدات آن تا حدود پنجاه و پنج کیلومتر بسرحد برزیل منتهی میگردید . م در این دهکده جمعیت زیاد نداشت و بیشتر اهالی آن فقیر وپا برهنه بودند که غالباً اربابان پرتقالی آنها را بکار و خدمت میگرفتند ولی بفاصله چند کیلومتری در آنطرف رودخانه مردمی زندگی میکردند که از هرجهت در رفاه و آسایش زندگیشان میگذشت و دهقانان این طرف رودخانه غالباً بآنجا برای کار میرفتند و امور زندگی آنها در مزارع سرسبز و پرکار این ناحیه میگذشت، آنجا مزرعه چون کارل بود که همین دوجوان از آنجا آمده بودند داستان زندگی مون کارل بسیار شنیدنی است باین معنی که در بیست و پنج سال پیش در سال ۱۸۲۶ چون کارل که در آن روزها بیش از بیست سال نداشت برای کار کردن باین نواحی آمد، در این سرزمین مردی ثروتمند پرتقالی بنام ماکا تاس زندگی میکرد که براثر کار و فعالیت زیاد صاحب تمام زمینهای این ناحیه شده بود و زندگی بسیار آبرومندی داشت و جمعی از دهقانان سیاه پوست این محل در مزارع او کار میکردند و مگاتاس که ظاهراً مرد بدی نبودتاجائیکه میتوانست به مردم فقیر این نواحی کمک میکرد و اگر کاری داشت بانها میداد و دهقانان نیز با میل و رغبت تمام درزمینهای از زندگی خود را میگذراندند.
ماگاتاس مردی پرکار بود هیچوقت از کار کردن خسته نمیشد و علاوه برزمینهای کشاورزی دارای کارخانههای نساجی فراوان بود بطوریکه در مسافت یک مایل این کارخانهها وسعت داشت و در آنزمان او از ثروتمندترین افراد این نواحی بشمار میآمد. این بازرگان و ثروتمند پرتغالی که از محترمترین خانوادههای قدیمی بشمار میآمد. با تنها دختر خود یاکیتا زندگی میکرد وپاکیتا بعد از مرگ مادرش امور خانواده را اداره میکرد و غلامان و خدمتگزاران فروان در خدمت او بودند.
در آن ایام ، جون کارل که جوانی بیست ساله بود به این سرزمین آمد. وقتی قدم به آنجا نهاد هیچ چیز غیر از یک لباس کهنه و کفشهای پاره نداشت آقای مکاناس که اورا جوانی خوش سیما دید و دانست چیزی برای خوردن ندارد چون مرد خوش قلبی بود او را در نزد خود نگاه داشت و اداره امور زمینهای زراعتی و رسیدگی به دخل و خرج را به عهده او گذاشت.
این راهم بگوئیم که جون کارل برزیلی جوانی زرنگ و باهوش بود و برای او بیان کرد که تمام دارائیم را دزدان به غارت برده و اکنون چیزی ندارم و بطوری درمانده و بیچاره شدهام که قصدخود کشی دارم .
البته آقای ماگاتاس او را به خدمت خود پذیرفت اما جون کارل چیز دیگر میخواست و آرزو میکرد که دراین سرزمین زندگی جدیدی برای خود دست وپاکند و در مدت بسیار قلیلی چنان هوش و فراست وپشت کار از خود نشان داد که توجه آقای ماگاتاس را بسوی خود جلب کرد هرچه او فرمان میداد با سرعت و درستی تمام انجام میداد و چون مدتی گذشت کارهای ماکا اس در سایه زرنگی چون کارل بطوری رونق گرفت که ثروت و درآمدش چندین برابر شد، مالها و قاطرها در مزرعه کار میکردند و تجارت حمل و نقل چوبهای جنگلی کاملاً رونق گرفت و تاماورای شط آمازون با جمعی از بازرگانان طرف معامله شد و تمام این کارها را چون کارل به خوبی انجام میداد.
در یکی از روزها اقبال به این جوان رو آورد و آقای ماگاتاس در ضمن سرکشی به کارخانهها براثر اصابت الوار بزرگی بسختی مجروح شد و چون او را به منزل آوردند دانست که چیزی به مردنش نمانده ، دخترش یاکیتا بربالین او میگریست، اما این گریهها بیفایده بود وچند روز بعد حال آقای ماگاتاس بدتر شد و در یکی از شبها دست جون کارل را گرفت و در دست دخترش گذاشت و بار توصیه کرد که با دخترش ازدواج نماید و بار گفت:
از روزی که تو آمدهای مزارع من چندین برابر شده و ثروت بیکرانی بمن رسیده است و امیدوارم بعد از من بادخترم یک زندگی بسیار خوب و براز عشق و محبت داشته باشید.
چون کار هم به عنوان سپاسگزاری باو میگفت شما بیش از لیاقت و استحقاق در باره من نیکی میکنید و متعهد شد که تا آخر عمر نسبت به خانوادهاش وفادار باشد.
چند روز بعد آقای ماگاتاس درگذشت ، درآنوقت یاکیتا بیست وپنج سال داشت هردو عاشق هم شدند و زندگی نوینی را باهم آغازنمودند .
یکسال بعد از عروسی ، یاکیتا برای او پسری بدنیا آورد و دوسال بعد صاحب دختری شدند، نام پسر را بنیتو و دختر را مینا گذاشتند.
سالها گذشت دختر جوان روز بروز زیباتر میشد و در آن سرزمین زندگی راحت و پراز شکوهی برای آنان بوجود آمد بنیتو میخواست مانند پدرش در این مزرعه کار کند اما پدرش جون کارل مایل بود که بنیتو به تحصیلات عالی خود ادامه دهد پول و ثروت فراوان دراختیار آنها بود و چیزی کم نداشتند، بنی تو هم جوانی باهوش و بالیاقت بود و در بهترین آموزشگاههای برزیل و پارا در تحت تعلیم پروفسورهای عالیمقام قرار گرفت و چندین زبان بیگانه را آموخت در دورههای اول تحصیلات خود در مدرسه با جوانی بنام مانوئل والدز آشنا شد و مانوئل هم فرزند یکی از بازرگانان شهربل ما بود که در همان مدرسهای که بنیتو تحصیل میکرد درس میخواند.
دراین زمان که ما با او آشنا میشویم مانوئل تحصيلات پزشکی خود را در مدارس نظامی به پایان رسانده و درجهای گرفته بود و در آثر آمد و رفت در منزل جون گارل مورد توجه اعضای این خانواده قرار مینا اکنون بیست ساله شده بود . گرفت ، جون کارل نسبت بار خیلی مهربان بود از رفتار و کردار وطرز معاشرت و آمد و رفت او تحت تأثیر قرار گرفت و آرزو میکرد که بار بیشتر نزدیک شود ، طولی نکشید که مینا دختر جون گارل که در آنروزها بسن هجده سالگی رسیده بود مورد توجه مانوئل قرار گرفت و عجیب دراین بود که مینا هم او را دوست داشت و پس از گفتگوها و آمد و رفت های پی درپی قرار شد که پس از انجام تحصیلات باهم ازدواج کنند .
دراین روزها بکنفر دیگر به جمع خانواده کارل اضافه شد یک پیر دختر سیاه پوست بنام سیبال در خدمت آنها وارد شد این دختر سیاه پوست قلب بسیار مهربانی داشت و در دوران جوانی دایکی یاکیتا را داشت و بعد از اینکه باسارت درآمد از خدمت آنها بیرون رفت و بعد از سالها که دومرتبه آزادی خویش را بدست آورد بخانه کارل برگشت او مثل یکی از اعضای خانواده بود باخانم خود یاکینا و آقای چون کارل آنقدر دوست صمیمی بود که آنها را پدر و مادر خطاب میکرد وچون مدتها در مزارع نیشکر کار کرده بود کاهی هم بامور کشانی اربابش کمک میکرد.
دفعه دوم که به خدمت این خانواده وارد شدندیمه و مصاحب مینا شده بود و روزها او را میخنداند، با او به جنگل میرفت و چون مینا از نام او خوشش نمیامد نام او را همردیف اسم خودش لینا گذاشت ، الينا بقدری در این خانواده خودمانی شد که جونکارل را همان جون کا رل خطاب میکردند.
چون تاریخ عروسی مینا با آقای مانوئل نزدیک شده بود در این روزها همه صحبت از این میکردند که مراسم عروسی را چگونه و درکدام کلیسا و باچه تشریفاتی انجام دهند.
در باره این موضوع مانوئل با نامزدش بگفت و گو نشست و بعداز صحبتهای زیاد بار گفت پدر و مادرم عقیده دارند که بهتر است عروسی خودمان را در پارا انجام دهیم زیرا آنجا شهر بزرگی است واقوام و آشنایان با بیشتر در این شهر زندگی میکنند و در آنجا کلیسای برزگی است که کشیشان واستفها میتوانند در مراسم ازدواج ما شرکت کنند.
این پیشنهاد مورد توجه یاکیتا و مینا قرار گرفت و پس از گفتگوی زیاد در نظر گرفتند که با جون کارل هم در این خصوص گفتگو کنند .
حقیقت امر این بود از روزی که جون کارل در دوران جوانی باین سرزمین آمده بود تا آنروز از این مرزعه و محل کار خود خارج نشده بود و یاکیتا انتظار داشت اگر این پیشنهاد را بشوهرش بکند برای احترام دخترش حاضر خواهد شد که تمام خانواده به پارا بروند و درآنجا مراسم عروسی را برگزار نمایند.
ماکیتا همان روز شوهرش را کنار کشید و گفت آیا بهتر نیست عروسی دختر ما در خارج از این محل باشد.
چون کارل با تعجب گفت برای چه این کار را بکنم ؟ مگر ما در منزل خودمان خوشبخت نیستیم .
یاکیتا از پاسخ او یکه خورد و چون سالها در سایه علاقه و محبت شوهرش در این دهکده زندگی کرده بود جراءت نکرد بیش از این اصرارکند اما ما در مینا خیلی علاقه داشت که عروسی دخترش در پارا یا در بلما برگزار شود زیرا همین پیش آمد برای او فرصتی بود که در جای دیگر با مردم آن آشنا شود .
هنگام شب بار گفت تومیدانی که مانوئل دختر مارا دوست دارد . از همه اینها گذشته من تا امروز از دخترم جدا نشدهام و بعد از عروسی پس از رفتن او دچار غم و اندوه میشوم آیا بهتر نیست اکنون که میخواهیم اورا شروهر بدهیم باتفاق او تا بلما برویم در آنجا با کسانی دیگر آشنا میشویم .
چون کارل از شنیدن این سخنان بفکر فرو رفت و جواب او را نداد اما یاکیتا که فکر میکرد شوهرش بواسطه گرفتاری کارها نمیخواهد ازاین سرزمین دور شود به اصرار خود افزود ، اگر ما باتفاق هم به برزیل برویم دیدنیهای زیادی را خواهیم دید، عبور کردن از این رودخانه بزرگ که آن آمازون میگویند بدون تفریح و لذت نیست و اکنون که با تو حرف میزنم کاخ بزرگ و مجللی را که مینا باید در آن زندگی کنند در نظر مجسم میسازیم.
این بار چون کارل چشمانش را به زنش دوخت و مدتی بدون اینکه چیزی بگوید بار خیره ماند، یاکیتا که این حالات را میدید از خود میپرسید برای چه او در جواب من تردید میکند ، مگر او نمیداند که با جواب مثبت خود میتواند همه ما را خوشنود سازد، چند هفته دور شدن از اینجا که بکسی ضرر نمیزند ، مباشر او در این مدت میتواند امور کارخانهها و زمینها را اداره کند.
دست او را دوستانه فشار داد و گفت:
دوست عزیزم این پیشنهاد از جنبه بوالهوسی نیست مدتی است که در باره این موضوع فکر میکنم و امروز آنرا برزبان آوردم بچههای ما منتظرند که از توپاسخ مثبتی بشنوند زیرا این خبر آنها را خوشحال میکند باید اضافه کنم که من دلم میخواهد مراسم عروسی در بلما انجام شود این کار برای دختر ما بسیار مفید است زیرا در آنجا کسان دیگر هم ما را خواهند شناخت و ارزش دخترمان بالاتر میرود.
جون کارل با دستهای خود صورتش را پنهان کرده و در حال تفکر بود مثل کسی که میخواهد مسئله بزرگی را حل کند ولی کاملاً آشکار بود که در جواب مقتضی تردید دارد، اما یاکیتا هم از زنانی بود که همیشه میخواست به میل شوهرش کاری را انجام دهد اگر او چنین تصمیمی را میگرفت همه خوشحال میشدند و در صورتیکه او این پیشنهاد را نمیپذیرفت حاضر بود تا آخر عمر از این سرزمین خارج نشود.
چند دقیقه گذشت در این وقت چون کاری از جا برخاست کنار پنجره رفت و مدتی به بیابانهای سرسبز مقابل ساختمان خیره شد، بعد به نزد زنش آمد و در آن حال قیافهای سخت درهم و متفکر داشت و برای اینکه بیشتر از این یاکیتا را منتظر نگذارد سربلند کرد و در حالیکه بازهم با نقطه مقابل نگاه میکرد گفت:
پاکیتا حق باتر است ، این مسافرت خیلی ضروری است، اکنون چه وقت میخواهید برویم .
یاکیتا دستهای شوهرش را بوسید و گفت که تو چقدر ما را خوشحال کردی و در همان حال با پشت دستش اشکها را که از چشمانش سرازیر شده بود پاک میکرد .
درهمین حال مینا و مانوئل و بنیتو خوشحالانه وارد شدند ،مادر دست مینا را گرفت و گفت بچهها پدرتان راضی شده، همه به اتفاق به بلما خواهیم رفت .
و جون کارل باهمان قیافه خشک و بیحرکت مورتش را دراخیتار بوسههای مینا و بنی تو گذاشت .
بنیتو پرسید؟ پدر، اکنون چه وقت میل دارید که حرکت کنیم.
– چه تاریخی؟ باشد تاریخ آنرا بعداً معین خواهم کرد .
وقتی بچهها با خوشحالی تمام بطرف کتابخانه میرفتند، جونکارل مدتی بانها نگاه کرد دستی به پیشانی مالید و با خود گفت آری این سرنوشت است که بعد از بیست و پنج سال مرا به برزیل میکشاند.
آمازون و کشتی جانگاه!
آمازون را نمیتوان یک شط حساب کرد، کسانی که نخستین بار آنرا کشف نمودند نامش را ( شط- دریا ) یا بهتر بگوئیم دریای عظیم و گاهی بان دریای شیرین میگفتند، تمام ارقامی که این شط عظیم را مشخص میکند پنداری از سیاره دیگر آمدهاند باین معنی که ۶۵۰۰ کیلومتر طول و یکهزار و صد شعبه و ۳۵۰ کیلومتر عرض در مصب که جزیرهای که بوسعت بزرگترین شهرهای اروپا است در اطراف آن جنگلهائی دارد که هیچکس نتوانسته تا آخرش برود دنیایی از جنگل و تاریکیها است ، تراکم جمعیت در این سرزمین بسیار کم است غیر از ایالت پارا ومانو که بعدها از آن صحبت خواهیم کرد و در شهر بزرگی و مانا کوس که اولی سیصد هزار و دومی ۲۰۰ هزار جمعیت دارد و هردو شهر بزرگی هستند و بقیه شهرهای آمازون در طول دریا قرار گرفتهاند .
آمازونیها کلاههای از پوست خرما برسردارند پوست بدنشان از آفتاب سوخته و رنگشان قهوهای شده است ، اینها بومیان آمازون هستند و صدهزار بومی هم در برزیل وجود دارد که آزاد زندگی میکنند ، بومیانی که از همه سرشناسترند دورگههای پرتقالی و سیاه پوست هستند که بآنها کابوکالو میگویند و بقول کاشفین میگویند اینها بازماندگان انسانهای اولیه هستند که از سرزمین پنهاوری زندانی شدهاند سیاه پوستان از سفیدهای مهاجر فقیرتر اما پرکارترهستند.
این حقیقت را نیز باید بگوئیم که عموماً مردم این سرزمین از دریا میترسند زیرا آنقدر حیوانات جور واجور دارد که خودشان تعداد آنرا نمیدانند با این حال بیشتر اوقات درآب زندگی میکنند و با حیوانات سروکله میزنند.
در اطراف بندر یک شهر بیست هزار نفری وجود دارد ، شهری که بر روی تپه عظیم درختان بنا شده و بروی آب شناور است و باطغیان و فروکش آب بالا و پائین میرود و این شهر باندازهای وسعت یافته است که مردم کاهی فراموش میکنند که روی آب زندگی میکنند . با این حال مردمی هستند که همیشه به جستجوی طلا و الماس هستند از شهرهای دیگر برای استخراج طلا و الماس به برزیل یا اطراف آهن میاضد و باثروتهای زیاد بشهرهای خود میروند.
کمی هم برای شما از قلمرو سبز وحشی صحبت کنیم اینجا آنقدر جنگل دارد که نور آفتاب کمتر بزمین میرسد ممکن است سلمتها راه بروید و رنگ آفتاب را نه بینید هروقت کسی دراین جنگلهای تاریک گم میشود کافی است یکی دوتير خالی کندتا مأمور به جنگلبانی بتواند خود را بآنها برساند و راه را نشان بدهد .
اما کسی از شر مگسها و پشهها درامان نیست مثلاً اگر درختی را ببرند پیچکهای زیاد دود آن پیچیده که درخت باین آسانی بزمین و نمیافتند و تازه وقتی بیفتنداری از حشرات نبوی کارگران هجوم میاورد، یکی از این کارگران میگفت میخواست آب تنی کند ولی هنوز لباس را در نیاورده بود که بدنش پراز صد زخم شدو اگر فرار نکرده بود پشهها اورا میخوردند و حتی این حشرات بقدری موذی هستند که لباسها را هم میخوردند و موریانههای وحشی کلاه و پیراهن و چادر و پشه بند را میخورند یکی از کارکنان که لباس خود را شسته و برای خشک کردن به درخت آویخته بود وقتی برگشت اثری از لباس خود ندید و تکههای پارچه با رنگهای گوناگون بدریا ریخته بود ، زالوها و کنهها و مگسهای گزنده در یک چشم بهم زدن پاها را غرق خون میساختند.
البته امروز تا اندازهای توانستهاند پشهها و حیوانات موذی را از بین ببرند و درناحیهایکه جون کارل و خانوادهاش زندگی میکردند جای بسیار باصفائی بود که هیچ پشه باآنجا راه نداشت اما کشتیها که به ماورای آمازون علیا میرفتند از حیوانات دريا و از پشهها و مخصوصاً از سوسمارها داستانهائی نقل میکردند که باور کردنی نبود .
شکارچیان ادعا میکنند که همه جای آمازون را دیدهاند اما بطوریکه معلوم است تا این تاریخ یک پنجم نواحی آمازون کشف نشده و مردمی که در کشورهای پرو و برزیل و شهرهای بزرگ زندگی میکنند هیچ خبر از این جنگلهای انبوه ندارند که در آنجا چه خبر است مسئله آدم کشی در شهرهای آمازون و حتی در برزیل مسئله بسیار سادهای بود . سابقاً اگر بومیان نافرمانی میکردند برای عبرت دیگران کشته میشدند یا آنها را در معرض شکنجههای وحشتناک قرار میدادند و یا بدون هیچ وسیله دفاعی آنها را جلو سگهای درنده میانداختند یا اینکه زنده زنده در مشعلهای سوزان آتش میسوزاندند ، این کشتارها در زمان سابق خیلی زیاد بود اما امروز چنین وضعی وجود ندارد و تا اندازهای همین سیاهان هم کمی متمدن شدهاند.
در این تاریخ که ما صحبت میکنیم بیشتر قسمتهای آمازون در اختیار دولت پرو بود که برای آنها مقرراتی وضع میکرد و سیاهان با اینکه آزاد بودند بایستی از جنگلها بشهر و بنادر بیایند تا بانها کار داده شود .
جون کاری که از ثروتمندترین این نواحی بشمار میامد عده زیادی از سیاهان را در کارگاههای خود راه داده و با محبت و مهربانی تمام بأنها منزل میداد و سیاه پوستان او را مانند یک پدر دوست داشتند به او احترام میکردند و در آن محیط که جون کارل و خانوادهاش زندگی میکرد هیچوقت اتفاق بدی واقع نمیشد و گروههای زیادی از آنان بایک نظام بسیار مرتب کار میکردند و خانوادههای بزرگ تشکیل میدادند.
در بیشتر جزایر اطراف آمازون خانوادههای زیاد دیده نمیشد در سال ۱۸۸۲ که داستان ما آغاز میگردد هنوز کشتیهای بزرگی وجود نداشت که بطور مرتب از اینطرف آمازون بجای دیگر بروند و غیر از کشتیهای جون کاری که همیشه درآمد و رفت بود چند گروه کشتی و قایقهای کوچک و بزرگ گاهی در این دریا آمد و رفت میکرد و با قیمتهای گزاف مسافرین را از محلی به محل دیگر نقل مکان میداد.
اکنون خانواده کارل خوشحال بودند که در آینده نزدیکی از روی این شط بزرگ که چون دریای برزگی بود در مسافرت عجایب بین راه را خواهند دید.
در خلال این احوال دوحادته دیگر به وقوع پیوست که دانستن آن برای ما ضروری است ، دریای آمازون که دراین تاریخ نقطه سرحدی برزیل با این ناحیه بشمار میآمد از دریاهای خروشان بود که کشتیهای کوچک نمیتوانستند با خیال راحت از آن عبور کنند، همیشه امواج سهمگین در مسیر سرحدی برزیل مسافرین را دچار سوانح و حوادث زیا دمی ساخت و از آن گذشته دولت برزیل مناسبات خوبی با همسایگان خود نداشت و براثر جنگهای داخلی مجبور بود سرتاسر این دریا را پاسبانی کند.
فردای آنروز جون گارل مباشر خود را خواست و باو گفت چون لازم است که با تمام خانواده به پلما و برزیل حرکت کنیم اگر بخاطر داشته باشی چندی پیش گفته بودم که باید کشتی بزرگ را از نو بسازیم و از امروز شما با عدهای از کارگران و مهندسین ورزیده بایستی شروع به ساختن این کشتی بکنید ، لازم است که تذکر بدهم تا یکماه دیگر این کشتی بایستی حاضر و مجهز باشد.
مباشر که مردی کارآزموده بود کمی فکر کرد و بعد از آن سری فرود آورد و برای انجام دستور مشغول کار شد از فردای آنروز بود که جمعی کارگر و متخصص که عده آنها بصد نفر میرسید شروع بکارکردند، درختان کهنسال با داس و اره زمین ریخته شد، کارخانه نجاری کار خود را آغاز نمود و در این شهر کوچک چنان سروصدا و غوغائی بلند شده بود که کارگران از مسافتهای دور برای شرکت در ساختن این کشتی بزرگ وارد آنجا شدند.
مینا و بنیتو ومانوئل ساعتها بارجد و خوشحالی تمام ناظر این سروصداها بودند، با کارگران به جنگل میرفتند بنیتو در بسیاری از کارها کمک میکرد و شب و روز آرام نداشت تا این کشتی مطابق نقشهای که در نظر گرفته بودند آماده شود .
در یکی از روزها فکر عجیبی بسرش شد که باعث حادثه جدیدی شد ، بنی تو تا آنروز قدم باین جنگلهای انبوه نگذاشته بود در باره این جنگل و مناظر طبیعی آن چیزها و افسانهها شنیده بود اما فرصت آنرانمی۔ یافت که برای گردش و ولگردی به این جنگل برود .
در یکی از روزها که باتفاق خواهرش مینا و مانوئل و خدمتکار سیاه پوست لینا برای تماشای بریدن درختها رفته بود بدوستان خود پیشنهاد کرد که برای دیدن عجایب این جنگل ساعتی وقت بگذرانند مینا ازاین پیش آمد مسرور شد، اما مانوئل که اطلاعات بیشتر داشت و داستانهای زیاد از حیوانات درنده این جنگلها را شنیده بود بأنها گفت بچهها باید کمی احتیاط کنید ، بیش از چند ساعت به غروب آفتاب نداریم و من میترسم در بازگشت شبانه گرفتار بعضی حیوانات بشویم.
مینا نگاهی بشوهر آیندهاش کرد و گفت:
راستی که من ترا اینقدر ترسو نمیدانستم ، من تاکنون نشنیده بودم که یک افسر نیروی دریایی از رفتن به جنگل دچار نگرانی شود .
مانوئل سکوت کرد و پاسخی نداد و بعد از لحظهای دست مینا را گرفت و گفت برویم اما اگر در تاریکی داد و فریاد کردی مجازات تو چیست ؟
الینای سیاه پوست گفت تا وقتی که من هستم مینا از چیزی نخواهد ترسید.
گردش و راه پیمائی آنها دراین جنگل انبوه که با آبشارها و غارهای بزرگ مصادف میشدند چند ساعت طول کشید از یک راه برای دیگر و از یک آبشار بسراغ آبشار بزرگتر میرفتند.
دو ساعت تمام این جوانان خوشحال و مسرور جادهای را میپیمودند که نمیدانستند بكجا منتهی میشود و در آخرین جاده پردرخت خود را مقابل غار عمیقی یافتند که درختان کهنسال اطراف آنرا احاطه کرده بود، مینا بامسرت تمام دستها را بهم زد و چون یک بز کوهی از درخت کهنسال بالا رفت تا درون غار را بهتر به بیند ، مانوئل وبنیتو هم بدنبال او خود را بپای این درخت رساندند .
مینا میگفت آیا بهتر نیست کمی دراین غار جلو برویم گمان میکنم انتهای این غار بجائی خواهد رسید.
مانوئل گفت بجائی نمیرسد جزاینکه همگی در تاریکی و سیاهی گرفتار شویم .
مینا گفت:
این افسر دریائی همیشه میخواهد ما را بترساند، جناب افسر شما جلو غار منتظر بمانید تا ما برگردیم .
دراینوقت که بنیتو چند قدم جلو رفته بود فریادی کشید و او را دیدند که با سرعت تمام سعی میکند خود را به درخت کهنسال برساند.
همه بدنبال او جلو رفتند اما منظره را که در برابر خود میدیدند بسیار حیرت آور بود .
در منتها الیه دیوار کروی شکل غار که تا اندازهای تاریک بود مردی را دیدند که طنابی را بیکی از دیوارهها بسته و حلقه آنرا یکردن انداخته بود که خود را بدار بزند.
بنی تو که جلوتر از همه بود خود را بطرف آن مرد انداخت و حلقه طناب را از گردنش گشود و بدنش را در حالیکه کاملاً بی حس شده بود روی زمین قرار داد.
مینا با دلسوزی میگفت بیچاره مرد، برای چه میخوانست خود را بدار بزند؟ .
و لینا فریاد کشید آقای مانوئل نگاه کنید او دارد نفس میکشد ، نمرده است قلبش هنوز میزند باید او را نجات داد ، مانوئل که بطرف او خم شده بود گفت راست میگوئی اما ما بوقت رسیدیم تا یک دقیقه دیگر او مرده بود .
ناشناس مردی تقریباً ۳۵ ساله سفید پوست اما با لباسهای کهنه و پاره بود و در کنار او یک مشک خالی آب و چند تیکه نان خشک دیده میشد .
لینا فریاد کشید باین جوانی میخواست خود را بدار بزند! آخر برای چه ؟
دراینوقت که مانوئل دست و پایش را مالیده و چند قطره آب به گلویش میریخت چشمانش را گشود و چون دیوانگان نظری به اطراف خود انداخت.
بنی تو پرسید دوست عزیزم تو که هستی ؟
– مگر نمیبینید کسی هستم که قرار بود خودم را بدار بزنم .
– اسم تو چیست؟
– صبر کنید تا یادم بیاید بعد دستی به پیشانی کشید و گفت آه یادم آمد، هنوز هم میتوانم سرشما را اصلاح کنم آنقدر در این کار مهارت دارم که میتوانم به موهای شما فرم و شکل جالبی بدهم ، وقتی زنده بودم حرفهام آرایشگری بود ، موهای مشتریان را اصلاح میکردم .
– پس برای چه میخواستید خود کشی کنید؟
– چه چیزها میپرسید مگر من خودم میدانم یکدفعه این خیال بسرم زد اسم مرا پرسیدید؟ نام من فراگوس است از راه بسیار دوری تا اینجا پیاده آمدهام و اکنون یک سنت در جیب ندارم زمانه برگشته هیچکس حاضر نیست موهایش را اصلاح کند شاید هم خیال میکنند که چیزی بلد نیستم از زندگی خسته شده بودم چون باینجا رسیدم خواستم که خود را خلاص کنم.
با این حال فراگوس صورت زیبائی داشت و هرچه حالش بهتر میشد ورنگ و رویش باز میشد به زیبائی او افزوده میشد، او در اطراف آمازون از دهکده به دهکده دیگر میرفت ا گاهی خدمت زنان سیاه پوست را انجام میداد و با اصلاح کردن موهای مردم پولی بدست میآورد.
– بنی تو بار گفت دوست من حاضری با ما به ایکیتو بیائی ؟
– با کمال میل حاضرم شما زندگی مرا نجات دادید ، راست میگوئید دارزدن کار خوبی نیست لینا میگفت بچهها دیدند ولگردی امروز ما چه فایدهای داشت اگر ما نمیامدیم این مرد …
بنی تو جوابداد راست است اما گمان نمیکردم که بتوانیم مردی را ازدار زدن نجات بدهیم.
فراگرس گفت آنهم مردی که هنر آرایشگری داشت .
مرد بیچاره که کاملاً” بحال آمده بود از جا برخاست و از آنها سپاسگزاری نمود و قسم خورد که دیگر چنین دیوانگی نکند و با آنها براه افتاد.
مقدمات سفر
یک ماه از آن تاریخ گذشت و بنابدستور کارل کشتی بزرگ جانگادا با تمام لوازم آن تحت سرپرستی چندین مهندس ويکصدو پنجاه کارگر سیاه پوست آزموده ساخته شد، این کشتی از ناوهای بزرگی بود که در موقع احتياج میتوانست با گروه دزدان دریائی حوادث بین راه مقاومت نماید. کابینهای متعدد برای بنی تو و مینا و خانم کارل هرکدام جداگانه با تمام تجهیزات در آن استوار گردید و بدستور جون کارل مبلها و وسائل آسایش را به داخل این کشتی نقل مکان دادند و کارکنان کشتی هم که بیشتر آنها از سیاه پوستان ورزیده بودند برای جانگادا در نظر گرفته شد و فرمانده کشتی و معاون او هم که اولی یک برزیلی کار آزموده و دومی مردی از اهالی پرتقال بود برای راندن کشتی در نظر گرفته شد و مانوئل نیز که خود یکی از افسران نیروی دریائی بود به نظارت در کارها تعیین گردید و در پنجم ماه اوت تمام کارها بانجام رسید و خواربار و گوشت لازم و سایر لوازم زندگی از آنچه ضروری بود به کشتی انتقال داده شد .
روزیکه جانگادا میخواست حرکت کند جمعی متجاوز از هزار نفر از اهالی محل برای تماشای این کشتی برزگ آمده بودند و سیاه پوستان با نی لبکها و طبلهای بزرگ آواز محلی را مینواختند و سیاهان برطبق سنتهای محلی میرقصیدند و هنگامیکه خانواده کارل و عروس و داماد بکشتی سوار میشدند چنان شود و سروصدائی برپا بود که تا آنروز شهر ايكيتو به خود ندیده بود .
در جریان تمام این تشریفات تنها کسی که ساکت و بیصدا بود مانند یک مجسمه بيحرکت به آمد و رفت مردم نگاه میکرد جون كارل بود که با قیافهای خشک و متفکر در عرشه کشتی ایستاده بود و کاملاً آشکار بود که در دریائی از اندیشههای طاقت فرسا فرو رفته و هیچکس نمیدانست این مرد ساکت و آرام که طبعاً میبایست از مقدماتی که برای عروسی دخترش فراهم میشود خوشحال و مسرور باشد در آن لحظات زود گذر چه فکر میکرد و چه نگرانی کشندهای او را به خود مشغول داشته بود : این مطلبی است که بعدها به تفسیر آن خواهیم پرداخت .
چند کلامی هم لازم است از کشیشی بنام پدر پاسانا صحبت کنیم.
پدر پاسانا کشیشی بود که در آنوقت شصت سال داشت او مردی نیکوکار و مورد احترام و سخاوتمند و خوش قلب بود که تمام اهالی محل اورا میشناختند و بار پدر پاسانا خطاب میکردند، از پنجاه سال پیش پدر پاسانا در ایکتیو زندگی میکرد و ریاست کلیساهای این محل را داشت و خانواده کارل نسبت بار احترام خاصی قائل بودند و همین کشیش محترم بود که در بیست و پنج سال پیش هنگامیکه جون كارل جوان باین ناحیه آمد مراسم زناشوئی دختر ماکاس را با چون کارل به عمل آورد و دراین مدت با این خانواده آمد و رفت داشت و غسل تعمید بنیتو و مینا را که بعدها بدنیا آمدند بجا آورد و این کودکان هم پدر پاسانا را چون پدری دوست داشتند.
اما چون در آن زمان خیلی پیر شده بود و دیگر نمیتوانست امور کلیساها را اداره کند ناچار از کار کناره کشید و یک کشیش جوانتری بجای او امور مذهبی کلیساها را به عهده گرفت و قرار شد که باتفاق خانواده کارل به پارا رفته و بقیه عمر خویش را در آغوش همشهریهای خود بگذراند.
جون كارل که نسبت بار احترام خاصی قائل بود دستور داده بود که کابین مرتبی در کشتی جانگادا پاو واگذار نمایند.
در تاریخ پنجم ژوئن همه چیز فراهم شده بود، ناخدای کشتی مردی پنجاه ساله و با اطلاع و کارکشته بود اما بطوریکه میگفتند درنوشیدن مشروب کمی افراط میکرد.
سرنشینان کشتی غیر از کارکنان و پیشخدمتها و آشپزها عبارت بودند از یاکیتا و دخترش مینا و مانوئل والدز داماد، و پدر پاسانا و بنیتو ولینای سیاه پوست و فراگوس آرایشگر که به آن وضع بوسیله بچهها از مرگ نجات یافته و آقای جون کارل باو اجازه داده بود که در جمع آنها همراه باشد و بعضی کارها هم بار سپرده شده بود و مهمه کارها از قبیل آشپزی و نظارت در کارها رسیدگی میکرد.
فراگوس مرد پرتحرکی بود و نمیتوانست یک جا بنشیند، میرفت وميآ مد ، چیزهائی را یادداشت میکرد، پائین میامد، هورا میکشید وبرای تماشای امواج آب ساکنین کشتی را بروی عرشه میکشید.
جون کارل هم گاهی به فرمانده کشتی و کارکنان سرمیزد و با آنها بگفتگر مشغول بود و در مواقع لزوم دستورات ضروری را صادر میکرد .
در ساعت شش صبح روز ششم کشتی جانگادا در میان فریادها و هوراهای کارکنان و کسانیکه در اسکله جمع شده بودند به حرکت افتاد و امواج خروشان دریا را شکافت و با سرعت تمام به پیش رفت .
مسافرت آنها در این ساعت آغاز شده و میبایست به پارا و بلماو در مسیر هشتصد فرسنگی سرحدات کشور پرو خاتمه یابد و کسی نمیدانست در این مسافرت طولانی چه واقع خواهد شد.
هوا بسیار مناسب بود ، آفتابی درخشان مسافرین را بدرقه میکرد ، جانکا دا، هم که دارای دو دکل بزرگ بود بآسانی میتوانست از بین امواج خروشان عبور کند.
ساعتی بعد به جزیرهای پردرخت و جنگلی رسیدند که کسی نام آنرا نمیدانست مینا فریاد میکشید اکنون که ما باین زیره رسیدهام برای چه اجازه نمیدهند پیاده شویم، مگر ما برای گردش و سیاحت به اینجا نیامده ایم؟
مانوئل که اطلاعات بیشتری از این جزایر داشت باو میگفت نه مينا ما نباید در هرجا پیاده شویم ، غالباً ساکنین این جزایر آدمهای خوبی نیستند و ممکن است برای ما حادثهای پیش بیاورند.
مینا غرغر کنان میگفت هنوز هیچ نشده مانوئل سربسرم میگذارد و غرغر میکند مگر من چه گفتمام که باید او بمن درس ادب بدهد او خیال میکند من سواد ندارم درحالیکه در کتابخانه خود همه جور کتابی خوانده و در باره آمازون عليا و جزایر آن اطلاعات کاملی دارم .
پدر پاسانا گفت امروز مینا کمی احساساتی شده باید بار بگوئیم که هروقت ضرورت پیدا کرد میتوانیم در یکی از این جزایر برای شکار و گردش پیاده شویم .
مینا چیزی نگفت و مانوئل دستش را گرفت و بکناری کشاند و پس از چند دقیقه گفتگو در مرتبه با قیافه خندان به جمع دوستان خود آمدند.
مسافرت آنها با این ترتیب تا چند روز بدون هیچ سانحهای ادامه یافت.
در روز هفتم ژوئن جانگادا از ساحل چپ دریا گذشته و از مقابل بعضی آبادیهای جنگلی عبور نمودند و هنگام عصر به جزیره دیگری رسیدند که بان جزیره ناپو میگفتند.
پهلو گرفتن باین جزایر ناشناس هم کار مشکلی بود و بطوریکه میگفتند چند سال پیش جمعی دریانوردان فرانسوی به دماغه مانکو که در ساحل چپ ناپو قرار داشت رسیده بودند اما بدنه کشتی بین دو سنگ ساحل گرفتار شد و ساعتی بعد چندین نفر از سیاهان محلی که هیکلهای تنومندی داشتند به کمک آنها آمده و با شانههای قوی و نیرومند خود کشتی به آن بزرگی را بعد از تلاشهای زیاد از آن تنگنا بیرون آوردند.
خانواده کارل دراین مواقع گرد هم جمع میامدندو مانوئل برای سرگرمی آنها افسانهها و حوادثی را که در این دریاها برای مسافرین پیش آمده بود نقل میکرد ، مخصوصاً بنیتو به شنیدن این افسانهها علاقه زیاد نشان میداد و خودش هم اطلاعاتی را که دراین زمینه داشت برای آنها بیان میکرد.
بعد چهارم کشتی جانکادا به جزیرههای لاتی و کوشیکیان رسید در آنجا دهکدهای بود که جمعی سیاه پوست محلی زندگی میکردند بومیان این جزیره دارای سرهای تراشیده بودند و گونهها و لبها و بینی خود را سوراخ کرده و بان آویزهای استخوانی آویخته بودند و با همین وضع و هیکل برای تماشای کشتی بساحل آمدند. . چند شبانه روز دیگر شب و روز جانکادا دریای خروشان را پیمود، شبها مطبوع و لطیف بود و گاهی هم بنی وو فراگوس ماهیهای بزرگی صید میکردند، مخصوصاً ماهیهای سیلور در این مناطق بسیار زیاد بود و این ماهیها دندانهای درشتی داشتند که چون حیوان درندهای سایر ماهیان را صید میکردند .
آبهای آمازون پراز انواع حیوانات و ماهیان وحشی بود بعضی از آنها از گروه ماهیان جهنده بودند و به بلندی ده دوازده پا دارای صدفهای درشت استخوانی ولی گوشت آنها را غیر از محلیان و بومیان کسی نمیخورد.
در یکی از جزایر آمازون بنام لروتو برای شکار پیاده شدند اما آنجا چنان پشههای گزندهای داشت که سرو و صورت بنی تو آماس کرده بود.
مانوئل میگفت این پشه ها بقدری خطرناک است که گاهی اوقات دسته جمعی حمله میکنند و دراینصورت فرار از چنگ آنها کار مشکلی است.
بنی تو در حالیکه فریاد میکشید میگفت زود از اینجا برویم اگر ساعتی دیگر بمانیم پشههای لعنتی بکشتی هجوم میاورند و آنوقت زندگی در کشتی برای ما دشوار خواهد بود .
ا مانوئل میگفت و بدتر از این آنکه ممکن است این پشهها تا پارا همراه ما بیایند و بهمین جهت بود که کشتی بمنظور احیتاط شبانه از آنجا حرکت کرد .
در بین راه دراین باره بین آنها گفتگو درگرفت و مینا میگفت شما که ادعا میکنید درس خواندهاید برای ما از افسانههای این محل چیزی بگوئید.
مانوئل میگفت اگر مدرسه ما را میگوئی در آنجا از این چیزها بما یاد نمیدهند.
مینا میگفت من که مثل شما درس خوانده نیستم افسانههای زیادی در باره دریاچه آمازون میدانم ، آیا شما افسانه یکی از خزندگان بزرگ را که بان ( میناکو) میگویند نشنیدهاید؟ میگویند گاهی این خزندگان بکنار آب میایند و درشتی هیکل آنها بطوری است که میتوانند کشتیها را سرنگون کنند .
مانوئل پرسید مگر این خزنده وحشتناک را دیدهای؟
– نه من تاکنون ندیدهام اما وصف آنرا شنیدهام. فراگوس که اطلاعاتش از آنها بیشتر بود بسخن آمد و گفت :
آقای مانوئل من افسانه حیوان عجیبی را در این مناطق شنیدمام که بان ( توروما ) یا بزبان محلی تنه درخت میگویند و دلیل این نامگذاری هم باین جهت است که بدن او به بزرگی تنه درختی است که نیمه تنهاش در کنار دریا به لجن فرو رفته است ، این حیوان عجیب هرسال دریک تاریخ معین از رودخانه ریونکرو پائین آمده کاهی در مانائو و زمانی تا پارا میرود و در تمام بنا در بین راه ساعتی توقف میکند که در آنجا بومیان چون او را خدای جنگل میدانند آویزهای زیادی به بدنش میاریزند و پایکوبی و رقص میکنند وقتی که او به بلما میرسد بعد از کمی توقف به آبهای آمازون بالا رفته و از راه دریاچه ریونگرو خود را به جنگل میرساند و ناپدید میگردد ، دریکی از روزها خواستند بزور او را از خاک بیرون بیاورند اما مثل اینکه آبهای رودخانه خشمگین شده بود روی او را پوشاند و نتوانستند او را پیدا کنند، یکدفعه دیگر یکی از کاپیتانهای کشتی با طنابهای محکم بدنش را بست و میخواست با کمک کشتی او را بیرون بکشد این بارهم باز رودخانه به خشم درآمد طنابها پاره شد و توروما از نظر ناپدید گردید.
ایکتا پرسید بالاخره این حیوان عجیب کجا رفت؟ فراگوس گفت چنین معلوم است در آخرین مسافرتش بجای اینکه پابهای رونگرو برود راه را اشتباه کرد و بطرف آبهای آمازون رفت و بعد از آن کسی ندانست چه برسرش آمد.
لینا میگفت آه اگر میتوانستیم اورا به بینیم چه خوب میشد.
بنیتو بشوخی به لینا گفت اگر ما او را پیدا کنیم ترا به پشتش سوار میکنیم و او را با خودش به جنگل اسرار آمیز خواهد برد وآنوقت توهم در جزو افسانهای این جنگل قرار خواهی گرفت .
مینا گفت چرا اینطور نشود؟ مگر چه عیبی دارد؟
مانوئل گفت اینها همه افسانه است ، این رودخانهها از این قبیل افسانهها زیاد دارد اما در مقابل افسانهها داستانهای تاریخی هم وجود دارد که دانستن آن بسیار ضروری است من یکی از این داستانها را میدانم اگر از شنیدن آن ناراحت نشوید حاضرم آنچمرا که میدانم شرح بدهم.
الینا گفت آه آقای مانوئل تعریف کنید، من اتفاقاً داستانهای گریه آور را دوست دارم .
بنیتو گفت ولی من میدانم که تو گریه نخواهی کرد.
– بلی ممکن است گریه کنم اما گریههای من با خنده مخلوط میشود .
– بسیار خوب آقای مانوئل تعریف کنید.
مانوئل گفت این داستان یک افسر و دریانورد فرانسوی است که در قرن هجدهم این سواحل ناشناس را به شهرت رساند، در سال ۱۷۴۱ وقتی در کاشف مشهور فرانسوی بنامهای بورگر و کوندا مین باین صفحات آمدند که آخرین درجه خط استوا را درجه بندی کند یک ستاره شناس موسوم به کودان دواودونه همراه آنها بود .
گردان براه افتاد اما تنها او زن جوانش را با فرزندان خود همراه برد و ظاهراً بطوریکه میگفتند پدر زن و برادرزنش هم همراه او بودند .
مسافرین بدون حادثه به كيتو رسیدند، در آنجا بود که بدبختیهای زیادی برای خانم گودان پیش آمد زیرا بعد از مدتی چندتا از بچههایش را از دست داد.
وقتی آقای گودان کارهایش را بانجام رساند. در اواخر سال ۱۷۵۹ تصمیم گرفت ازگیتو به قصد گویان حرکت کند، اما وقتی این شهر رسید در آنجا فرود آمد ومیخواست دیدنیهای این شهر را مخانوادهاش نشان بدهد اما در همان روزها آتش جنگ شعله ور شد و مجبور شد از دولت پرتقال درخواست کند که به او اجازه بدهند با خانوادها شازاینراه عبور کند .
آیا فکر میکنید که باو اجازه میدادند؟ چند سال گذشت و چنین اجازهای بدستش نرسید در سال ۱۷۶۵، گردان که کاملاً ناامید شده بود تصمیم گرفت به آمازون برای دیدن زنش که در کیتو مانده بود. برود اما در همان وقتی که میخواست حرکت کند یک بیماری ناگهانی اورا متوقف ساخت و نتوانست نقشماش را عملی سازد.
با این حال اقدامات او بی نتیجه نماند و بالاخره به خانم گودان خبر رسید که پادشاه پرتقال اجازه نامه را برای سفر او صادر کرده است و برای او یک کشتی در نظر گرفته شد که بتواند لااقل به گویان رفته و شوهرش را ملاقات کند و در همان روزها یک اسکورت مجهز در آمازون عليا انتظار او را داشتند.
خانم گودان زنی بسیار باجرات و پردل بود تصمیم گرفت که با وجود احتمال خطرهای زیاد از آنجا حرکت کند.
ياكيتا گفت این وظیفماش بود اگر منهم بجای او بودم این کار را میکردم.
– خانم گودان خود را به ريوبامبا به جنوب کیتو رساند، پدر و برادر و بچههایش همراه او بودند و قرار بود که آنها خود را بسرحد برزیل برسانند تا با کشتی اسکورت از آنجا حرکت کنند.
سفر آنها درابتدا به خوشی گذشت و وقتی به آبهای آمازون میرسیدند لازم بود که با قایقهای موتوری پیاده شود ، اما هرچه بیشتر میرفتند مشکلات زیادتر میشد و خستگی سختی مسافرین را تحت فشار قرار داد، کسانیکه همراه او بودند یکی بعد از دیگری به بیماری محلی دچار شده بودند و از بین رفتند و یکی از آنها که باقی مانده بود هنگامی که میخواست به پزشک فرانسوی همراه خانم گودان کمک کند غرق شد و قایق موتوری او در نتیجه تصادم باسنگهای ساحل خورد شده بود .
ولی لازم بود بهرترتیب شده خود را بساحل برسانند، روبروی آنها جنگلی بود پردرخت و انبوه که کسی عمق آنرا نمیدانست ولی دکتر و یک سیاه پوست که لحظهای خانمش را ترک نمیکرد خود را به آب انداختند تا در این جنگل جا و مکانی برای خانم و بچمها پیدا کنند اما آنها دیگر برنگشتند. و معلوم نشد چه برسرشان آمد زیرا تمام آن حوالی را بیماری وبا فرا گرفته بود ، چند روز بانتظار آنها ماندند اما هیچ خبری نشد، معهذا جیره خوراکی آنها در حال تمام شدن بود و آنها بالاخره تصمیم گرفتند روی تخته پارهای که از قایقهای دستی بود به بوبانوزا بروند و بعد از پیاده شدن با پای برهنه در آن جنگل باریک و سردرگم سرگردان شده براه افتادند، خستگی آنها را از ها در – آورد و یکی بعد از دیگری در بین راه بزمین افتادند و بالاخره بعد از چند روز راه پیمایی های خسته کننده خانم کردان و بچهها و همراهان به دهکدهای رسیدند .
لینا فریادی کشید و گفت ای بیچارهها !! چه بر سرشان آمد؟
اما باید این نکته را بگویم که همه مردند فقط خانم کودان زنده ماند و اکنون زنده است و در چند کیلومتری این اقیانوس در دهکدهای زندگی میکند، ولی کسان او و بچههایش تلف شدند این مادر مدبخت با دست خود بچمهایش را به خاک سپرد و هنوز هم انتظار شوهرش را دارد او شب و روز مثل دیوانهها راه میرود تا نزدیک ساحل میاید بامید اینکه شوهرش بیابد چند نفر از هندیان محل که جزو اسکورت شوهرش بودند او را نگهداری میکردند . بطوریکه خبر بافتم خانم گودان بامشقت زیاد خود را بساحل لرتو یعنی همانجائیکه یکساعت پیش ما از آنجا گذشتیم رساند و در این جنگل مدتها پیاده رفت تا اینکه بعد از نه سال دوری توانست شوهرش را پیدا کند.
دراینوقت مانوئل داستان خود را تمام کرد از جا برخاست و به جلو عرشه کشتی رفت و با دوربین نقطه مقابل را زیر نظر گرفت و با خوشحالی گفت بچهها بشما مژده میدهم که بسرحد برزیل رسیدیم و تا ساعتی بعد اگر خدا بخواهد از کشتی پیاده خواهیم شد.
توراس جنگلبان
برزیل که امروز یکی از قسمتهای مهم امریکا بشمار میاید یک کلمه پرتغالی است که بان برازا میگفتند و هنگامیکه در قرن دوازدهم پرتغالیها این منطقه را بدست آوردند نام آنرا برازایا یا برازیل گذاشتند که بزبان خودشان نام نوعی درخت بود که رنگ قرمزی داشت ، در ابتدای قرن شانزدهم پرتغالیها این سرزمین را بتصرف در آوردند یکی از دریانوردان پرتقالی بنام آلوارز کابران اولیک کسی بود که باین سرزمین فرود آمد و بعد از مدتی فرانسویان و هلندیها نیز بر قسمتهای دیگر این ناحیه که امروز جزو امریکای جنوبی است دست یافتند ، مدتها آتش جنگ دراین سرزمین شعله ور بود ، برزیلیها مدتها در برابر اقوام بیگانه نبرد را دنبال نمودند و امروز بعد از چندین سال جنگهای خونین برزیل استقلال خود را بدست آورده روز ۲۵ ژوئن کشتی جانگادا بعد از عبور از جزایر و مشکلات زیاد بساحل این سرزمین رسیدند .
جون کارل تصمیم داشت سی و شش ساعت دراین سرحد استراحت نماید زیرا هم او و هم سایر کارکنان کاملاً خسته شده بودند و قرار شد صبح روز ۲۷ بطرف بلما حرکت کنند این بار ایکیتا و همراهانش تصمیم گرفتند که لباسهای تازه خود را پوشیده و ساعتی در این جزیره بزرگ گردش کنند، در آنزمان که آنها وارد این جزیره میشدند شهر کوچکی بود که بیشتر از چهارصد خانوار نداشت و هندیان ساکن جزایر اطراف که یکی از آنها تاباتینک بود با سایش تمام در این قسمت امور خود را میگذراند اما دهکدههای اطراف برخلاف این جزیره دارای ساکنین بسیار زیاد بود که برای امور بازرگانی باین جزیره و اطراف آن آمد و رفت داشتند، قبل از اینکه همگی از کشتی پیاده شوند فراگوس آرایشگر به نزد جون کارل آمد و باو گفت آقای کارل شما به من محبت زیاد کردید و غذای مرا دادید و منهم تا جائیکه میتوانستم اوامر و دستورات شما را انجام دادم اکنون از شما اجازه میخواهم که وارد شهر شده و حرفه سابق خود را پیش گیرم .
کارل گفت شما چیزی بین مدیون نیستید برای اینکه بیش از آنچه انتظار داشتم خدمات ارزندهای انجام دادید .
– نه آقای کارل هنوز من نتوانستهام محبتهای شما را جبران کنم ولی اکنون که به خاک برزیل رسیدهام میتوانم برای خودم کارکنم.
– شما باید به لینا بگوئید و از او تشکر کنید زیرا بطوریکه شنیدمام او بود که شما را از مرگ نجات داد.
در هرحال از شما اجازه میخواهم اگر مناسب باشد اجازه بدهید دراین شهر بکارهای سابق خود بپردازم ، میدانید که یک آرایشگر هرچه باشد بقدر خود آدم صنعتگری است و میتواند با پیدا کردن چند مشتری امور خود را بگذراند برزیلیها غالباً مرا میشناسند و به آرایش سرو صورت خود زیاد اهمیت میدهند اگر من به محل پرجمعیت شهر بروم ساعتی طول نمیکشد که مشتریان زیاد مرا احاطه خواهند کرد، اما زنان هندی هر روز موهای خود را درست نمیکنند میدانم سالی یک بارممکن است بسرو روی خود دستی بزنند.
ساعتی بعد تمام افراد خانواده به غیر از جون کاری که هنوز در انزوا زندگی میکرد از کشتی پیاده شدند و هنوز پیاده نشده بودند که فرمانده شهر چون از ورود آنان با خبر شد پذیرائی کرمی از مهمانان تازه وارد به عمل آورد و بانها پیشنهاد کرد که ناهار را در کاخ فرمانداری صرف کنند افسران و سربازان هم در اطراف اسکله درآمد و رفت بودند ولی باکیتا بجای اینکه دعوت فرماندار را قبول کند از فرماندار و خانمش دعوت نمود که همگی به کشتی بیایند و ناهار را با آنها صرف کنند فرماندار که مرد پرتوقعی نبود دعوت خانم کارل را پذیرفت ولی قبل از آن بنا به پیشنهاد همراهان یاکیتا باتفاق عدهای از سرشناسان محل برای گردش و تفریح وارد شهر شدند .
اما فراگوس آرایشگر از کشتی پیاده شد و بجای اینکه باتفاق آنها برود بطرف دهکده نزدیک که آنجا را میشناخت روان شد و هنوز به میدان دهکده نرسیده بود که مشتریهای سابق دورش را گرفتند و پس از سلام و تعارفات زیاد هرکدام موهای خود را اصلاح میکردند و تا نزدیک غروب آنروز فراگوس توانست پول قابل توجهی بدست بیاورد.
نزدیک ساعت پنج بود که یک مرد بیگانه قدم باین میدان گذاشت و چون جمعی از مردم را دید که در آنجا گرد آمدهاند بانطرف رفت ، این مرد بیگانه مدتی چند به فراگوس نگاه میکرد ، او مردی بود تقریباً سی و پنج ساله و لباس بسیار شیک و تمیزی پوشیده بود ولی معلوم بود که مدتها از شهر دور مانده زیرا ریش سیاهش تا اندازهای بلند برد و چون نزدیک مرد آرایشگر رسید محترمانه بار سلامی داد فراگوس روی خود را برگرداند و چون دید این مرد بزبان برزیلی حرف میزندخوشحال شد از اینکه یکی دیگر از همشهریهای خود را یافته و از او پرسید شما هم برزیلی هستید؟
– بلی یک همشهری هستم که احتیاج به کمک شما دارم .
– من چه میتوانم بکنم؟
– میخواهم موهای ریش و قسمتی از سرم را اصلاح کنید.
فراگوس جوابداد با کمال میل میتوانید روی این چارپایه بنشینید و پس از اینکه قیچی را بدست گرفت و مشغول کار شد از او پرسیدمثل این است که از راه دور آمدهاید؟
– تقریباً از حوالی ایکیتو میایم .
فراگوس با تعجب گفت مثل من ! من از ایکیتر از دریای آمازون آمدهام آیا ممکن است نام خود را بمن بگوئید.
مرد بیگانه جوابداد البته نام من توراس است . وقتی اصلاح سرش تمام شد، فراگرس میخواست ریش اوراهم کوتاه
کند اما درحالیکه به قیافهاش خیره شده بود بعد از تمام شدن کارش گفت آه آقای توراس، مثل این است که شما را میشناسم آیا ممکن است که شما را در جای دیگر دیده باشم؟
توراس جواب داد گمان نمیکنم .
لحظهای بعد توراس دنباله سخن را گرفت و از او پرسید باچه وسیله از ایکیتو تا اینجا آمدهاید؟
– بایک کشتی بزرگ که صاحب آن با خانوادهاش باین سرزمین آمدهاند.
– آه راست است اینهم شانس بزرگی است اگر صاحب شما اجازه بدهد منهم مایلم تا بلما بروم .
– پس شما هم میخواهید با ما بیائید؟ . البته اگر بشود خوب است .
– تا پارا میروید؟
– نه تا مانو میروم و در آنجا کاری دارم .
– بسیار خوب صاحب کشتی ما مرد مهربانی است و گمان میکنم که اجازه بدهد شما با این کشتی سفر کنید .
– فکر میکنید اجازه بدهد؟
– من اطمینان دارم که او قبول میکند. توراس پرسید صاحب این کشتی که شما با او آمدهاید چه نام
دارد ؟
فراگوس جوابداد جون کارل .
توراس سربزیر انداخت و با خود گفت منهم خیال میکنم این مرد را در آن صفحات دیدهام ،.او آدمی بود که هیچوقت زیادی حرف نمیزد ، سربلند کرد و با آهنگی بسیار طبیعی پرسید پس شما فکر میکنید آقای جون کارل مرا خواهد پذیرفت ؟
فراگوس گفت گفتم که هیچ اشکالی ندارد، او کاری را که برای من انجام داد برای چه برای دیگری نمیکند در صورتیکه شما هم شهری منهم هستید.
آیا او تنها در این کشتی مسافرت میکند؟
– خیر بشما گفتم که او با خانوادهاش مسافرت میکند و جمعی از کارگران سیاه پوست هندی هم با او هستند.
– مثل اینکه او خیلی ثروتمند است؟
– بلی او مرد ثروتمندی است تنها با چوبهای جنگلی ملک خودش توانست در فاصله یک ماه یک کشتی بزرگ را که نام آن جانگادا است بسازد..
توراس گفت پس بطوریکه شما میگوئید جون كارل بسرحدات برزیل آمده است .
– بلي زن و دو پسر و دخترش هم با او همراه هستند .
– آه آقای جون گارل یک دختر هم دارد
– بلی یک دختر زیبا .
– و گفتید که این دختر میخواهد عروسی کند؟
– بلی بایک جوان برازنده و اصیل ، او یکی از پزشکان نظامی شهر بلما است که در صنف دریائی کار میکند و وقتی به بلا رسیدند مراسم عروسی آنها شروع خواهد شد.
– پلی با این ترتیب میتوان چنین مسافرتی را یک سفر نامزدی دانست .
فراگوس گفت بلی یک مسافرت نا مزدی بسیار جالبی است بطوریکه میدانم خانم یاکیتا و دخترش تاکنون به برزیل نیامده اند و آقای جون کارل هم اولین باری است که از منزل خود بیرون میاید.
با این ترتیب که شما میگوئید اعضای خانواده باتفاق تمام پیشخدمتها آمدهاند.
– البته !! خانم لینا که زنی پیر و سیاه پوست است سالها در این خانواده زندگی میکند همراه او یکدختر سیاه پوست دیگری است که بار هم مادموازل لینا میگویند ، میدانید این زن پیر هم خانم لینا نام دارد ولی نام اصلی او سیبل بوده است که بار لینا میگویند اگر بدانید این دو نفر چقدر مهربان و دوست داشتنی هستند.
– خوب چقدر باید بهم .
– هیچ چیزی بین دو همشهری نباید این حسابها باشد، وانگهی وقتی به کشتی رفتیم باهم حساب میکنیم .
– آخر از کجا معلوم است که آقای جون کارل مرا در کشتی خود بپذیرد؟
– گفتم که خیالتان از این جهت آرام باشد اگر شما مرد مهربانی باشید من خودم با او در این خصوص صحبت میکنم ، او خیلی خوشحال میشود اگر بتواند برای شما مفید واقع شود.
دراین موقع آقای مانوئل و بنیتو که غذای خود را در کشتی صرف نموده بودند باین نقطه آمدند به بینند فراگوس چه کار میکند ، توراس بوی خود را بطرف آنها برگرداند و تا آنها را دید باتیسمی ساختگی گفت آه راستی من این دوجوان را میشناسم ، دوماه پیش آنها را در جنگل دیدم فراگرس با تعجب پرسید چطور آنها را میشناسید؟
بلی گمان میکنم یک ماه پیش بود و آنها در جنگل ایکیتر با تیراندازی خود مرا از خطر نجات دادند.
. اینها آقایان مانوئل والدز و بنی تو کارل هستند.
– میدانم آنها نام خود را بمن گفته بودند و بعد از آن بوها بنی تو کرد و پرسید آیا مرا بجا نمیاورید؟
بنیتو گفت آه شما آقای توراس هستید خوب یادم است که در آن جنگل گرفتار یک میمون بدجنسی شده بودید.
. همینطور است ، آقای بنیتو منهم از همان روزباچه زحمتی خود را باینجا رساندم .
بنی تو گفت از ملاقات شما بسیار خوشوقتم ولی فراموش نکنید که درهمان روزهم من بشما پیشنهاد کردم که با پدرم آشنا شوید.
– بلی فراموش نکردهام.
– اگر پیشنهاد مرا قبول میکردید بعد از یکماه میتوانستید بدون احساس خستگی با کشتی ما به برزیل بیائید .
توراس گفت راست میگوئید.
فراگوس گفت همشهری ما نمیخواهد دراین شهر بماند او میخواهد به مانو برود.
بنی تو جوابداد چه بهتر از این، اگر بکشتی جانگادا بیائید شما را خواهیم پذیرفت و یقین دارم که پدرم دراین مورد اعتراضی نخواهد کرد.
– با کمال میل اجازه بدهید قبلاً از محبت شما تشکر کنم.
مانوئل که به سخنان آنان گوش میکرد وارد صحبت نشد اما با دقت تمام به قیافه توراس خیره شده بود و از توجه خود باین نتیجه رسید که آثاری از شیطنت در قیافهاش میخواند و توراس هم با مهارت تمام سعی میکرد نگاهش را از چشمان او گریز بدهد، مثل این بود که میترسید مانوئل افکار درونی او را بخواند اما مانوئل حرفی نزد چون بنی تو چیزی گفته بود نمیخواست بانظر او مخالفت کند.
دراینوقت توراس گفت اگر آقایان اجازه بدهند حاضرم همراه شما بیایم.
یک ربع ساعت بعد توراس در کشتی جانگادا پذیرفته شد ، بنی تو
اورا به پدرش معرفی کرد و حادثه را که برای او در جنگل اتفاق افتاده بود تعریف کرد و اجازه خواست که توراس با آنها تا مانو بیاید .
جون کارل فقط گفت خیلی خوشحالم از اینکه میتوانم برای شما مفید واقع شوم .
توراس در برابر او تعظیم کرد و دستش را دوستانه فشرد و بعد بکناری رفت .
همان شب توراس در یکی از کابینها که برای او تعین کرده بودند جا گرفت و داستان خود را باتفاق فراگوس برای خانم کارل تعریف کرد و بعد از صرف شام به کابین خود برگشت .
حوادث بین راه
سحرگاه روز بعد، ۲۷ ژوئن کشتی جانگادا با مسافرین خود به قصد مانو حرکت کرد ، یک مسافر ناشناس به جمع آنها اضافه شده بود ، این مسافر از کجا میامد؟ کسی نمیدانست ؟ به کجا میرفت ؟ کسی نمیدانست اما خودش گفته بود که به مانو میرود، توراس در باره خود چیزی نمیگفت و کسی از گذشتهاش خبر نداشت و ساکنین جانگادا هم خبر نداشتند که یک مسافر جدید به جمع آنها اضافه شده بود فقط جریان از این قرار بود که مردی خوش قلب و مهربان او را در کشتی خود ، پذیرفته بود، در این دریای وسیع آمازون در آن تاریخ کشتیهای زیاد آمد و رفت نمیکردند و پیدا کردن یک کشتی مسافربری به قصد مانو یا جای دیگر کار بسیار مشکلی بود، رفت و آمدهای کشتی برنامه معینی نداشت و بیشتر اوقات مسافرین مجبور بودند برای رفتن به محل دیگر از جنگلهای انبوه پیاده بروند ، که گاهی چندین ماه طول میکشید. در روزهای اول توراس خود را کنار میکشید و اینطور معلوم بود که نمیخواهد خود را در جمع خانواده کارل داخل کند و همیشه خود را از دیگران مخفی میکرد از آنها کنار میکشید اگر از او چیزی میپرسیدند جواب مختصری میداد و در غیر اینصورت کاملاً سکوت اختیار کرده بود تا بعد سیام هیچ واقعه تازمای رخ نداد، گاهی بعضی قایقهای کوچک را میدیدند که در سواحل جزایر پراکنده آمد و رفت میکرد، وقتی به دهکده ایرا رسیدند بنیتو و مانوئل برای شکار پیاده شدند و در ضمن شکار خود حیوان بزرگی را شکار کردند که نام او را نمیدانستند آن یک حیوان چارها با رنگ تیره که شباهت زیادی به حیوانات مناطق گرمسیر داشت .
بعد از این جزیره یکبارهم در بندر بزرگ سان پابلو، توقف نمودند آنجا بندربزرگی بود که بیش از ده هزار نفر جمعیت داشت، تمام اعضای خانواده باستثنای جون کارل که هیچوقت پیاده نمیشد وارد بندرشدند توراس هم که در کابین خود مخفی شده بود بیرون آمد و پیاده شد در اینجا هم فرماندار شهر از خانواده کارل پذیرائی شایانی به عمل آوردند و در موقع صرف ناهار توراس که تا آنوقت ساکت مانده بود با میهمانان بنای صحبت گذاشت و مثل کسیکه این نواحی را میشناسد در باره مسافرتهای خود مطالبی جالب برای آنها بیان کرد و در ضمن صحبت از فرماندار میپرسید آیا مانو را میشناسد و آیا قاضی این محل که مرد سرشناسی است ممکن است در این وقت سال از مانو بیرون رفته باشد و اینطور معلوم بود که وقتی نام قاضی را بر زبان میاورد از زیر چشم نگاهی به جون کارل میانداخت و این کار را چندین بار تکرار کرد بطوریکه بنی تو هم متوجه شد و میدید که وقتی او این سئوالها را میکند ، نظرش از زیر چشم متوجه پدرش است
فرماندار سان پابلو با اطمینان میداد که روسای ادارات سان پابلو دراین موقع سال از شهر خارج نمیشوند و مخصوصاً به جون گارل سفارش کرد وقتی به مانی رسیدند سلام او را به قاضی مانو برساند و بطورقطع پیش بینی میشد که جانگادا تا دو هفته دیگر یعنی در تاریخ بیستم ارت به آنجا خواهد رسید.
ساعت سه بعد از ظهر فردا جانادا براه افتاد، از جلو چندین جزیره گذشت ولی مقارن ساعت هفت پنجم ژویه ابرهای زیاد آسمان را فرا گرفت و آغاز یک توفان شدید را خبر میداد، در بین راه خفاشهای بسیار بزرگ را میدیدند که در ساحل جزایر جست و خیز میکنند ، لینا از دیدن آنها میترسید و میگفت اوه چه چشمان ترسناکی دارند من از دیدن اینها میترسم.
مینا میگفت من شنیدهام که آنها حیواناتی بسیار خطرناک هستندم آقای مانوئل اینطور نیست؟
– بلی این خزندگان حیواناتی ترسناک هستند، اینها حیوانات مرده خواری هستند با غریزه بسیار قوی وقتی به انسان برسند خون اورا میمکند و مخصوصاً عادت دارند از پشت گوش آدمها خون را میکند وقتی میخواهند شروع کنند پشت سرهم با بالهای خود هوارا را خنک میکنند و آنقدر این کار را ادامه میدهند که طعمه آنهابه خواب برود تعریف میکنند که بسیاری از شکارهای آنها ساعتها بیهوش میشوند و آنها با خیال راحت مشغول مکیدن خون هستند .
یاکیتا فریاد کنان گفت مانوئل این تعریفها را نکنید با این حرفها مینا امشب نمیتواند بخوابد.
– خانم از این چیزها نترسید اگر لازم شود ما تاصبح بربالین او بیدار میمانیم.
در این حال در ساحل جزیره چشم آنها به چندین لاک پشت بزرگ افتاد که در محل بأنها لاک پشت سردار میگفتند، مانوئل برای مينا تعریف میکرد نگاه کنید این لاک پشتها چه کار میکنند .
مینا گفت مثل این است که زمین را میکنند.
– هیمنطور است این لاک پشتها عادت عجیبی دارند، مخصوصاً در شبها با گروههای متعدد باين منطقه میایند و با پاهای خود زمین را بقدر چند سانتیمتر میکنند تا تخمهای خود را در آنجا میکنند .
اما بومیان جزیره مراقب کارهایشان هستند و در موقع مقتضی این تخمها را از زمین درآورده یا آنرا میخورند و یا بسار قبائل میفروشند .
خریدو فروش لاک پشت دراین محل بسیار متداول است بومیان به پشت لاک پشتها سوار میشوند و حیوان بیچاره مجبور است اوامر آنان را اطاعت کند و با این ترتیب لاک پشتها را به لانههای مخصوص میبرند و وقتی بزرگ شدند با خرید و فروش آن زندگی خود را میگذرانند.
البته بعضی اوقات مأمورین محل از این کار جلوگیری میکنند ولی
بومیان چارهای غیر از این کار ندارند و اگر لاک پشت شکار نکنندگار و بارشان کساد است.
چند روز دیگر بشهر کا رسیدند آنجا شهر بسیار بزرگ وبر جمعیتی بود و چنین تصمیم گرفته شد که یک روز در آنجا بمانند و بعد حرکت کنند.
اعضای خانواده طبق معمول از کشتی پیاده شدند، مادموازل لنا ( مادموازل لنا دختر جوان سیاه پوستی بود ولی لنا خدمتکار میری بود که بشرح او پرداختیم ) مادموازل لنا که دختر باهوشی بود وقتی از کشتی پیاده میشد به فراگوس میگفت من گمان نمیکنم که دوست شما آقای توراس خیال داشته باشد در اگاه بماند.
– گمان نمیکنم باگاه بیاید، او در کشتی میماند، اما خواهش میکنم او را دوست من خطاب نکنید.
– این شما بودید که او را به کشتی آوردید تا آقای کارل اجازه داد با ما بیاید.
– بلی روز اول این کار را کردم اما مثل این است که احساس میکنم کار من کاملاً اشتباه بود.
. اتفاقاً من هم مثل شما هستم نمیدانم برای چه از این مرد مرموز بدم میاید.
– مادموازل لنا منهم از او خوشم نمیاید و همیشه این فکر بر مغزم است مثل اینکه او را در جای دیگر هم دیدهام اما خوب بخاطر نمیاورم .
– شما در کجا با این مرد ملاقات کردید لااقل وقتی میخواستیم اورا به کشتی بیاوریدلازم بود بدانید و از کجا آمده و بکجا میخواهد برود .
– هرچه در باره او فکر میکنم بخاطر نمیآورم کجا او را دیدمام
فراگوس سعی میکرد که بیشتر اوقات خود را بامادموازل لنا بگذراند مثل این بود که باصطلاح گلویش پیش او گیر کرده بود، اما چون لینا بار سفارش میکرد که در باره توراس اطلاعات بیشتری بدست بیاورد فراگوس هم در هرجا که توراس را میدید او را به حرف میکشید، شاید از گذشتهاش چیزی بداند اما توراس چیزی باو نمیگفت و غالباً طوری خود را نشان میداد مثل اینکه از او فرار میکند.
رفتار او با خانواده کارل هم همینطور بود چیزهائی در باره شوهرش میپرسید که معلوم بود در زیر سایه این پرسشها نقشه خطرناکی نهفته است بطوریکه خانم یاکیتا سخت باین مرد مرموز بدبین شده بود اما پدر پاسانا با و دلداری میداد و میگفت منهم از این مرد بدم میاید ولی چون قرار است درمانی پیاده شود وقتی که او رفت دیگر کاری نداریم اکنون تارسیدن مانو دندان روی جگر بگذارید.
در آن شب این اتفاق هم که بذكر آن میپردازیم باعث تعجب خانواده جونکارل شد، یک کشتی کوچک از آنجا عازم مانو بود ، جون کارل کاپیتان این کشتی را که مردی هندی بود و پاکت سربستمای بار
داد و گفت: محققا تو قبل از من به مانو خواهی رسید از توخواهش میکنم این پاکت را به نشانی که روی آن نوشتهام برسان و مقداری پول باو داد و کاپیتان کشتی براه افتاد و چون در آن موقع تمام اعضای خانواده به اطاقهای خود رفته بودند کسی از این ماجرا اطلاع نیافت .
يك حمله ناگهانی
فردای آنروز که کشتی حرکت کرد و خود را بین امواج اقیانوس انداخت ، مانوئل از کابین خود بیرون آمد و دست بنی تورا گرفت و گفت برویم من میخواهم چند کلام باتوحرف بزنم و چون بجای خلوتی رسیدند مانوئل باو گفت:
بنی تو ، نمیدانم دیروز هیچ متوجه شدی که این مهمان تازه وارد مقصودم آقای توراس است در ضمن صحبت چگونه به مینا نگاه میکرد .
– بلی او را دیدم اکنون چه نظری داری؟ من بخوبی میدانم که این مرد پدرم را دوست ندارد و همیشه از زیر چشم متوجه او است این مطلب را هم یقین دارم که پدرم این مرد را نمیشناسد ولی او چنین معلوم است که پدرم را میشناسد اکنون چه نظری داری؟ نظر من این است که بپدرم بگویم اورا از کشتی بیرون کند، بنیتو در موقع گفتن این کلمات بدنش از شدت خشم میلرزید.
– منهم مثل تو فکر میکنم ، چند روز دیگر به مانو میرسیم عقیدهام این است که تا آنروز صبر کنیم ، توراس خودش هم میگوید که در مانو پیاده خواهد شد وقتی درآنجا پیاده شد از شر او خلاص میشویم .
بنیتو گفت میفهمم چه میگوئی، اما من از او میترسم چیزی به
قلبم الهام میکند که این مرد خطرناکی است گاهی بفکرم میرسد که او را بدریا بیندازم ، اما باز میترسم ، بهتر است از این ساعت کاملاً مراقب او باشیم نگاههای او به خواهرم و طوری که او از زیر چشم به پدرم نگاه میکند مرا بوحشت میاندازد ولی کمی صبر کنیم به مینیم چه واقع میشود .
چند روز دیگر گذشت ، جانگا داد امواج اقیانوس را میشکافت ، چند بارهم اتفاق افتاد مثل این بود که جون کارل میخواست با توراس حرف بزند اما چون هروقت این خیال بسرش میرسید و دیگران متوجه بودند از خیال خود صرف نظر میکرد .
روز دیگر درحالیکه بنیتو با مانوئل قدم میزد و باهم صحبت میکردند ناگهان چشم بنی تو بدریا افتاد و گفت دیدی من سریکی از سوسمارها را در آب دیدم .
مانوئل گفت منهم میبینم اما باید بدانی در این دریا سوسماران بسیار عظیمی دارد که به آن گایمان میگویند بهتر است برویم در کابین خودمان راحتتر میتوانیم صحبت کنیم.
ناگهان دراین وقت صدای فریادی بگوش رسید چند تن از سیاه پوستان میگفتند نگاه کنید سوسمارها را نگاه کنید.
مانوئل و بنی تو از جای خود تکان خوردند و چون به عرشه کشتی آمدند سه سومار بزرگ را دیدند که روی تختههای کف کشتی جلو میایند.
بنیتو به کارگران سیاه فرمان داد عقب بروند، تفنگ را بدهید معطل نکنید.
مانوئل گفت اما بهتر است همه را در کابینها بفرستیم و با فریاد او تمام اعضای خانواده در کابین خود جمع شدند کارگران سیاه پوست هم از ترس به کابینهای خود فرار کردند.
ناگهان مانوئل فریاد کشید پس مینا کجا است؟ لینا فریاد کشید او اینجا نیست. مادرش فریاد کشید خدایا بسر او چه آمده است .
هردو یعنی بنی تو و مانوئل باتفاق فراگوس جون کارل با تفنگهای خود از کابین خارج شدند ولی به محض اینکه قدم به بیرون گذاشتند مشاهده نمودند که سه سوسمار عظیم که هرکدام دومتر درازی داشتند باکله بزرگ و زبان آویخته سر بدنبالشان گذاشتند، و در همین حال دیده شد که سوسمار بزرگ با ضربه دم خود جون کارل را بزمین انداخت و میخواست بطرف او حمله کند.
دراین حال توراس از کابین خود بیرون آمد و با تبر بلندی که در دست داشت چند ضربهای به فکین سوسمار وارد ساخت سوسمار که دیگر چشمش جائی را نمیدید بدور خود چرخی خورد و باهمان حرکت سریع خود را بدریا انداخت .
مانوئل که خود را به جلو کشتی رسانده بود فریاد میکشید مینا کجا است؟ مینا؟
ناگهان دختر جوان خود را نشان داد، او از ترس سوسمارها خود را به کابین فرمانده رسانده بود اما در این کابین براثر فشار سوسمار سومی از جا کنده شده بود مینا از پشت او در حال فرار بود ولی سوسمار که او را دیده بود سر بدنبالش گذاشت ناگهان در وسط راه در چند قدمی سوسمار بزمین افتاد.
در همین گیر ودار بنیتو با خالی کردن یک تیر سوسمار دومی را هدف قرار داده بود و چون حیوان را بیجان دید بطرف سوسماری که مینا را دنبال میکرد براه افتاد تیر دومی را بطرف سوسمار سومی انداخت اما تیر بار اصابت نکرد فقط او راکمی مجروح ساخت، مانوئل خود را بدختر جوان رساند که او را بلند کند اما حیوان خطرناک با یک ضربه یک دم اورا هم بزمین انداخت .
مینا در آن حال بیهوش افتاده و چیزی نمانده بود که سوسمار زخمی او را به بلعد.
این بار نوبت فراگوس بود که چون شیری خشمگین خود را بطرف سوسمار پرت کرد و با کارد بلندی که در دست داشت با اطمینان باینکه فکر میکرد دستش را حیوان خواهد بلعید کارد را تا دسته در کلوی گشوده سوسمار فرو برد خوشبختانه پس از اینکه توانست کارد را در گلوی او فرو ببرد دستش را سالم بیرون آورد ولی نتوانست تعادل خود را نگاه دارد و از پشت به دریا افتاد.
مادموازل لینا وقتی که دید فراگوس به دریا افتاد فریادی کشید
اما در همان لحظه فراگوس بسطح آب بالا آمد و فریاد کشید نترسید من زندهام و با کمک یکی از سیاه پوستان بالا آمد.
فراگوس با قیمت جان خود دختر جوان را از مرگ حتمی نجات داد و وقتی از سطح آب بکشتی بالا آمد جون کارل و ماوئل ویاکیتا و بنی تو دستهایش را به عنوان تشکر فشردند اما از شدت وحشت هیچکدام نمیتوانستند حرف بزنند .
مانوئل آهسته در گوش بنی تو میگفت .
بنی تو حق باتو بود اگر ما این مرد را از کشتی بیرون کرده بودیم چه کسی جان جون كارل را از مرگ نجات میداد بنیتو میگفت حق با تواست خدمت اورا نباید فراموش کرد عقیده من است که یکنفر میتواند بدترین مردمان باشد درحالیکه دیگری را از مرگ نجات بدهد.
دراین حال جون كارل جلو آمد و به توراس گفت :
آقای توراس خیلی متشکرم و دستش را بطرف او دراز کرد ولی مرد بدجنس بدون اینکه جوابی بدهد و دستش را بفشارد چند قدم عقب رفت. .
جون کارل دو مرتبه بطرف او رفت و گفت آقای توراس افسوس میخورم که شما به پایان سفر خود رسیدهاید و تا چند روز دیگر باید از هم جدا شویم ولی در هر حال من زندگی خود را بشما مدیونم.
توراس با آهنگ خشکی گفت جون كارل !!! شما بهیچوجه مدیون من نیستید زیرا زندگی شما برای من بیشتر از این ارزش دارد ولی اگر اجازه بدهید من فکرهای خودم را کردهام بجای اینکه در مانو پیاده شوم تا بلما باشماخواهم آمد نمیدانم این اجازه را بمن خواهید داد.
جون کارل با حرکت سرگفتار اورا تائید کرد اما بنی تو که سخت خشمگین بود میخواست مداخله کند ولی مانوئل او را نگاه داشت و او هم برخلاف میل خود به عقب رفت و چیزی نگفت.
سخنرانی توراس
فردای آنروز کشتی مانند اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده برای خود ادامه داد مینا که بطور معجزه آسا از مرگ نجات یافته بود شب را با آرامش تمام خوابید، بنیتو و مانوئل هنوز در باره توراس نگران بودند، بنی تو باگوش خود شنیده بود که توراس بجای اینکه تشکر پدرش را بپذیرد بار گفته بود زندگی شما بیشتر برای من ارزش دارد و معهذا بنا بسفارش مانوئل سکوت کرد، در وضع حاضر چارهای غیر از سکوت نبود و میبایست این چند روز را هم صبر کنند به بینند چه واقع میشود ولی بنی تو به او میگفت بنظرم میرسد در تمام این حوادث اسراری وجود دارد که از درک آن عاجزم مانوئل میگفت شاید حق با تو باشد ولی از این قسمت اطمینان داریم که توراس راضی به مرگ پدرت نیست با این حال مراقب او خواهیم بود.
اما از آن روز به بعد توراس بیشتر خود را کنار کشید و دیگر مثل سابق با مینا سربسر نمیگذاشت و نمیخواست با هیچ کدام حرف بزند.
کم کم به مانو نزدیک میشدند و تا بیست و چهار ساعت بعدباین شهر میرسیدند، در آن شب همگی اعضای خانواده طبق معمول برای صرف شام گردهم جمع آمدند، توراس هم مانند همیشه در کناری نشست .
چیزی نمیگفت فقط به سخنان جون کارل گوش میداد، درواقع آخرین شامی بود که به عنوان نامزدی مینا و مانوئل صرف میشد، در آن شب مانوئل در کنار مینا نشسته و بجای اینکه به صحبتهای دیگران گوش بدهند باهم راز و نیاز میکردند، بنیتو کاهگاهی چشمان خود را بطرف توراس میگرداند و در هربار میدید که این مرد حادثه جو به پدرش نگاه میکند.
بعد از صرف شام مشروف زیاد صرف شد و مانوئل گیلاسها رابین مهمانان تقسیم میکرد و میگفت بافتخار جشن نامزدی ما تا میتوانید بنوشید.
فراگوس در حال نوشیدن میگفت ولی من بافتخار عروسی آینده بنیتو هم این جام را مینوشم .
مادرش میگفت منهم بسلامتی عروسی آینده تو مینوشم خدا کند همانطور که مینا و مانوئل خوشبخت شدند توهم در آینده خوشبخت بشوی.
توراس در حال نوشیدن گفت بلی باید همیشه امیدوار بود، هرکدام از ما در اینجا در انتظار خوشبختی خودمان هستیم.
هیچکس معنی این کلام را ندانست ، مانوئل این حرف را شنیدبروی خود نیاورد و برای اینکه صحبت را طولانی کند گفت راستی غیر از من دراینجا کسی نیست که خواستار عروسی باشد شما پدر پاسانا آیا هرگز به خیال این نیستید که یک سروصدا راه بیندازید.
پاسانا گفت من که پیر شدهام اما ممکن است آقای توراس یکی از آنها باشد، راستی شما تاکنون زن نگرفتهاید؟
– نه من تاکنون به چنین فکری نیفتادهام .
بنی تو و مانوئل متوجه شدند که وقتی او این کلام را گفت چشمانش را بطرف مینا دوخته بود .
پاسانا گفت چه کسی از ازدواج شما جلوگیری میکند در بلما میتوانید دختری مطابق میل خود پیدا کنید.
فراگوس که باز این وسوسه در دلش باقی بود که او را در جای دیگر دیده است پرسید شما از مردم کدام کشور هستید؟
– از اهالی ایالت میناس و در پایتخت تیجوکو بدنیا آمدهام .
در این حال اگر کسی به جون گارل نگاه میکرد متوجه میشد که او در این حال نگاهش را بطرف این مرد مرموز انداخته بود،
فراگوس گفت از اهل تيجوکو ؟ یعنی پایتخت ناحيه الماس؟
– بلی مگر شما هم از اهالی این ناحیه هستید؟
– خیر من از اهالی شمال برزیل هستم . توراس از مانوئل پرسید شما کشور الماس را نمیشناسید؟
و چون مانوئل با سر اشاره منفی نمود از بنیتو پرسید شما تاکنون نخواستهاید بکشور الماس بروید؟
بنیتو گفت خیر من هرگز چنین خیالی نداشتهام .
فراگوس گفت اگر من بآنجا میرفتم میتوانستم لااقل ثروتمند بشوم .
توراس که نمیخواست موضوع مکالمه را تغییر بدهد بدنبال كلام خود گفت در آنجا ثروتهائی رویهم خوابیده که آدمی را گیج میکند آیا شما نام این الماس ( آباکت) را نشنیدهاید که پانصد میلیون فرانک ارزش داشت و در معادن برزیل از این الماسها زیاد بدست آمده بطوریکه کاربجائی رسید که سه نفر را بهمین جهت محکوم بمرگ و یکنفر را از آنجا تبعید کردند یکی از این الماسها بدست رئیس کل معادن رسید و پادشاه پرتغال ژان ششم این الماس را بدست آورد و به گردن خود آویخت اما محکومین که بازداشت شده بودند تقاضای بخشش نمودند.
بعد از آن روبه جون کارل کرد و گفت شما هم تاکنون باین ناحیه نرفتهاید؟
جون کارل بسادگی گفت خیر هرگز.
توراس گفت اگر میرفتید تماشای این ناحیه بسیار دیدنی است ناحیه الماس محلی است بسیار وسیع که صاحب آن مثل یک امپراطور در آنجا زندگی میکند، آنجا محلی برای سودجویان است مخصوصاً دزدان و راهزنان میتوانند، غالباً دستبردهائی بانجا بزنند اکنون گوش کنید که داستان جالب این الماسها را برای شما نقل کنم.
در ناحیه تیجوکو رسم براین است که معادن الماس را سالی یکبار استخراج میکنند و این ناحیه را به نسبت وسعت بدو قسمت تقسیم میکنند و الماسها را معمولاً درکیسه های سربسته میگذارند و به ریودوژانیرو میفرستند ولی چون این کیسهها غالباً بیش از چند میلیون ارزش دارد ، مباشر آنجا يکنفر با چهار سرباز مسلح سواروده مأمور پیاده را جهت حراست از محمول الماس میفرستد. ابتدا این بار را به ويل ریکا میبرند که در آنجا فرمانده کل کیسهها را مهر و موم میکند و با این ترتیب بطرف ریودوژانیرو حرکت میکنند و باید اضافه کنم که به منظور احتیاط ارسال این محمولات کاملاً” سری است.
اما در سال ۱۸۲۶ یک مأمور جوان بنام داکوستا که بیست و دو سال داشت و از چند سال پیش در دفاتر تیجوکر کار میکرد و فرمانده كل بار زیاد اعتماد داشت با دزدان همدست شد و با یکی از باندهای راهزنان تماس گرفت و روز حرکت محموله الماس را بأنها اطلاع داد.
این گروه که یک باند بسیار نیرومند بودند کارها را بطوری ترتیب دادند و بحالت مسلح درویل دیکا منتظر آمدن محموله الماس بودند در شب ۲۲ ژانویه باند دزدان به مأمورین الماس حمله ور شدند سربازان زیاد مقاومت نمودند و همه آنها کشته شدند و به غیر ازیکنفر با اینکه زخمی شده بود این خبر را به فرمانداری کل رساند و ماموری هم که همراه آنها بود او هم سالم نماند و او را بعد از زخمی کردن درگودالی انداخته سرش را با خاک پوشاندند و تا امروز کسی ندانست که آن ماء مور یعنی داکوستا چه شد ؟
این جوان هم از مجازات خلاص نشد ، بعد از تحقیقات زیاد نسبت باو مظنون شده و به جرم اینکه با دزدان همکاری کرده بود محکوم گردید او هرچه قسم میخورد که گناهی ندارد از او نپذیرفتند زیرا براثر تحقیقات زیاد معلوم شد تنها کسی که روز حرکت الماسها را میدانسته غیر از او کسی نبوده و او توانسته است روز حرکت الماسها را به دزدان خبر بدهد.
این جوان بعد از دستگیر شدن محاکمه و محکوم به مرگ گردید ،این قبیل محکومیتها بایستی بعد از بیست و چهار ساعت حکم را دربارهاش اجرا کنند.
فراگوس پرسید پس این جوان بدبخت را اعدام کردند؟
توراس گفت خوشبختانه خیر ا اورا در زندان ویلا ریکا بازداشت کرده بودند و همان شب شاید چند ساعت قبل از اجرای حکم خودش اقدام به فرار نمود یا دیگران و همدستها باو کمک کردند در هرحال او توانست از زندان موقت فرار کند.
جون کارل پرسید و از آنروز دیگر صحبتی از این جوان نبود.
– هرگز ؟ شاید او توانسته از برزیل فرار کرده و اکنون دریک محل دور دست زندگی میکند . و شاید هم دزدان سهمی ازاین الماسها باو دادهاند.
کارل میگفت برعکس ممکن است او اکنون هم در بدبختی و بیچارگی زندگی خود را میگذراند.
پاسانا مداخله نمود و گفت شاید هم تاکنون این مرد از کارخود پشیمان شده باشد.
در این موقع مهمانان از پشت میز شام برخاسته و هرکدام میخواستند برای هوا خوری قدم بزنند
فراگوس گفت شنیدن این داستانها غیر از اینکه اعصاب انسان را ناراحت کند فایدهای ندارد آنهم دریک چنین شب شادمانی نبایستی از این قبیل داستانها گفته شود
مادموازل لنا گفت این تقصیر شما بود که سر صحبت را باز کردید.
– شاید حق با شما باشد اما من نمیدانستم که باین داستان هولناک ختم خواهدشد .
وقتی مهمانان متفرق شده بودند توراس در کنار جون کارل ایستاده بود اما چون کارل سربزیر انداخته و در افکار عمیقی فرو رفته بود در این وقت تو رأس دستی بشانهاش گذاشت و باوگفت جون کارل آیا میتوانم چند دقیقه با شما صحبت کنم .
– در اینجا؟
– خبر باید تنها باشیم
– بدنبال من بیائید.
آنگاه هردو شانه بشانه هم براه افتاده وارد اطاق او شدند وچون کارل در را بروی خود بست ، برای ما مشکل است از اینکه بگوئیم وقتی مهمانان مشاهده کردند توراس وجون گارل باهم باطاق رفته و در را بروی خود بستند چه افکاری در مغز آنها به جریان افتاد و این مرد ولگرد ناشناس مردی مانند جون کارل چه گفتگوئی دارد همه بهم نگاه میکردندومانوئل دست بنی تو را گرفت و گفت برویم باهم صحبت کنیم .
مانوئل در بین راه به بتی توگفت اگر از طرف این مرد صدمهای به پدرت برسد من او را بدون معطلی خواهم گشت.
گفتگوی دو رقیب
وقتی جون کارل با توراس وارد این اطاق شدمدتی چند هیچکدام نمی توانستندحرفی بزنند مردماجراجو هنوز تردید داشت وجرات نمیکرد چیزی بگوید میترسید آنچه را که میخواست بگوید بدون جواب بماند ولی در هرحال سر بلند کرد وبه جون كارل گفت:
جون شما خودتان خوب میدانید که نام شما کارل نیست نام شما داکوستا است .
از شنیدن این کلام که نام یک جنایتکار بار داده میشد بدن جون کارل بسختی لرزید ولی جوابی بارنداد.
توراس بدنبال سخن خود گفت نام شما داکوستاو کارمند دفتر فرمانداری كل تیهوکو است و شما بودیدکه درانسال باتهام این سرقت محکوم به مرگ شدید .
بازهم باو جوابی نداد بطوریکه خونسردی اوتوراس را بوحشت انداخت شاید به خیالش میرسید که اشتباه کرده است نه اینطور نباید باشد وقتی جون کارل دربرابر این اتهام از جای خودتکان نخورد بدون تردید میخواست پاسخی برای او تهیه کند.
توراس دومرتبه تکرار کرد آقای جون داکوستا این شما بودید که در مسئله سرقت الماسها با دزدان همدستی نمودید و شما بودید که محکوم به مرگ شده و شما بودید که از زندان ویل ریا فرار کردیدجواب نمیدهید بازهم سکوت طولانی ادامه داشت وجون كارل با خونسردی تمام روی چهار پایهای نشست درحالی که دست هاراستون سر قرار داده بود در چشمان این مرد ماجراجو خیره شد.
توراس میگفت جواب بدهید جون کارل گفت انتظار دارید چه پاسخی بدهم ؟
– فقط یک جواب بمن بدهید که از رفتن به نزد رئیس پلیس خود دارای کنم ، اگر آنجا بروم بار خواهم گفت مردی در این کشتی هست که هویت خود را تغییر داده و بعد از بیست و چهار سال خواهید دانست او همان جون داكوستا کارمند فرمانداری کل ناحیه تیجوکر است که به اتهام همدستی با دزدان الماس محکوم به مرگ شده و از زندان فرار کرده است و امروز بنام جون کارل زندگی میکند.
– اقای توراس اگر اینطور است من از شما ترسی ندارم و منتظر نباشید که چنین جوابی بشما بدهم .
– اما باید بدانید که منافع هیچکدام از ما دراین نیست که اینطور باهم حرف بزنیم.
– میدانم شما میخواهید که با دادن پول سکوت شما را خریداری کنم .
– خیر اگر بزرگترین مبلغ را هم بمن بدهید قبول نمیکنم.
-پس چه میخواهید؟
– جون کارل گوش کنید من چه پیشنهادی دارم ، لازم نیست با پاسخ منفی زود جواب مرا بدهید ولی بدانید که اختیار زندگی شما در دست من است .
– بگوئید پیشنهاد شما چیست؟
توراس لحظهای چند بفکر فرو رفت حالتی راکه جون كارل بخود گرفته بود برای او اعجاب انگیز بود ، شاید انتظار داشت با وسیله دیگر یا با التماس او را راضی کند او در مقابل خود مردی را میدید که با خونسردی تمام میخواهد مقاومت کند.
باو گفت آقای جون کارل شما یک دختر دارید، من از این دختر خوشم آمده باید با او ازدواج کنم .
شاید جون کارل انتظار چنین حرفی را از او نداشت ، بهمان حال آرام خود باقی ماند به معنی دیگر اینطرف توجیه میشد که توراس شرافتمند میخواهد با دختر مرد جنایتکاری ازدواج کند، سربلند کردو گفت مگر شما نمیدانید که دخترم با آقای مانوئل ازدواج میکند. .
-میتوانید قول خود را از او پس بگیرید.
– واگر دخترم قبول نکند چه ؟
– شما همه چیز را بار خواهید گفت او راضی خواهد شد. جون کارل گفت توراس شما پستترین مردم روی زمین هستید.
– بفرض اینکه اینطور باشد یک مرد بیشرف و پست بایک قاتل میتواند کنار بیاید.
از شنیدن این کلام جون کارل از جا برخاست و مقابل او ایستاد و گفت:
آقای توراس اگر شما اصرار دارید که وارد خانواده جون داكوستا شوید آشکار است که اطمینان دارید جون داکوستا در این اتهام بیگناه است.
– البته غیر از این نیست .
– باید اضافه کنم که شما باید دلیل بیگناهی مراهم دردست داشته باشید و آنرا برای وقتی گذاشتماید که بعد از ازدواج با دخترم آنرا ارائه بدهید .
توراس سربزیر انداخت و گفت بهتر است ظاهرسازی را کنار بگذاریم. در اینصورت فکر میکنم بهتر میتوانیم قضیه را به خوبی و خوشی تمام . کنیم و بعد او هم از جا برخاست و دوستانه باو گفت قول میدهم که میتوانم بیگناهی شما را ثابت کنم. :
– و کسی که این جنایت را مرتکب شده کیست ؟
– او مرده است ، وحشت نکنید این مرد را من بعدها بعد از ارتکاب جنایت شناختم و او در اواخر عمر تحت تأثیر پشیمانی قرار گرفت و برای اینکه بار این محکومیت را از گردن شما ساقط کند با دست خود تملم ماجرا را نوشته ، او میدانست شما در کجا هستید و با چه نامی زندگی میکنید او میدانست شما ثروتمند شده و در رأس یک خانواده شرافتمند قرار دارید، او نمیخواست این خوشبختی را از شما بگیرد و به خود اجازه داد که با این اعتراف بارکناه را از دوش شما بردارد اما چون اجل باو مهلت نداد ، مرا مأمور کرد که این حقیقت را بشما اعلام کنم. . .
جون کارل پرسید. نام این شخص چیست؟
– وقتی با دختر شما ازدواج نمودم نام او را خواهید دانست .
– این نوشته در کجا است؟
در همین حال جون كارل به خود تلقین میکرد که خود را بروی او انداخته و سند آزادی خود را از جیبهایش پیدا کند اما او بدون تردید در جواب جون کارل گفت:
این نوشته در جای مطمئنی است وقتی دختر شما به همسری من درآمد این نوشته را بشما خواهم داد آیا بازهم پیشنهاد مرا رد میکند؟
– بلی رد میکنم، در مقابل این نوشته نیمی از ثروت خود را بتو میدهم.
– نیمه ثروت شما را در صورتی قبول میکنم که مینا از نیمه دیگر سهمی نداشته باشد.
– و شما با این شرایط به اعتراف یک دوست که در حال مرگ از رفتار خود پشیمان شده و شما را مورد اعتماد خویش قرار داده احترام میگذارید؟
– بازهم باید بگویم که شما پستترین موجودات روی زمین هستید .
– پس امتناع میکنید؟
– بلی رد میکنم.
– جون کارل ولی باید بدانید این پاسخ باعث نابودی شما است اگر موضوع محاکمه پیش بیاید محکوم خواهید شد. شما را به مرگ محکوم کرده بودند و باز هم همین محکومیت تجدید میشود میدانید که دولت برزیل دراین قبیل محکومیتها بهیچکس ترحم نمیکند، من شما را لو میدهم .
جون کارل که سخت خشمگین شده بود و میخواست با یک مشت جواب او را بدهد توراس با خونسردی جلوش را گرفت و گفت جون كارل کمی خونسرد باشید، زن شما هنوز نمیداند که همسر جون داكوستا شده و بچهها هم چیزی از این مقوله نمیدانند، بایستی خودتان هرطور که میدانید بآنها بگوئید.
اما جون کارل در را بشدت تمام گشود و بار اشاره کرد که بیرون برود و لحظه بعد هردو وارد عرشه کشتی شدند که تمام اعضای خانواده در آنجا جمع بودند، بنی تو و مانوئل با نهایت هیجان و اضطراب از جای خود برخاسته و بخوبی مشاهده میکردند که هنوز حالات وحركات توراس تهدید آمیز است و آتش خشم از چشمانش میدرخشد، اما جون کارل با قدرت و تملک زیاد خونسردی خود را حفظ کرده بود و هردو در مقابل آنها سرا پا ایستاده و جرات نمیکردند چیزی بگویند.
توراس میگفت بازهم برای آخر از شما پاسخ میخواهم.
جون کارل گفت این جواب من است پس رو بزنش کرد و گفت پاکیتا بعضی شرایط پیش آمده که مجبوریم آنچه را که در باره ازدواج دخترمان در نظر گرفته بودم تغییر پیدا کند.
توراس گفت بالاخره بقیه را بگوئید، اما جون کارل نگذاشت که او چیزی بگوید ، مانوئل از شنیدن این کلام مثل این بود که ضربهای بر قلبش وارد کردهاند و میخواست چیزی بگوید ولی بنی تو که نزدیکتر به پدرش بود پیشدستی نمود و پرسید پدر مگر چه واقع شده است.
جون کارل گفت میخواستم بگویم که لازم نیست صبر کنیم ازدواج مینا در پارا اجرا شود ، من دستور میدهم که ازدواج آنها همینجا در کشتی انجام خواهد شد و پدر پاسانا میتواند مراسم عقد را جاری سازد .
مانوئل فریاد کشید آه پدر چه خبر مسرت انگیزی .
اما جون کارل سخنش را قطع کرد و گفت نمیخواهم فعلاً مرابنام پدر صدا کنید بعدها دليل آنرا خواهید دانست توراس که دستها را به بغل گذاشته بود نظری به اعضای خانواده نمود و بعد بطرف جون کارل برگشت و گفت
پس آخرین پاسخ شما همین است؟
– خیر این آخرین پاسخ من نیست .
– پس چیست بگوئید.
– توراس من فعلاً صاحب اینجا هستم و شما باید همین ساعت این کشتی را ترک کنید.
بنی تو گفت بایستی همین لحظه از اینجا برود و الا خودم اورا بدریا خواهم انداخت .
توراس شانههای خود را بالا انداخت و گفت لازم به تهدید نیست، من خودم هرچه زودتر از اینجا میروم اما آقای جون كارل باید مرا بخاطر داشته باشید زیرا بهمین زودی بازهم یکدیگر را خواهیم دید.
جون کارل جوابداد اگر بمن میگوئید اطمینان دارم خیلی زودتر از آنچه بخواهید بازهم یکدیگر را خواهیم دید من فردا خودم به ملاقات قاضی ریبرو خواهم رفت او اولین قاضی این شهر است که دیروز بوسیله نامهای ورود خود را بار اطلاع دادهام ، اگر جرات دارید آنجا بدیدن من بیائید.
توراس باحالتی نگران کننده پرسید به نزد قاضی ریبرو؟
و بدون اینکه دیگر بار اعتنائی بکند جون کارل به دو نفر از سیاه پوستان گفت زود این مرد را سوار قایق بکنید، بروید دیگر نمیخواهم ترا به بینم .
بالاخره مرد ماجراجو بدون اینکه حرفی بزند از آنجا رفت .
بعد از رفتن او فراگوس جلو آمد و پرسید با این ترتیب عروسی مینا با آقای مانوئل در این کشتی برگزار خواهد شد.
جون کارل با ملایمت گفت بلی و همچنین عروسی شما با ما دموازل الینا در این کشتی باید برگزار شود، آنگاه اشارهای به مانوئل کرد و او را با خودش باطاق برد، مذاکرات آنها چندان طول نکشید و ساعتی بعد مانوئل تنها از اطاق خارج شد نگاهی به مادر و دختر انداخت سپس بطرف یاکیتا رفت و گفت . مادرم و خطاب به مینا گفت همسرم و به بنی تو خطاب کرد برادرم.
بنابراین او آنچه را که بین تورا س و جون کارل گذشته بود میدانست . و همچنین میدانست که جون گارل دو روز پیش نامهای به قاضی ریبرو نوشته و اطمینان داشت که میتواند این اتهام را از خود دور سازد و همچنین اطلاع یافته بود که جون گارل فقط بهمین منظور به چنین مسافرتی آمده بود که بعد از بیست و چهارسال بتواند این لکه اتهام را از دامن خویش پاک کند او نمیخواست بعد از ازدواج مینا چنین بدنامی بزرگی را برای او بیادگار بگذارد اما تنها چیزی را که نمیدانست این مسئله بود که دلیل بیگناهی او در دست توراس است ، او میخواست بعد از ملاقات با قاضی ترتیب کار خود را فراهم کند.
فردای آنروز ۴ اوت درحالیکه تمام اعضای خانواده سرگرم ترتیب دادن مراسم عروسی و اجرای عقد بودند یک قایق بزرگ که چند سرباز مسلح همراه رئیس پلیس بودند در کنار کشتی جانگا دا پهلو گرفت و رئیس پلیس وقتی بالا آمد گفت آقای جون کارل کدامیک از شما هستید کارل جلو آمد و گفت من هستم.
رئیس پلیس گفت آقای جوان کارل شما در سابق جون داكوستا نام داشتید چنین نیست ، بنام قانون شما را توقیف میکنم.
از شنیدن این کلام پاکيتا و مینا بهت زده شدند و حشت آنها چنان شدید بود که نتوانستند قدمی جلو بگذارند، اما بنی تو باجسارت تمام پیش آمد و با حیرت تمام گفت:
چه گفتید پدرم را توقیف میکنید .
جون کارل با اشاره دست پسرش را متوقف ساخت و گفت بهیچکس اجازه نمیدهم دراین مورد یک کلام حرف بزند بعد خطاب برئیس پلیس گفت آیا حکم توقیف مرا قاضی ریبرو امضا کرده است.
– خیر این حکم را شب گذشته معاون من بمن ابلاغ کرد زیرا قاضی ریبرو همان شب گذشته براثر حمله قلبی درگذشت ولی قبل از مردن حکم را امضاء کرده بود .
جون کارل از شنیدن این خبر چون صاعقه زدگان برجای خود خشک ماند و زیر لب گفت قاضی ریبرو مرده است بعد خطاب به همسرش اضافه کرد.
یاکیتا ، قاضی ریبرو تنها کسی بود که به بیگناهی من ایمان داشت بنابراین ممکن است مرگ او بضرر من تمام شود، ولی باین حال به هیچوجه ناامید نیستم آنگاه خطاب به مانوئل اضافه کرد دیگر نمیدانم دلیل بیگناهی من چگونه بدست خواهد آمد.
بنی تو که از خشم دیوانه شده بود گفت آخر پدر حرفی بزنید لااقل یک کلام بما بگوئید که به چه جرمی شما را محاکمه خواهند کرد ، هرچه بگوئید ما باور میکنیم .
– پسرم زیاد ناراحت نباشید، همانطور که رئیس پلیس گفتند جون کارل و جون داكوستا يکنفراند من جون داکوستا نام دارم و مرد شرافتمندی هستم که براثر یک اشتباه قضائی مورد تعقیب واقع شدهام ، در بیست سال پیش برخلاف استحقاق مرا محکوم به مرگ کرده بودند ، درحالیکه قاتل حقیقی کسی دیگر بود و متاسفانه این قاتل هم مدتی است مرده ولی درهرحال دربرار خدا و مقابل فرزندانم قسم یاد میکنم که گناهی ندارم.
رئیس پلیس گفت آقای کارل می دانید که هرگونه تماس شما با فرزندانتان طبق قانون ممنوع است، شما باید بدون حرف باتفاق من بیائید.
جون کارل با سری افراشته و غرورآمیز باتفاق رئیس پلیس از آنجا رفت و شاید جون کارل تنها محکومی بود که براثر این اتهام اعصاب خود را محکم و استوار نگاه داشته بود.
شهر مانو
مانو شهری بزرگ در مسافت چهار صد کیلومتری بلما و ده کیلومتری رودخانه ریونکرو قرار گرفته بود، اما این شهر در کنار رودخانه ساخته نشده بود دریای آمازون از آن دور بود و کشتیها از سواحل باریک ریونگرو میگذشتند .
رودخانه ریونگ روانرودخانه های بسیار بزرگ بود که از کوهستانهای بلند که بین برزیل و گرناد جدید واقع شده بود سرچشمه میگرفت و شهرها و بنادر زیادی را مشروب میساخت و به سواحل مانو پایان مییافت.
ا این رودخانه بعد از پیمودن دویست کیلومتر وارد رود آمازون شده و با آن دریای بزرگی را تشکیل میداد . قایقها و کشتیهای کوچکی در آبهای ریونگرو آمد و رفت میکردند، بعضی از کشتیهای بخاری اقیانوسها و سایر دریاها به محل التقای این دو رودخانه میامدند و بهمین جهت شهر مانو با اینکه در کنار دریا نبود از نظر بازرگانی دارای اهمیت خاصی شده بود و چون دراطراف آن جنگلهای انبوه واقع شده بود معاملات بازرگانی چوب و الوار برای ساختن کشتیها رواج زیاد داشت و علاوه براین خرید و فروش ماهیها و لاک پشتها که بازار بسیار گرمی داشت زندگی مردم این سرزمین را میگذراند.
این شهر را گاهی مانو و زمانی مانواس یا مور او در جاهای دیگر آنرا رودخانه ریونگرو مینامیدند. در سال ۱۷۵۷ این شهر را پایتخت آمازون مینامیدند اما در سال ۱۸۲۶ براهمیت آن افزوده شد و به مناسبت یکی از قبائلی که در این سرزمین زندگی میکردند آنرا مانو نامیدند.
بسیاری از مسافرین که این حدود آمد ورفت میکرد گاهی نام این شهر را با شهر مانوا که شهری افسانه آمیز و درآمازون عليا قرارداشت اشتباه میکردند، با این حال شهر مانو خیلی قدیمی هم نبود و مانند سایر شهرهای این منظقه داستانها با افسانه میتولوژی داشت، رویهمرفته شهری کوچک با پانصدهزار جمعیت بود که به سبب موقعیت بازرگانی شهرت زیادی داشت.
دراین شهر آثار تاریخی زیاد به چشم نمیخورد و تقریباً میتوان آنرا یکی از شهرهای اسپانیولی دانست یعنی از چندین سال پیش که اسپانیولیها در این مناطق وارد شدند مانو را هم مانند سایر شهرهای این مناطق بوجود آورده و بررونق و اعتبار آن افزودند. بیشتر اهالی این شهر کارمندان دولتی و عده کثیری سیاه پوست هم در شهر وحوالی آن زندگی میکردند.
در این شهر سه خیابان بزرگ به چشم میخورد که همه آن نام اسپانیولی داشت و کارمندان دولت در مناطق آباد آن زندگی میکردند و سیاه پوستان بیشتر در حوالی و قصبات بامور کشاورزی مشغول بودند
مردم این شهر نیم تنههای کوتاه در بر میکردند و کلاهی بلند بر سر میگذاشتند و چون معادن الماس در حوالی و اطراف این منطقه وجود داشت غالباً دیده میشد که ثروتمندان شهر قطعات بزرگ الماس بسینه یا کراوات خود زده و در لباس پوشیدن و گردش و تفریحات محلی همین ثروتمندان بودند که چشم چراغ شهر بشمار میامدند و بطوریکه شهرت داشت بسیاری از بازرگانان این شهر به معادن بزرگ الماس دست یافته و از خرید و فروش آن امرار معاش میکردند، اما بعدها که این شهر به تصرف برزیل درآمد برای کشف معادن الماس مقرراتی وضع شد و همه کس اجازه نداشت که معادن الماس را به تنهائی استخراج نماید.
بطوریکه اشاره کردیم کشتیهای زیاد در این شهر که حکم بندری را داشت آمد و رفت نمیکرد باین جهت وقتی کشتی جانگادا باین برزگی در ساحل آن لنگر انداخت جمعی از مردم برای تماشای این کشتی بزرگ که معلوم بود صاحب آن از ثروتمندان است در آنجا جمع شدند و از این کشتی بزرگ استقبال گرم و شایانی به عمل آمد، درآنروز مردم نمیدانستند که صاحب این کشتی به اتهام قتل تیجیکو بازداشت شده ولی بعد از چند روز که در روزنامهها خبر دستگیری جون داكوستا انتشار یافت نام صاحب این کشتی بر سر زبانها افتاد.
محاکمه
بعد از عزیمت رئیس خانواده حالت سکوت و بهت زدگی در قیافههای اعضای خانواده و سایر کارکنان که از شنیدن این داستان چون برق زدگان شده بودند مشاهده گردید و پس از اینکه مدتی بسکوت گذشت اولین کسی که سخن آمد بنی تو بود که دست مانوئل را گرفت و بار گفت، ما هردو مثل دو برادر هستیم و بتو اطمینان و اعتماد کامل دارم ، میخواهم بپرسم وقتی با طاق رفتید پدر بتو چه گفت و چه چیز از ماجرا میدانی؟
– چیزی که میدانم این است که پدرت بیگناه است، بلی کاملاً بیگناه است در بیست و چند سال پیش یک محکومیت سنگینی برای او پیش آمد و او را متهم به جنایتی کرده بودند که به هیچوجه گناهی نداشت .
– مانوئل !! بمن بگو از همه چیز را بتو گفته است؟
– همه چیز را !! زیرا او نمیخواست که چیزی از سابقهاش برای فرزندان پنهان بماند.
– و پدرم باچه دلیل میتواند بیگناهی خود را ثابت کند؟ به این دلیل در مجموعه زندگی بیست و چند سالهای است که همه او را مردی شرافتمند میدانند، او خودش میگفت نام من جون داکوستا است و بیش از این نمیخواهم با نام مستعار زندگی کنم او میخواهد ثابت کند که بی جهت او را محکوم کردهاند.
– و در وقتی که پدرم این صحبتها را میکرد آیا برای یک لحظه کوتاهتر در صداقت گفتار او تردید به قلب خود راه ندادی؟
– نه برادر هیچ تردید نداشتم.
بعد از آن بنیتو دست پدر پاسانا را گرفت و گفت پدر، شما مادرم و خواهرم را باطاق دعوت کنید یک لحظه آنها را تنها نگذارید در اینجا همه به بیگناهی پدرم اعتراف دارند فردا من و مادرم بدیدار رئیس پلیس خواهیم رفت گمان نمیکنم از ملاقات با پدرم درزندان جلوگیری کنند، نه اگر اینطور باشد خیلی ظالمانه است، ما باید پدر را به بینیم در آنجا تصمیم خواهیم گرفت چه باید کرد بایستی بهر وسیله شده اورا تبرئه کنیم.
یاکیتا تقریباً بیحال و درحالت غش بود اما این زن شجاع که از ابتدا چون صاعقه زدگان شده بود اکنون کمی حالش بهتر شد، مانند سابق که خانم کارل بود خونسردی خود را بدست آورد و میدانست که شوهرش بیگناه است و حاضر شد فردا صبح به دیدار رئیس پلیس بروند و تاشوهرش را آزاد نمیکرد از آنجا دور نمیشد.
آنگاه بنیتو دومرتبه بطرف مانوئل رفت وباوگفت باید بدانم که توراس در این مدت به پدرم چه میگفت .
– او آمده بود که اطلاعات خود را به جون داکوستا بفروشد.
– پس همان روزی که ما اورا در جنگل دیدیم این مرد بدجنس نقشه خود را برعلیه پدرم کشیده بود.
– البته در این شکی نیست او در همانروز میخواست نقشه شوم خود را عملی کند.
– و هنگامیکه او دانست خانواده ما قصد مسافرت به برزیل دارد نقشه خود را تغییر داد ..
– بلی، بنی تو همین است وقتی پدرت قدم به خاک برزیل میگذاشت او میتوانست آنچه را که قصد دارد عملی کند و بهمین جهت بود که با این حیله و تزویر خود را بکشتی ما رساند .
– اما این تقصیر من بود که او را به کشتی دعوت کردم، ولی فایدهاش چه بود او بهرترتیب بود خود را باینجا میرساند.
اما این مطلب را میخواهم بدانم که توراس از کجا میدانست پدرم در کشور پرو زندگی میکند و از کجا خبر داشت که در بیست و پنج سال پیش چنین اتهامی برای وارد شده است؟
مانوئل گفت از این قسمت خبری ندارم، اما برای من مسلم است که پدرت هم به هیچوجه او را نمیشناخت.
– یک مطلب دیگر این مرد کثیف و ماجرا جو چه پیشنهادی به پدرم کرده بود.
– او پدرت را تهدید کرد که به پلیس خبر میدهد که نام او جون داکوستا است، اگر او قبول نکند این گزارش را خواهد داد.
– در برابر چه چیز حاضر بود از قصد خود صرف نظر کند.
– در مقابل این موضوع که پدرت حاضر شود مینا را به ازدواج او درآورد و میدانی پدرت در برابر این تهدید بار چه جوابی داد؟
– آنرا میدانم ، او رفتار شرافتمندانهای پیش گرفت، بعد باحالت خشم اضافه کرد بایستی من بدانم این مرد ماجراجو به چه وسیله چنین رازی را بدست آورده، بایستی او را مجبور کنم که قاتل حقیقی را بما معرفی کند، او باید اعتراف کند و اگر اعتراف نکند من او را خواهم کشت
– بنی تو ما با هم برادریم و باتفاق یکدیگر از او انتقام خواهیم کشید.
به فرمان بنیتو و مانوئل کشتی جانگادا همان ساعت حرکت کرد و مقارن ساعت نه به ساحل مانو رسیدند، مانو شهر بزرگی بود که بیس از دویست هزار جمعیت داشت و جمعی از مردم برای تماشای این کشتی بزرگ آمده بودند، وقتی بآنجا رسیدند یاکیتا که هنوز در بحران شدیدی بود از مانوئل پرسید میخواهم بمن این جواب را بدهی وقتی که تواز اطاق شوهرم خارج شده و به نزد ما آمدی شنیدم که به من مادر و به بنیتو برادر و به مینا همسر خطاب کردی؟ پس تو در آن موقع همه چیز را میدانستی؟
مانوئل پاسخ داد بلی همه چیز را میدانستم و اکنون هم هیچ وضع عوض نشده است.
– این درست است اما اکنون شوهرم جون داكوستا نام دارد و باتهام قتل بازداشت شده آیا باز هم حاضری با دختر یک مردجنایتکار ازدواج کنی؟
– مینا کارل یا مینا داکوستا برای من یکسان است، این کلام چنان تکان دهنده بود که هردو مانند مادر و فرزند در آغوش یکدیگر افتادند.
(این نوشته در تاریخ ۲۳ آذر ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)