قصه مصور کودکانه
بره و دوستانش
مزرعه حیوانات (1)
نوشته: د. رودهن
ترجمه و بازنویس: محمدرضا سلیمانی
چاپ اول: 1362
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
امروز سر و صدای عجیبی در مزرعه بلند شده بود.
بره سفیدی با پشمهای سفید و پرپیچ، خود را به مزرعه حیوانات رسانده بود. بره نوار آبی رنگ زیبائی به دور گردن بسته بود.
اولین حیوانی که به او خوش آمد گفت، مرغابی بود.
بره گفت:
– مدّتها بود که آرزو داشتم به مرزعه حیوانات بیایم. شنیده بودم که در اینجا هیچ حیوانی به حیوان دیگری زور نمیگوید.
مرغابی گفت:
– بله، درست شنیدی. اما امیدوارم این را هم شنیده باشی که همه چیز اینجا با جاهای دیگر تقریباً فرق میکند. بره پرسید:
– مثلاً چه چیزهائی؟
مرغابی جواب داد:
– مثلاً این که هر کس در اینجا کاری دارد که باید انجام دهد.
مرغابی و بره مشغول گفتگو بودند که کم کم حیوانات دیگری هم از راه رسیدند و به جمع آنها پیوستند.
خروس بالهایش را تکانی داد، منقارش را باز کرد و پرسید:
– راستی این چیه که دور گردنت بستی؟
بره نگاهی به نوار کرد و گفت:
– مگر بستن نوار اشکالی دارد؟
مرغ گفت:
– نه، ولی اگر این نوار مانع انجام دادن کارهایت بشود، بهتر است که از آن استفاده نکنی.
بره پرسید:
– مثلاً این نوار چطوری میتواند جلوی کارهای مرا بگیرد؟
مرغابی سعی کرد موضوع را به او بفهماند:
– معمولاً بزها و برهها کار علف چینی را به خوبی انجام میدهند و من فکر میکنم در اینجا همین کار برعهده تو گذاشته شود. اما اگر قرار باشد که تو برای کثیف نشدن نوار دور گردنت روی زمین خم نشوی، هیچ وقت نمیتوانی علف جمع کنی.
بره با خود گفت:
– این موضوع خیلی عجیب است چون حیوانهائی که در مزرعه ما بودند از نوار دور گردن من خیلی تعریف میکردند اما مثل این که در اینجا هیچ کس از نوار خوشش نمیآید … با اینهمه، حق با مرغابی است.
و به طرف مرغابی برگشت و گفت:
– من نمیتوانم به تنهائی نوار را از دور گردنم باز کنم. بهتر است کمکم کنید تا از شرش خلاص شوم.
این اولین باری بود که حیوانهای مزرعه نواری را از دور گردن برهای باز میکردند.
حیوانهای مزرعه با شادی دور بره شروع به چرخیدن کردند.
بعد اردک به طرف مرغ برگشت و گفت:
– توهم باید در این کار به من کمک کنی.
مرغ جستی زد و بر پشت بره پرید و نوار را با نوکش گرفت. اردک از طرف دیگر شروع به کشیدن نوار کرد.
بالاخره گره باز شد.
بره خودش را تکان داد.
نوار که روی زمین افتاد، اردک آن را به منقار گرفت.
بره که در میانه راه آمدن به مزرعه حیوانات، از این میترسید که مبادا حيوانات مزرعه او را به مزرعه راه ندهند، حالا از خوشحالی نمیدانست چکار باید بکند.
هنوز اردک نوار را در منقار داشت که بره روی دو پا بلند شد و شروع به جست و خیز کرد.
مرغ گفت:
– ما باید کارهایمان را انجام بدهیم و توهم بهتر است از همین حالا شروع کنی.
بره پرسید: من چکار باید بکنم؟
مرغابی گفت:
– بهتر است علفهائی را که در مزرعه کاشتهاند، بچینی.
وبعد با بره خداحافظی کردند و به سر کارهای خود رفتند.
بره با خود گفت:
– امروز اولین روز ورود من به مزرعه است و اصلاً حوصله کار کردن ندارم. بهتر است چرخی در مزرعه بزنم و کمی گردش کنم.
و بعد به سراغ سگی که در آن نزدیکیها بود، رفت و گفت:
– سلام.
سگ بدون این که نگاهی به او بیندازد، جواب سلامش را داد.
بره پرسید:
– تو از من بدت میآید؟
سگ گفت:
– نه. چرا این سئوال را کردی؟
بره گفت:
– چون حتی موقعی که با تو حرف میزنم، به من نگاه نمیکنی.
سگ خندید و گفت:
– من نگهبان مزرعه هستم و دلم نمیخواهد حتی برای لحظهای از کارم غفلت کنم. تو هم بهتر است به سر کار خودت بروی. وقتی که کار تمام شد، ما فرصت زیادی برای حرف زدن و بازی کردن داریم.
بره در حالی که از کنار سگ دور میشد با خود فکر کرد:
– سگ راست میگوید. هر نگهبانی باید با چشم و گوش باز مراقب باشد… ولی من اصلاً حوصله کار کردن ندارم.
کمی که رفت چشمش به حیوان بزرگی افتاد.
این حیوان از سگ هم بزرگتر بود.
بره به او گفت:
– بیا کمی با هم بازی کنیم.
اما جواب گاو هم تقریباً شبیه به جواب سگ بود.
– من باید بروم و زمینهای مزرعه را شخم بزنم. توهم بهتر است به سراغ کار خودت بروی. وقتی که کار تمام شد، ما فرصت زیادی برای حرف زدن و بازی کردن داریم.
بره با خود فکر کرد:
– کار گاو چندان مهم نیست. حالا تا زمستان وقت زیادی مانده است. شاید خجالت میکشد با من بازی کند. بهتر است من بازی را شروع كنم.
وبعد كمی عقب عقب رفت.
گاو ایستاده بود و با تعجب به او نگاه میکرد.
بره شروع به دویدن کرد و از روی گاو پرید.
گاو نگاهی به بره انداخت و راه خود را ادامه داد.
بره باز هم با سرعت به طرف گاو آمد و باز هم پرید.
بره این بار موقع پریدن، بدون این که خود بخواهد با سمهایش لگدی به گاو زد.
گاو با صورت زمین خورد. شدت درد به حدی بود که تا مدتی گاو نتوانست از جای خود بلند شود.
بره پشیمان از کاری که کرده بود برای لحظهای به گاو خیره ماند و بعد از ترس مجازات شدن از مزرعه بیرون رفت.
کمی که از مزرعه دور شد، چشمش به بوقلمونی افتاد که پرهای رنگارنگ قشنگی داشت.
بوقلمون از او پرسید:
– کجا با این عجله؟
بره داستان برخورد خود با سگ و گاو را برای او تعریف کرد.
بوقلمون گفت:
– همه آنها موجودات قدرناشناسی هستند. چون آنها هیچوقت به ارزشهای من پی نبرده و نمیبرند. آنها هنوز نفهمیدهاند که من زیباترین موجود روی زمین هستم.
و بعد پرهای دم خود را باز کرد تا بره از آن تعریف کند.
بره نگاهی به پرهای زیبای بوقلمون انداخت. انگار بوقلمون راست میگفت.
اما چشم بره برای یک لحظه به پاهای بوقلمون افتاد.
شاید پاهای بوقلمون زشتترین پاهای دنیا بودند.
بوقلمون که دید بره به پاهای او نگاه میکند، فریاد زد:
– توهم حتماً مثل آنهائی. توهم هیچوقت نمیتوانی بفهمی که من زیباتر از همه هستم.
و از آنجا دور شد.
بره يقين داشت که چیز بدی به بوقلمون نگفته است.
برای لحظهای بره با خود فکر کرد:
– بوقلمون دائماً سعی میکند پاهای زشت خود را با پرهای زیبا بپوشاند. شاید اگر او این کار را نمیکرد من هیچوقت متوجه پاهای زشت او نمیشدم. حتماً حيوانهای مزرعه هم مثل من چیزی به او نگفته و از پرهای زیبایش تعریف نکردهاند و همین باعث ناراحتی او شده است.
وبعد به یاد نوار دور گردن خود افتاد که چقدر دوست داشت دیگران از آن تعریف کنند. اما خوب که فکرهایش را کرد، دید که بدون نوار خیلی راحتتر است.
بره دوباره به مزرعه برگشت تا گاو را ببیند و از او عذرخواهی کند. سراغ گاو را از مرغها گرفت.
هنوز چند قدمی دور نشده بود که کسی او را صدا زد:
– بره… آهای بره!
بره به طرف خوک که او را صدا زده بود برگشت. خوک گفت:
– شنیدهام که تو هم مثل من دوست داری بازی کنی.
بره با اشاره سرجواب مثبت داد.
خوک ادامه داد:
– پس بهتر است با من بیائی.
بره نگاهی به سراپای کثیف خوک انداخت و پرسید:
– تو چرا اینقدر کثیفی؟
خوک بدون این که از این حرف ناراحت بشود، جواب داد:
– توهم مثل دیگران همین سئوال را از من میکنی. راستش را بخواهی من از تمیزی بدم میآید. من نمیدانم که اگر بدنم را تمیز نکنم، چه ضرری به دیگران میزنم؟
در تمام مدتی که خوک حرف میزد، بوی بد بدنش دماغ بره را اذیت میکرد.
– حالا بهتر است برویم و کمی بازی کنیم.
کمی که رفتند به سطل پرآبی رسیدند. خوک گفت:
– خیلی دلم میخواهد که آب سطل را روی کاهها خالی کنم، اما هر بار که امتحان کردم موفق نشدم. انگار پاهایم خیلی کوتاه است.
بره که نمیدانست خوک برای خرابکاریهای خود او را جلو انداخته است، گفت:
– این که کاری ندارد. میتوانی با کلهات بزنی.
بره کمی عقب عقب رفت. بعد دوید و محکم با کلهاش به سطل زد. سطل افتاد و آب روی کاهها ریخت.
کره الاغ سیاهرنگی که در آن نزدیکیها بود، پیش آمد و گفت:
– چرا این کار را کردی؟ ما با ساعتها زحمت توانسته بودیم کاهها را خشک کنیم.
بره سر به زیر انداخت. تازه متوجه شده بود که کار درستی انجام نداده است. خواست به کره الاغ بگوید که خوک او را تشویق به این کار کرده است، اما هرچه نگاه کرد خوک را ندید. انگار خوک یک قطره آب شده و در زمین فرورفته بود.
کره الاغ سیاهرنگ که از دور همه چیز را دیده بود، گفت:
– این طور که معلوم است تو برّه مهربان اما بازیگوشی هستی. ببینم مگر تو کاری نداری که انجام بدهی؟
بره باز هم خجالت کشید. جوابی نداشت که بدهد.
به جاي او، مرغابی که تازه از راه رسیده بود، گفت:
– او باید علفها را بچیند اما هنوز کار خود را شروع نکرده است.
مرغابی مشغول حرف زدن بود که چیزی زیر کاهها تکان خورد.
کره الاغ سیاهرنگ به آن طرف کاهها رفت و فریاد زد:
– بیا بیرون!
از زیر کاهها سروکله خوک پیدا شد.
بره جستی روی کاهها زد و گفت:
– من میروم تا علفها را بچینم. از این به بعد هم هیچوقت گول حرفهای حیواناتی مثل خوک را نمیخورم.
مرغابی و بره به راه افتادند.
کره الاغ سیاهرنگ برای چندمین بار مشغول نصیحت کردن خوک شد. بره مشغول چیدن علفها شد و مرغابی هم دانه هائی را که روی زمین افتاده بودند، جمع میکرد.
بعد از چند ساعت کار، ناگهان چیز عجیبی جلوی بره سبز شد. شبیه به آدم بود. لباسش را باد تکان میداد.
بره به شدت ترسید و پا به فرار گذاشت. آنقدر ترسیده بود که نمیدانست به کدام طرف باید برود. کمی که رفت ایستاد تا مرغابی هم به او برسد. مرغابی پرسید:
– چرا فرار کردی؟
بره گفت:
– مگر تو آن چیز عجیب را ندیدی؟
مرغابی خندهای کرد و جواب داد:
– مدتهاست که این مترسک اینجاست. کسی به درستی نمیداند از چه وقت مترسک در این حوالی پیدا شده است. اما هیچ یک از حيوانها حاضر نیست آن را از آنجا بردارد. همه با دیدن مترسک به یاد دورانی که آزاد نبودند می افتند و به همین خاطر قدر زندگی کردن در اینجا را بهتر میفهمند.
بره هم خندید. او بدون علت ترسیده بود.
مرغابی گفت:
– بهتر است پیش دوستانمان برگردیم. تو امروز به اندازه کافی کارکردهای.
باز هم بره خوک را دید. خوک با دیدن بره و مرغابی پشت سر آنها به راه افتاد.
– بره… دلت نمیخواهد با من بازی کنی؟
مرغابی جواب سئوال خوک را داد:
– وقت کار کردن تمام شده است و حالا تمامی حیوانهای مزرعه دور هم جمع میشوند و بازی میکنند.
خوک با دیدن جوجهای که مشغول آب خوردن بود، دوان دوان به طرف ظرف آب دوید و خود را در آن انداخت. جوجه بیچاره خیس شد. خروس فریاد زد:
– خوک بدجنس، توبالاخره باید تنبیه بشوی.
خوک با دیدن کره الاغ سیاهرنگ پا به فرار گذاشت. میدانست که کره الاغ این بار او را نمیبخشد.
کره الاغ به طرف بره آمد و گفت:
– حالا میتوانم ورودت را به مزرعه خوش آمد بگویم. چون در اینجا ما هیچ احتیاجی به حیوانهای تنبل نداریم. راستش را بخواهی خوشبختانه در اینجا اصلاً خبری از چنین موجوداتی نیست. چرا که یک حیوان تنبل از همان آغاز کار، سختی راه و خطر سفر را تحمل نمیکند و به اینجا نمیآید. تنها مشکل ما در اینجا خوک است که بیشتر اوقات با بازیگوشیهایش باعث دردسر میشود. ما تصمیم گرفتهایم که با خوک و بوقلمون صحبت کنیم و از آنها بخواهیم که به آنچه برای دیگران با ارزش است احترام بگذارند. مسئله بوقلمون چندان مهم نیست، چون او هم بالاخره میفهمد که زیبایی و زشتی چندان مهم نیست. اما برای خوک حتماً باید فکری کرد.
کره الاغ سیاهرنگ بعد از آن رفت تا خوک را پیدا کند. بره به جمع دوستان تازه خود وارد شد. آنها دسته جمعی بازی میکردند. بره به یاد نمیآورد که تا به حال بازی ایی به این خوبی دیده باشد.
بوقلمون هم از راه رسید. او سعی کرد خود را از بازی کنار بکشد. اما بازی آنچنان شیرین بود که بوقلمون بیش از این نتوانست خود را دور نگدارد.
[او هم سرگرم بازی شد.]تمامی حیوانات به دور بوقلمون حلقه زدند.
بره لبخند زنان نگاهی به مرغابی انداخت.
مرغابی گفت:
– زمانی، وقت کار و زمانی موقع بازی است. اما وقتی از کار کردن خسته نمیشوی که با دیگران کار کنی و موقعی از بازی کردن بیشتر خوشت میآید که دیگران هم با تو بازی کنند.
مرغابی درست میگفت.
زندگی تازه بره از آن روز در مزرعه آغاز شد.
«پایان»
کتاب قصه «بره و دوستانش» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1362، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)