بوی بهار
به یاد شهدای روز دانشآموز
تصویرگر: هدا حدادی
از خواب بیدار میشوم. بوی خوبی میآید. بوی حلواست. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. مامان دارد حلوا میپزد. یادم میآید امروز سیزدهم آبان است. او هرسال، سیزدهم آبان به یاد «خاله بهار» حلوا میپزد و به همسایهها میدهد.
من هیچوقت خاله بهارم را ندیدهام. مامان، عکس او را به من نشان داده است. توی عکس، او روپوش مدرسه پوشیده و روسری سرش کرده است. توی دست او عکس امام خمینی (ره) است. مامان گفته که او شهید شده است.
او برایم از روز سیزدهم آبان سال ۱۳۵۷ تعریف کرده است. در آن روز، خاله بهار و دوستانش مدرسه را تعطیل کردند و به دانشگاه رفتند تا با شاه مبارزه کنند. آنها همراه دانشجوها اللهاکبر میگفتند. سربازان شاه به آنها تیراندازی کردند. خاله بهار و چند نفر از دوستانش شهید شدند. هر وقت مامان از خاله برایم حرف میزند، چشمهایش پر از آب میشود.
من عکس خاله را به مدرسه میبرم و به خانم معلم نشان میدهم. خانم معلم میگوید: «تو باید به خالهات افتخار کنی. اگر ما امروز راحت و آزادیم، به خاطر کار بزرگ خالهی تو و بقیهی شهیدان است.»
بچهها دور من جمع میشوند. عکس را تماشا میکنند و میگویند: «خوش به حالت!»
میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم و پرواز کنم. زنگ تفریح میخورد. همه توی حیاط مدرسه جمع میشویم. مشتهایمان را بالا میبریم و اللهاکبر میگوییم. چند نفر از بچهها سرود میخوانند. چند نفر هم نمایش میدهند. خانم مدیر به هرکدام از ما یک شاخه گل هدیه میدهد. بعد هم روز دانشآموز را تبریک میگوید.
من گل را به خانه میبرم و به مامان هدیه میدهم. چشمهای مامان، قرمز و پفکرده است. حتماً بازهم به یاد خاله بهار افتاده و گریه کرده است. مامان گل را میگیرد. بعد، مرا بغل میکند و میگوید: «تو بوی بهار را میدهی. او هم مثل تو مهربان بود.»
دل من پر از شادی میشود. دست مادر را میبوسم و بهار او میشوم.
(این نوشته در تاریخ ۱۳ آبان ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)