کتاب داستان کودکانه
بُزبُز قندی
سال چاپ: 1364
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنیم باز
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
روزگاری بزی در یک خانه کوچک و قشنگ در جنگلی زیبا باهفت بزغاله کوچولو که بچه هایش بودند زندگی می کرد. یک روز بزی که می خواست به صحرا برود تا چرا کند و در سر راه خود، برای بچه ها سبزیجات و علف چیده، بیاورد بچه ها را صدا کرد و گفت:
-شنگول، منگول، حبه انگور بیائید کارتان دارم بچه های عزیزم! من به صحرا می روم تا برای شما خوراکیها تهیه کنم. زمانی که من نیستم مواظب خودتان باشید و عین آنچه را به شما می گویم عمل کنید. توجه داشته باشید هرکسی که در زد به روی او در را باز نکنید. زیرا تازگی در این نزدیکی گرگی خانه ای ساخته و درصدد است که شماها را بخورد. او خیلی حیله گر است و ممکن است تغییر قیافه بدهد و به اینجا بیاید. ولی بچه های من، او را خیلی راحت می توان شناخت. زیرا او صدای کلفت نخراشیده ای دارد و دستهائی سیاه و زشت.
بزی از بچه هایش خداحافظی کرد و به سوی صحرا روانه شد.
بلافاصله که بزی روی تپه ها رفت، یک چهره زشت و هولناک پشت درخت ظاهر شد. او همان گرگی بود که مادر به بزغاله هایش گوشزد کرده بود.
آقا گرگه درحالی که زبانش و لبانش را می لیسيد به خود گفت: «من امشب گرسنه نخواهم خوابید» و دائم به فکر نقشه کشیدن جهت خوردن شنگول، منگول و حبه انگور بود که در خانه تنها بودند.
طولی نکشید که آقا گرگه خود را به خانه بزغاله ها رساند و شروع به در زدن کرد.
بزغاله ها پرسیدند: «کیستی؟»
گرگ گفت: «بچه های عزیز در را باز کنید من مامان شما هستم.»
ولی شنگول، منگول وحبه انگور که صدای گرگ را شناخته بودند فهمیدند که مامانشان نیست. لذا جواب دادند: -از اینجا برو! شما مادر ما نیستی! ما در را به روی شما باز نمی کنیم. مادر ما صدای لطیف و شیرینی دارد. ولی صدای شما کلفت است. شما گرگ پلید هستی و از دستهای پشم آلود و سیاهت پیداست!
آقا گرگه به شهر رفت و مقداری شیرینی خرید تا با خوردن آن صدای خود را شیرین کند. سپس نزد نانوائی رفت و تقاضا کرد مقداری خمیر به او بدهند. آن گاه نزد آسیابان رفته و مقداری آرد گرفت. اول خمیر را به دست خود مالید، سپس آرد را به روی خمیرها پاشید.
ولی بچه ها! این را هم بدانید که اول آسیابان نمی خواست به او آرد بدهد چون از آقا گرگه خاطره خوشی نداشت.
آقا گرگه با پنجه های سفید، درحالی که شیرینی می خورد به خانه بزغاله ها برگشت و با صدای بلند داد زد:
-بچه ها به خانه برگشته ام. به پنجه قشنگ و نرمم نگاه کنید.
این را گفت و پنجه اش را دم پنجره گرفت تا شنگول، منگول وحبه انگور آن را ببینند.
بچه ها که این دفعه خيال کرده بودند واقعاً مامانشان آمده و برای آنها خوراکیهای خوب آورده شادی کنان و پایکوبان در را باز کردند. ولی مانند یک گردباد، گرگ زشت درحالی که چشمهایش از گرسنگی می درخشید وارد خانه شد.
شنگول، منگول و حبه انگور که خیلی ترسیده بودند دیگر کاری از دستشان ساخته نبود و با خود می گفتند: «ای کاش در را باز نکرده بودیم!»
ولی بچه های خوبم! دیگر دیر شده بود و آنها باید فکر دیگری برای خود می کردند.
آنها هریک به گوشه ای فرار کردند تا آقا گرگه نتواند آنها را بگیرد و طعمه خود سازد.
یکی خود را در ظرف پر از آب صابون انداخت و در حباب کف صابون خود را پنهان کرد.
دیگری پشت صندلی پنهان شد.
سومی داخل کمد و خلاصه هریک سرپناهی جهت پنهان شدن جستجو می کردند. آنها خیلی دوست داشتند که آقا گرگه بدون آنکه به آنها کاری داشته باشد از آنجا دور شود ولی مگر این ممکن بود.
در این لحظه آقا گرگه فریاد زد: «بیهوده تلاش نکنید و خود را پنهان نکنید. من شما را پیدا کرده و با خود خواهم برد.»
ولی بچه ها باید بدانید که دیگر دیر شده بود و گرگ بدجنس به مقصود خود رسیده بود. تازه! می دانید که آنها حرف مادرشان را گوش نکرده و باید جریمه رفتار و عمل خود را می دادند.
در این هنگام آقا گرگه بزغاله ها را یکی پس از دیگری پیدا کرد و چندتای آنها را خفه کرد و بقیه را با خود برد و تنها یکی از آنها را که پیدا نکرده بود، آن هم به خاطرعجله ای که داشت. چون می دانست هرآن ممکن است خانم بزی بیاید و مزاحم او بشود. لذا هرچه سریعتر از خانه خانم بزی دور شد و بزغاله ها را به خانه خود برد تا هر موقع که گرسنه اش شد آنها را بخورد.
البته آقا گرگه همیشه گرسنه بود چون هرچه می خورد سیری در خودش احساس نمی کرد و همیشه به دنبال طعمه جدیدی بود تا آنرا ببلعد.
درهمین موقع خانم بزی که از صحرا برگشته بود متوجه شد که در خانه باز است. جلو آمد و با نگرانی و دلهره بچه هایش را صدا کرد. فریاد زد:
-«شنگول منگول حبه انگور کجا هستید؟»
ولی هرچه صدا کرد جوابی نشنید تا اینکه حبه انگور که خود را در جعبه ساعت دیواری مخفی کرده بود و صدای مادرش را کاملاً شناخته بود بیرون آمد و پیش مادرش رفت. آنگاه داستان آنچه را که برآنها گذشته بود برای مادرش تعریف کرد. خانم بزی که خانه آقا گرگه را بلد بود بدون درنگ به آنجا حرکت کرد تا بلکه بتواند بقیه بچه هایش را از چنگال گرگ بدجنس نجات دهد.
هنگامی که به آنجا رسید یکسره رفت بر روی پشت بام خانه آقا گرگه و از سوراخی که روی آن بود شروع به کشیدن سم های خود به کف پشت بام کرد و از آنجا خاکها را بداخل خانه آقا گرگه ریخت.
آقا گرگه از صدای ریزش خاک به داخل کلبه اش متوجه شد که کسی یا چیزی بر روی پشت بام است. با خشم و غضب فریاد زد:
-«چه کسی بر روی پشت بام است؟»
خانم بزی گفت:
-من هستم ای آقا گرگه!
تو بردی شنگول من
تو بردی منگول من
تو خوردی بچه های من؟
آقا گرگه گفت:
– بله من بردم شنگول تو
من بردم منگول تو
من خوردم بچه های تو.»
خانم بزی که از گفته های آقا گرگه بسیار ناراحت شده بود گفت:
– پس من هم آمده ام به جنگ تو.
آقا گرگه خندید و گفت:
-«آمدی به جنگ من، عجب! ولی چطوری می خواهی با این جثه ضعیف با من نبرد کنی؟»
خانم بزی گفت:
– «من با تمام وجود آماده نبرد با تو هستم.»
آقا گرگه گفت: «باشد» و قرار گذاشتند تا روز بعد درصحرا با هم نبرد کنند.
روز بعد هردو به محل نبرد آمدند و خانم بزی که فکری به خاطرش رسیده بود یک پیشنهاد به آقا گرگه داد و گفت:
– بیا برویم در این نزدیکی رودخانه ای است، مقداری آب خورده، بعد مبارزه بکنیم!
آقا گرگه که خیلی تشنه بود قبول کرد و هردو به سر رودخانه رفتند. آقا گرگه آنقدر آب خورد که شکمش سنگین و پر از آب شد. بطوری که چابکی گذشته اش را از دست داد. درعوض خانم بزی دهان خود را در آب فرو می کرد ولی آب نمی خورد تا جهش خود را از دست ندهد و بدین ترتیب روانه میدان نبرد شدند و خود را آماده نبرد کردند.
در این هنگام خانم بزی دورخیز کرد و با شاخهای خود شکم آقا گرگه بدجنس را درید و آقا گرگه سعی می کرد که گلوی خانم بزی را بگیرد تا او را خفه بکند. ولی دیگر دیر شده بود. زیرا لحظاتی بعد آقا گرگه خود را به رودخانه انداخت و در آب روخانه غرق و نابود شد و خانم بزی که از نبرد با گرگ خبيث فارغ شده بود به طرف خانه آقا گرگه به راه افتاد تا بقیه بچه های خود را نجات دهد.
بزغاله ها وقتی مادر خود را دیدند خیلی خجالت کشیدند و از عمل زشت خود شرمنده شدند و دیگر قول دادند تا حرف بزرگتر خود را گوش کنند تا بلائی را که به سر بقیه برادرها و خواهرشان آمده بود به سر آنها نیاید. آنگاه با مادر خود به خانه بازگشتند تا زندگی تازه ای را شروع کنند.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
داستان مزخرفی بود من جایی نشنیده بودم آقا گرگه بچه ها را خفه کنه.
نویسنده مشکل روحی روانی داشته ظاهرا
اولین کتاب بزبزقندی ای که داشتم، این شکلی بود?
میشه بگین چاپش مال چه سالیه و کدوم انتشاراته؟
سلام این کتاب قصه قدیمی از سری داستان های انتشارات خشایار برای کودکان و نوجوانان چاپ سال 1364 هست. فایل PDF این کتاب داستان رو از لینک مستقیم زیر می تونید دانلود کنید. لینک دانلود بزبز قندی
با سلام
محتوای داستان درست در حال حاضر است که گرگی می آید و با اغواء کردن افراد ساده از آنها بهره برداری می کند
هر زمان گرگ خود را داراست
ولی غافل از اینکه با پرشدن وجود افراد گرگ صفت از آگاهی منفی یک بخش مثبت به سادگی آنها را از پا در می آورد.
سلام . همینطوره، داستان های کودکان از نظر بیان ساده هستند اما از نظر مفهومی بسیار عمیق هستند.
خجالت بکشید این مثلا داستان برای کودکانه؟ اقا گرگه بچه هارو خفه کرد و…. خااااک??
سلام … هر مشکلی هست در اصل کتاب هست. ما دخل و تصرفی در محتوای کتاب نمی کنیم.