قصه آموزنده
جانی اپل سید
(جانی سیب دونه)
_با صدای: حسن خیاط باشی
ـ مجموعه کتابهای قصه گو – 15
ـ انتشارات بیتا
ـتايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
جان چاپمَن، یا جانی اپل سید بطور عجیبی مشهور شد. او در تمام نقاط مرزی سرزمینش درختهای سیب کاشت. جانی به جای کلاه یک قابلمه حلبی به سر داشت. یک کتاب مقدس هم زیر بغلش بود و یک کت از گونی تنش و یک کیسه پر از دونه های سیب روی دوشش بود.
همه چیز از سال ۱۸۰۶ در یک دهکده قدیمی در پترزبورگ شروع شد.
جانی روزها سرگرم چیدن سیب بود و وقتی کارش تمام می شد، زیر یک درخت می نشست و کتاب مقدسش رو میخوند و بعد هم چرتی می زد. خیلی دلش می خواست که یک مرد مهاجر پیشگام بشه. او هیکل کوچکی داشت و فکر می کرد که مردان پیشگام حتماً دارای هیکلهای قوی و قد بلند هستند. خیال می کرد که او با جثه کوچکش هرگز نمیتونه از عهده این کار بر بیاد.
به این دلیل جانی همیشه تو ده خودش باقی موند و حتی نمیتونست فکرش رو بکنه که چه زندگی جالبی میتونه در سر راهش باشه. آنقدر در دهکده پیتزبورگ موند تا اینکه یکروز یک قطار از کالسکه های مسافرتی از جاده خاکی کنارش گذشت. او پیش خودش مجسم کرد که توی یکی از اون کالسکه هاست و مثل سایرین داره به طرف مرز میره. اما کالسکه ها از اونجا گذشتند و او را باز تنها گذاشتند. همینطور که افسرده و غمگین نشسته بود. معجزه ای اتفاق افتاد.
جانی صدای عجیبی شنید. یک نور درخشان به سرعت از آسمان به زمین آمد و درست جلوی جانی ایستاد. او فرشته نگهبان جانی بود که به ملاقاتش آمده بود.
– جانی چه چیز مانع توست؟ اگر دلت میخواد از اینجا برو!
اما جانی می ترسید.
– تو اون سرزمینها فقط مردهای قوی میتونند طاقت بیارند. من با این جثه کوچکم … بعلاوه، تنها چیزی که من سر در میارم دونه های سیبه.
– چه عیبی داره؟ مگه اونها بهترین میوه های روی زمین نیستند؟
او به جانی گفت که دانه های سیب، کتاب مقدس و قابلمه حلبیش رو (برای پختن غذا) همراه برداره.
– يالله پسرم راه بیفت. درختهای سیب رو بکار و برو.
و به این ترتیب جانی به طرف جاهای ناشناخته تک و تنها براه افتاد. او همه جا تخم محبت و دوستی رو همراه با دانه های سیب می کاشت. مهاجرین اومدن جانی رو به فال نیک می گرفتند، چون با اومدن جانی همه کارها شروع می شد و همه مشغول می شدند.
مرسی از این کار نیک
رحمت به تو اپل سید
کاش میدیدی که جانی از چه سرزمینهائی گذشت. از یک جنگل انبوه بزرگ که پر از خرس و گرگ و گربه های وحشی و سرخپوستهای خطرناک بود. عجب جای ترسناکی، اونم برای یک مرد کوچولو که نه چاقوئی داشت و نه تفنگی. اما جانی به راهش ادامه داد و از کوهها و جنگلها و دشتها گذشت.
گاهی از جاهائی می گذشت که تا زانوش توی گل فرو می رفت یا مجبور بود از سنگلاخها و خارها و ریشه های سخت بگذره. در زیر آفتاب، توی طوفان راه می رفت. همه اینها رو تحمل می کرد که فقط چند تا دونه درخت سیب برای مردم اون سرزمینها بکاره.
ترشی سیب خوشمزه
مربای سیب شیرین
کلوچه سیبهای سرخ
کیکهای پر سیب و ببین
هریره سیب های خوب
شربت سیب این زمین
هر چه دلت میخواد داری
تو از درخت سیب و بچین
جانی می رفت و می رفت تا یک نقطه خالی مناسب، با خاک خوب و آفتاب کافی و چمن سرسبز پیدا کنه. بعد همانجا درختهای سیبش را می کاشت.
یکروز همینطور که جانی مشغول کار بود چند تا از حیوونهای جنگل سر رسیدند. خرس و پلنگ و خرگوش ورپریده … یک جغد پیر دنیا دیده، یک آهوی دم بریده …
جغده گفت:
– اون مرد کیه؟ او میخواد ما رو از بین ببره. مواظب باشید.
اگر چنین خیالی داره
چطور تفنگی نداره؟
در همین موقع یک راسو سر راه جانی پیدا شد. جانی مشغول کاشتن دانه های سیب بود. وقتی چشمش به راسو افتاد او رو نوازش کرد. عجب جرأتي!!
راسو خُرخر می کرد. از اون به بعد تمام حیوونات هم با جانی دوست شدند.
يک شب جانی به کلبه یک مهاجر رسید که داشت می سوخت. نزدیکتر رفت که ببینه چه خبره. ناگهان صدها نیزه سرخپوست به طرفش نشانه رفت. جانی کتاب مقدسش رو باز کرد و به اونها گفت:
– برادران من، عصبانی نشید. با یکدیگر مهربون باشید و شکر گزار باشید.
سرخپوستها فکر کردند یک مرد کوچولو تک و تنها بدون چاقو یا تفنگ، تنها چیزی که داره یک کتابه. او باید شجاعترین مرد عالم باشه. پس نشستند و به حرفهای او گوش کردند.
جانی علاوه بر موعظه کردن و کاشتن درخت سيب برای مردم، معتقد بود که اگر راستی راستی همسایگانتو دوست داری، باید با کار صادقانه ات به اونها کمک کنی. به این دلیل در ساخت منازل بهشون کمک می کرد. البته اونها همش کار نمی کردند، بلکه هر وقت کارشون تموم می شد موزیک می زدند و می خوندند و جانی هم پا به پای اونها می رقصید.
جانی دیگه واقعاً یک پیشگام شده بود. او هیچ کجا مدت زیادی نمی موند. همیشه در راه بود و هی می کاشت. هر جا رو که ترک می کرد آثار خدماتش بجا مانده بود. این زیادتر و زیادتر شد تا اینکه سرتاسر مرز رو فرا گرفت. او همه جا این سه چیز رو باقی گذاشته بود. دوستی، ایمان، درختهای سیب …
بعد از چهل سال فرشته نگهبان جانی اومد که دیگه او رو با خودش ببره. آخه بهشت هم درختهای سیب می خواست. هنوز هم راجع به جانی صحبت میشه، مردی که به همه کمک کرد، چون میدونست که خداوند او رو دوست داره.
کتاب قصه «جانی اپل سید» از مجموعه کتابهای قصه گوی انتشارات بی تا توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
من با این مجموعه قصه و نوار کاست بزرگ شدم هنوز هم چندتاش رو دارم
فایل صوتی رو به اسم قصه گو یا قصه های بیتا تو وب میتونید پیدا کنید فکر کنم خودم هم داشته باشم ولی باید بگردم
شاهکار این مجموعه حسن و خانم حنا بود و هست
و علائدین هم خیلی خوب بود
سلام ممنون از اطلاعات خوبی که در اختیارمون قرار دادید. متاسفانه قصه صوتی این کتاب در اینترنت موجود نیست. ممکنه اصلاً از روی نار کاست، پیاده نشده باشه.
سلام
فایل صوتی این کتاب رو از کجا میشه تهیه کرد
سلام . فکر نکنم پیدا بشه چون روی نوار کاست ضبط شده بوده.