بزی به نام امیلی
نویسنده: جان پیلگریم
نقاشی: استوکس می
ترجمه: افسون
سال چاپ: 1352
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
امیلی بز خیلی خوشگلی بود. بدن او از موهای قهوه ای دراز وروشن مثل يك پالتوی پوست پوشیده شده و دو شاخ کوچک و ریش کوتاه و تمیزی داشت. او در مزرعه توت جنگلی در يك زمستان برفی و طوفانی به دنیا آمده بود.
آقا و خانم «اِسمايلز» و فرزندانشان «جوی» و «بوب» از دیدن او بسیار خوشحال و مسرور شدند و به هیجان آمدند.
اما مادر «امیلی» نتوانست بزغاله را شیر بدهد. بدین سبب خانم «اسمایلز » برای او يك بطری و سرپستانك تهیه کرد تا به وسیله آن به «امیلی» غذا بدهد. به زودی «جوی» یاد گرفت که چطور به بزغاله شیر بدهد. بعضی اوقات نیز «بوب» به او غذا می داد.
وقتی که دو سال از سن «امیلی» گذشت او هم به نوبه خود بزغاله کوچکی به دنیا آورد که اسمش را بیلی گذاشتند و او نیز خیلی «بوب» و «جوی» را دوست می داشت.
چون نزديك خانه آنها به قدر کافی علف برای خوراک بزغاله پیدا نمی شد، بیلی با دوستان هم قد خودش مجبور می شد برای سیر کردن شکمش به آن طرف جاده که چراگاه بزرگی بود برود.
امیلی بز بسیار خوبی بود و برای خانواده اسمایلز ، روزی دو بار یعنی صبح ها دو کوزه شیر و شبها نیز دوظرف بزرگ شیر می داد.
بعضی وقتها «جورج» گربه شیطان مزرعه درست در وقت دوشیدن بز، سر و کله اش پیدا می شد تا مادر به او قدری شیر بدهد.
همچنین هنگامی که بچه های خانم نی بل «خرگوش» می خواستند بخوابند، امیلی سه فنجان از شیر تازه خودش برای آنها می فرستاد.
بدین ترتیب، تمام ساکنان مزرعه توت جنگلی از «امیلی» خیلی خوششان می آمد و او را دوست داشتند، زیرا اوذاتاً حیوانی دوست داشتنی و بافایده بود.
روزی از روزها آقای اسمایلز خیلی متفکر و ناراحت به نظر می رسید و در حالی که با ناخن، سرخود را می خارانید و متحیّر مانده بود چه کند، با نگرانی به خانم اِسمايلز که مشغول دوشیدن امیلی بود گفت:
– در مزرعه، بره کوچکی تازه به دنیا آمده که مادرش شیر ندارد تا او را سیر کند و من از این می ترسم که این حیوان از بی شیری تلف شود.
خانم اسمایلز گفت:
– ما باید با پستانك به او غذا بدهیم. تو او را اینجا نزد من بیاور.
آقای اسمایلز به پائین مزرعه رفت و «مارتا»کوچولو، یعنی همان بره را در حالی که از گرسنگی درست شبیه بچه آدمیزاد گریه و ناله می کرد در بغل داشت نزد خانمش آورد تا فکری به حالش کند.
خانم اسمایلزگفت:
– من نمی دانم به چه وسیله مقدار بیشتری شیر فراهم کنم! فقط ممکن است که امیلی در این راه به ما کمک کند.
امیلی نگاهی از روی محبت مادرانه به مارتا کوچولو که در بغل آقای «سمايلز» بود انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه به طرف خانم اسمایلز برگشت و گفت:
– من سعی خودم را می کنم. ولی باید غذای بیشتری هم داشته باشم که بخورم تا شیر بیشتری پیدا کنم.
بدین ترتیب، تمام اهالی دهکده به فکر تهیه غذای بیشتری برای «امیلی» افتادند تا شیرش زیاد شود.
به نوبه خود، خانم نیبل، خرگوش مهربان و «والتر» مرغابی، مقداری سبزیهای خوردنی تروتازه برای «امیلی» آوردند.
مرغ مادر جوجه ها و لوسی، موش کوچولو هم هر کدام مقداری غلات تازه و عالی و ذرت برای امیلی آوردند.
خانم سنجاب هم مقداری شاه بلوط و فندق و گردوی تازه از انباری که در جنگل داشت برای امیلی آورد و به او داد.
بدین ترتیب در همان شب، وقتی خانم اسمایلز مشغول دوشیدن شیر از پستان های امیلی شد به جای دو ظرف، سه ظرف شیر به دست آورد.
خانم اسمایلز خیلی از امیلی، ممنون شده بود و گفت:
– تو بهترین بز دنیا هستی و با این شیر زیادی، می توانیم جان مارتا کوچولو را نجات دهیم و با پستانك به او غذا بدهیم.
همه روزه خانم «نی بل»، خرگوش مهربان و مرغ مادر جوجه ها و «والتر» مرغابی سفید و «لوسی» موش کوچولو و خانم سنجاب هرکدام به قدر توانائی که داشتند خوردنی های جوراجور برای «امیلی» می آوردند.
و هر روز هم «امیلی» به خانم «اسمایلز» شیر بیشتر می داد و خانم و آقای «اسمایلز» و «بوب» و «جوی» همگی به «امیلی» می گفتند تو بهترین و عزیزترین بزها در نزد ما هستی.
«امیلی» با شنیدن این حرفها خیلی خوشحال می شد و افتخار می کرد که می تواند به سهم خودش خدمتی انجام دهد.
«پایان»
کتاب قصه « بزی به نام امیلی » توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1352، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)