کتاب داستان نوجوانه
بانوی چراغ به دست
– برای گروه سنی«ج»
– چاپ هشتم: تهران ۱۳۶۶
– کتابهای شکوفه وابسته به مؤسسه انتشارات امیرکبیر
– مجموعه کتابهای طلائی – جلد 31
– تايپ، بازخوانی، بهینه سازی و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
دریکی از روزهای خوب، کودکی به دنیا چشم گشود که بعدها یکی از مشهورترین زنان جهان شد.در حقیقت یکعمر کار و کوشش او درراه بهبود حال بیماران سبب شد که امروزه به یاد این زن مهربان باشیم .
فلورنس از بچگی رفتاری مهربانی داشت. هنگامیکه با عروسکهایش بازی میکرد وانمود میکرد که یکی از آنها بیمار شده و او باید عروسک بیمار را مداوا کند و سلامتی را به او بازگرداند.او بیشتر وقتها با مادرش به دیدار بیماران شهر کوچک رامزی، که به خانهٔ آنها نزدیک بود، میرفت و برای بیماران دوا و غذا میبرد و برای بهبود و راحتی آنها کوشش میکرد یک روز فلورنس با کشیش ده خودشان درراه چوپانی را دید، که پای سگ گلهاش شکسته بود.چوپان باحالی غمگین در کنار راه نشسته بود، زیرا در اینگونه حوادث برای حیوانات چارهای نبود جز اینکه آنها را بکشند.فلورنس تا این منظره را دید با کمک کشیش و استفاده از یکتخته و کمی پارچه، پایشکستهٔ سگ را پانسمان کردند و بستند.پس از چند روز پای سگ خوب شد و دوباره به نگهبانی از گله سرگرم شد.چوپان بسیار سپاسگزار شد، و هیچوقت این محبت را فراموش نکرد.چوپان همیشه به شوخی میگفت که اولین بیمار فلورنس سگ او بوده است.
فلورنس بزرگ شد.حالا برای خودش خانمی شده بود.علاقه به مردم و حس پرستاری در او باعث تغییر رویدادهای اجتماعی شد.
فلورنس بسیار کنجکاو بود.همیشه میخواست که رویدادهای تازه را به چشم خود ببیند، نه اینکه تعریف آنها را از مردم بشنود.ازاینرو دقیق میشد که سر از هر کاری درآورد.
روزی که در بیمارستانی از بیماران عیادت میکرد دریافت که از همینجا بایستی شروع کند، و به بیمارانی که به پرستاری او نیاز بیشتری دارند خدمتی بکند.بیمارستانی که او در آن بود مانند دیگر بیمارستانهای آن زمان کثیف بود و بسیار بد اداره میشد.پرستاران نمیدانستند چگونه از یک بیمار باید پرستاری کرد، و درنتیجه بیشتر بیمارانی که در بیمارستان بستری میشدند میمردند.در آن زمان پرستاری کار آبرومندی نبود و به پرستاران مانند امروز به دیدهٔ احترام نگاه نمیکردند.ازاینرو هنگامیکه فلورنس به پدر و مادرش گفت که دوست دارد پرستار شود، آنها از این گفته وحشت کردند و با تمام قدرت مخالفت کردند، تا دخترشان به این کار که برازندهٔ او نبود مشغول نشود .
فلورنس سالها بیهوده کوشید تا شاید موافقت آنها را به دست آورد و درعینحال تا آنجا که میتوانست کتابهای مربوط پزشکی و دارو و درمان را به دست میآورد و میخواند؛ و هر بار که یکی از بستگان یا آشنایانشان بیمار میشد وقت خودش را به پرستاری از او میگذراند، و ازآنجاکه خانواده و بستگانشان زیاد بودند، و او ۹ عمو و عمه داشت و هرکدام بچههای زیادی داشتند، پیداست که فلورنس همیشه گرفتار یکی از آنها بود.سرانجام زمانی که فلورنس سیساله شد، پدر و مادرش را راضی کرد که موافقت کنند او به کشور دیگری برود، و در آنجا دانش پرستاری فراگیرد.در این مسافرت فلورنس چهار سال باعلاقه و پشتکار فراوان به فراگرفتن پرستاری و کارآموزی در این رشته پرداخت .در این زمان اتفاقی افتاد که سرنوشت زندگی فلورنس را پاک دگرگون کرد.جنگهای کریمه آغاز شد جنگهای کریمه در سال ۱۸۵۴ روی داد و در آن زمان فلورنس ۳۴ ساله بود.جنگ بین روسیه از یکسو و انگلیس و فرانسه و ترکیه از سوی دیگر درگرفته بود.قسمت جنوبی روسیه در کرانههای دریای سیاه، کریمه نامیده میشد.
سربازان نمیدانستند که به کجا میروند، برای چه میجنگند، و در چه شرایط آب و هوایی باید جنگ کنند، ازاینرو در سرزمینی که زمستانهای سرد و توانفرسایی دارد آنها بالباسهای تابستانی جنگ میکردند، و چون خوراک و پوشاک آنها از راه دور با کشتی بادبانی آورده میشد، ازاینرو مدت زیادی طول میکشید تا به دست آنها برسد، تازه چهبسا که کشتی درراه در هم میشکست و یا دچار حوادث گوناگون میشد اما با تمام دشواریها، در چنین شرایط سختی سربازان جنگیدند و عده زیادی از آنها کشته و مجروح شدند.زخمیها را میبایستی با ارابه تا کنار دریا میبردند و ازآنجا با کشتی به بیمارستانی در شهر اسکو تاری میرساندند.
امروز هر کشوری تعداد زیادی آمبولانس و بیمارستانهای مجهز دارد که بیماران را در اندک زمانی به بیمارستان میرسانند و در آنجا مداوا میکنند.اما در سال ۱۸۵۴ آمبولانسی نبود و ناگزیر بودند بیماران و زخمیها را با ارابههای معمولی از راههای پست و بلند و ناهموار بگذرانند.از همین رو گروه بسیاری از آنها در میان راه جان میسپردند.
مردم از این اوضاع بد و غمانگیز بیخبر بودند، تا اینکه خبرنگاری که برای دادن گزارشهایی از جنگ به کریمه فرستادهشده بود، خبرهایی از وضع ناهنجار زخمیهای جنگ گزارش کرد.
بیمارستانی که سربازان زخمی را به آن میفرستادند جای ویرانه و کثیفی بود که هر آن ممکن بود سقفش بر سر بیماران پایین بیاید، و چون تخت بهاندازهٔ کافی نداشت زخمیها را روی زمین میخواباندند.پتو هم برای پوشش و گرم کردن آنها نبود.دکتر آنقدر کم بود که روزها طول میکشید تا نوبت عمل و یا زخمبندی یک زخمی برسد، ازاینرو بسیاری از سربازان آسیبدیده میمردند، درحالیکه اگر زودتر به آنها میرسیدند شانس زنده ماندن بیشتری داشتند.در آن بیمارستان حتی یک پرستار هم نبود، و بیماران و آسیب دیدگان خیلی رنج میبردند خبرنگار روزنامه که خبرهای جنگ را از جبهه میفرستاد روزی از بیمارستان اسکو تاری بازدید کرد، و سپس برای مردم کشورش نوشت «آیا در تمام این سرزمین، چند زن فداکار پیدا نمیشود که پرستاری زخمیها را در اینجا بپذیرند؟» روزی فرماندهان نظامی وقتیکه از اوضاع نابسامان بیمارستان اسکو تاری آگاه شدند، بر آن شدند که گروهی پرستار به آنجا بفرستد چون فلورنس را میشناختند نخست برای او چنین نامهای نوشتند«بهطوریکه اطلاع پیدا کردیم تنها یک نفر میتواند سازمان پرستاری را ترتیب بدهد وعدهای را برای رفتن به جبهه و پرستاری جنگزدگان آماده کند، و آن شما هستید و فلورنس پیشازاین هم گزارش وضع بیمارستان اسکو تاری را در روزنامهها خوانده بود و از این نابسامانی، بسیار ناراحت بود ازاینرو در همان روز رسیدن نامه، جواب موافقی برای آنها نوشت .کارها با شتاب پیش میرفت و در کمتر از یک هفته فلورنس رسماً مأموریت پیدا کرد که سازمان و ادارهٔ داوطلبان پرستاری را ترتیب بدهد. وظیفه بزرگ او، این بود که نخست زنان دارای شرایط پرستاری را پیدا کند، بعد آنها را راضی کند که به اسکو تاری بروند.
فلورنس دوستی به نام «بریس بریج» داشت که پیش از همه حاضر شد با او همکاری کند.ازاینرو در کار مصاحبه با پرستاران داوطلب و راضی کردن آنها به مسافرت، مانعی پیش نیامد.فلورنس ادارهای پدید آورد و در اندک زمانی، گروه بیشماری از زنان داوطلب را برای پرستاری آماده کرد و آنگاه بنا شد که حدود ۴۰ نفر پرستار خوب برگزیده شوند.بااینکه صدها نفر داوطلب بودند، اما برگزیدن ۴۰ نفر پرستار باصلاحیت، از میان آنها کار دشواری بود.گروهی از داوطلبان خشن یا بیسواد بودند، و گروهی از آنها که تحصیلاتی داشتند تجربهٔ کافی و آمادگی برای پرستاری زخمیان جنگ نداشتند.
سرانجام پس از گفت و شنید فراوان با صدها زن، فلورنس سیوهشت نفر از آنها را برگزید.بیشتر این سیوهشت نفر مدتی در بیمارستانهای مذهبی کارکرده بودند.
فلورنس نمیخواست که حتی ساعتی از وقت تلف شود.پیوسته در فکر وضع بد زخمیهای بیمارستان اسکو تاری بود، و میدانست هرچه زودتر پرستاران به آنجا برسند عدهٔ بیشتری از مرگ نجات پیدا خواهند کرد.پس از یک هفته داوطلبان همه آماده بودند که سفر دراز خود را آغاز کنند.
بااینکه گروه بسیاری از مردم، عمل فلورنس و همراهانش را کاری شجاعانه و نشانی از انساندوستی میدانستند، اما در برابر آنها گروهی هم بودند که مرتب زخمزبان میزدند، و عقیده داشتند که زنها طاقت سازگاری با هوای بد و شرایط دشوار را ندارند، و در اندک زمانی خودشان هم بیمار میشوند، و نیاز به مراقبت و پرستاری پیدا میکنند.
هنگامیکه این گروه کوچک از زنهای داوطلب عازم حرکت شدند بدرقهٔ گرمی از آنها نشد، و مردم احساسات شایانی نشان ندادند، بلکه نگاه سردی به آنها انداختند وعدهای گفتند: «اینها خیلی زود بازمیگردند!» اما فلورنس و پرستارانش بههیچروی دلسرد و دلگیر نشدند و نرنجیدند.آنها از ته دل عقیده داشتند که وظیفهای دارند، که بایستی برخلاف حرفهای نیشدار عده کمی از مردم، انجام دهند.هنگامیکه پرستاران از دریای مانش گذشتند و به شهر بولونی رسیدند، گروه بیشماری از مردم برای پیشواز و خوشآمد به آنها، گردآمده بودند.مردم باعلاقه فراوان به آنها نگاه میکردند و سعی میکردند که دربردن چمدانها به آنها کمک کنند.هر جا که میرفتند نیازمندیهای آنها را فراهم میکردند.گردانندگان هتل از آنها پول نمیگرفتند- راهآهن هم کرایهٔ مسافرت از آنها نگرفت.تمام این محبتها به فلورنس و همراهانش باعث شد که به کار خود علاقهمندتر شوند.او بر آن بود که هر چه زودتر خود را به اسکو تاری برساند.میدانست که زخمیها،از بی پرستاری، دستهدسته میمیرند، هنگامی هم که مسافرت تمام شد و آنها در عرشهٔ کشتی «وکتیس» بودند، فلورنس بسیار خوشحال بود که قسمت آخر سفر آغاز میشود.هنگامیکه فلورنس و پرستاران بندر را ترک کردند آخر ماه اکتبر بود، و پیداست که دریای مدیترانه در چنین اوقاتی از سال بسیار طوفانی و هراسانگیز میشود.کشتی هنوز چندان از خشکی دور نشده بود که طوفان درگرفت .آنها با کشتی بادبانی مسافرت میکردند و خیلی زود تعدادی از بادبانها به سبب طوفان پاره شدند و از کار افتادند و کشتی به خطر افتاد.گروهی از پرستاران دچار حالت سرگیجه و تهوع یا بیماری دریازدگی شدند.خوشبختانه طوفان آرام شد و کشتی توانست خود را به یکی از بنادر مالت برساند و تا پایان طوفان در آنجا بماند.
سرانجام پس از ۸ روز آنها به اسکو تاری رسیدند.
در همان زمانی که کشتی فلورنس و پرستارانش در دریا با طوفان دستبهگریبان بود، در کریمه هم جنگ شدید دیگری به نام جنگ « بالاک لاوا» درگیر بود.«بالاک لاوا » نام دهکدهای در آن حوالی بود.بههرحال زخمی شدگان جنگ «بالاک لاوا » درست همان هنگامی به اسکو تاری رسیدند که پرستاران آمده بودند.متأسفانه پزشکان بیمارستان اسکو تاری بجای اینکه از ورود این پرستاران خوشحال شوند نگران شدند، و آشکارا مخالفت خودشان را نشان میدادند.پزشکان عقیده داشتند که این زنها مزاحمت فراهم خواهند کرد و سبب بینظمی بیمارستان خواهند شد.رئیس بیمارستان مرد سالخوردهای بنام دکتر «جون هال»بود، و چون نمیتوانست به فلورنس دستور دهد که پرستارانش را بازگرداند، بر آن شد که زندگی را در آنجا آنقدر برایشان سخت و ناگوار سازد که خودشان فرار کنند.
او زنها را در برج مخروبهای جا داد که موشهای فراوان داشت، و افزار لازم و وسیلهٔ گرم کردن اتاق را هم در دسترس آنها نگذاشت.دکتر هال نمیدانست که با زن فهمیده و مصممی روبرو است و درک نمیکرد که هیچ مانعی فلورنس را از اجرای وظیفه مقدس خود که پرستاری از زخمیهای اسکو تاری است بازنمیدارد.
اتاقهای بخشهای مختلف بیمارستان در شرایط بسیار نامناسبی بودند.این اتاقها بهقدری کثیف و بویناک بودند که انسان نمیتوانست وارد آنها شود، و زخمیها و بیماران امراض مسری و عفونی را در یک بخش خوابانیده بودند، پتو و تختخواب بهاندازهٔ کافی نبود و غذاها همه ناپسند و بدبو و سرد ، به دست بیماران میرسید.البته دکتر هال هیچ دلش نمیخواست که پرستاران این وضع نکبتبار را ببینند، اما باوجود مخالفتهای دکتر هال فلورنس و پرستارها شروع به کارکردند.
ابتدا کف همهٔ اتاقهای بیمارستان را بهدقت شستند و تمام چیزهای کثیف را به بیرون بردند و تمام ملحفهها و لباسهای بیماران را شستند، و وسایل راحتی بیماران را تا جایی که ممکن بود، مرتب و فراهم کردند.
زخمیها و بیماران بسیار خوشوقت و سپاسگزار بودند از اینکه بدین گونه از آنها پرستاری میشد، اما بهعکس دکتر هال به رفتار زنندهٔ خود نسبت به پرستاران ادامه میداد و مرتب ناراحتیهایی در سر راه آنها فراهم میکرد.پزشکان، بهویژه دکتر هال، وحشت داشتند از اینکه فلورنس و همراهانش وضع رقتبار بیمارستان را به مردم گزارش دهند غافل از اینکه، فلورنس چنان غرق در اجرای وظیفه بود که هرگز فرصت نوشتن نامه یا گزارش را نداشت و تنها در فکر بهداشت بیمارستان و توجه به حال زخمیها و بیماران بود.
با کوشش پرستاران بهزودی پیشرفتهای بزرگی نصیب بیمارستان شد.بیماران بهعوض اینکه مثل روزهای پیش اینجاوآنجا روی زمین آلوده کثیف استراحت کنند، هر یک دارای تخت جداگانهای شدند، و در بخشهای ویژهٔ بیماری خود بستری گردیدند.این توجه و مواظبت اثر روحی نیکویی در بهبود بیماران داشت و آنها که آشکارا میدیدند سلامتی و بهبودشان تا این اندازه موردتوجه است بهسرعت سلامت خود را بازمییافتند.
در اندک زمانی بیمارانی که غرق در کثافت و نکبت بودند و مرگ را آرزو میکردند توانستند با خوشحالی و خشنودی از بستر برخیزند.
بیمارستان اسکو تاری اینک درنتیجهٔ پشتکار گروهی زن، بهترین بیمارستان زمان خود شده بود.
اما دکتر هال بهراستی مرد بدجنسی بود.او بجای اینکه از اینهمه فداکاری فلورنس سپاسگزاری کند، نسبت به او حسودی میکرد و خشونت نشان میداد.البته او ازنظر خودش حق داشت زیرا میدید که سربازان از او بیزارند، اما به فلورنس مهر و احترام بیاندازه نشان میدهند.بااینکه فداکاریهای فلورنس نتوانست دلسنگ دکتر هال را نرم سازد، اما کمکم پزشکان جوانتر بیمارستان دریافتندکه وجود این پرستاران در بهبود وضع بیمارستان و معالجهٔ بیماران تا چه اندازه ضروری و سودآور بوده است و کمکم از پافشاری در مخالفت پیشین خود دست برداشتند و همکاری نشان دادند.
این عده از پرستاران نشان دادند که اندیشهٔ آن دسته از مردم – دربارهٔ اینکه زنها نمیتوانند از بیماران و زخمیهای جبههٔ جنگ پرستاری کنند، بیپایه بوده است.همچنان که دیدیم از آن زمان به اینسو پرستاران زن جزئی از ارتش ملتها شدند و در جنگهای زیادی نهایت فداکاری را از خود نشان دادند.
یکی از مشکلات عظیم جنگ تدارکات بود که بهخوبی انجام نمیشد.مثلاً چکمه از نیازهای فوری برای سربازان بود که متأسفانه نداشتند، و هنگامیکه پس از مدتها انتظار، یک کشتی چکمه برای سربازان رسید باکمال شگفتی دیده شد که چکمهها همه مال پای چپ هستند.فلورنس برای پوشش و لباس سربازان رنج فراوان برد.در مدت چند ماه تعداد ده هزار پیراهن گرم، به سبب تلاشهای او، برای سربازان تهیه شد، درحالیکه دولت اصلاً توانایی این کار را نداشت. درعینحال فلورنس و پرستاران مسؤولیت ادارهٔ آشپزخانه را پذیرفتند، و ازآنپس بیماران از غذاهای لذیذ و گرم بهرهمند شدند.
باوجوداینکه فلورنس نامش در همهجا پرآوازه شد و فداکاریهای او در میان مردم زبانزد خاص و عام گردید اما دکتر هال مانند گذشته بهشدت از او بیزار بود.دکتر هال میدانست که فلورنس هرچه بیشتر خدمت کند و وضع بیمارستان هر چهبهتر شود مردم زودتر متوجه خواهند شد که او، یعنی دکتر هال، تا چه اندازه بیکفایت و نالایق بوده است.دکتر هال از روی خشم و تنگنظری همهجا پراکنده بود که فلورنس چنان به بیماران محبت میکند و بهقدری وسایل آسایش آنها را فراهم کرده است که آنها پس از بهبودی دیگر نمیخواهند به جبهه بازگردند.یک روز دکتر هال فلورنس را به دفتر کارش خواست و به او گفت که کارهای او به زیان بیمارستان است و او و پرستارانش باید بی درنگ به پشت جبهه بازگردند.فلورنس حال و حوصلهٔ جر و بحث با او را نداشت و او بهجای مشاجره تصمیم گرفت نامهای به روزنامه بنویسد.دکتر هال از اینکه رسوا شود، ترسید و ساکت شد.
یک روز فلورنس پی برد که باند و پنبه برای پانسمان زخمیها در دسترس نیست.از سوی دیگر به او گزارش دادند که چند پنبه دریکی از قسمتهای بیمارستان هست اما دکتر هال در آن انبارها را قفل کرده و اجازهٔ استفاده از آنها را نمیدهد.فلورنس با شتاب پیش دکتر هال رفت و پس از اینکه پافشاری زیادی کرد، دکتر هال گفت که استفاده از وسایل زخمبندی باید با اجازهٔ کمیسیونی که چند روز دیگر تشکیل میشود باشد.فلورنس از شنیدن این پاسخ نامربوط بسیار خشمگین شد.او نمیتوانست ببیند که سربازان به خاطر مقررات خشک و یا لجبازی یک آدم بدجنس از بین بروند، ازاینرو خودش به همراه پرستاران به انبارهای باند و پنبه حمله برد و درها را شکست و هرچه لازم داشت برداشت.
وقتیکه این خبر به دکتر هال و اعضای کمیسیون رسید خشمگین شدند، اما با توجه به محبوبیت فلورنس و همراهانش، چارهای جز شکیبایی و بردباری نداشتند.
بااینکه پس از سرکشی و مراقبت فلورنس در کارهای آشپزی بیمارستان، وضع غذای بیماران خیلی بهتر از اول شده بود اما فلورنس متوجه شد که سبزیهای تازه که برای کمک به بهبودی بیماران بیاندازه موردنیاز است حتی در شهر هم یافت نمیشود، و درنتیجه غذای سربازان بسیار یکنواخت و بیخاصیت شده است.یک روز فلورنس این مطلب را با دو نفر از گروهبانان زخمی، که حالشان بهتر شده بود، در میان گذاشت و آنها را تشویق کرد که اراضی بایر بیمارستان را خاکبرداری و شیار کنند و برای سبزیکاری آماده سازند.گروهبانان دستبهکار شدند و در ضمن دستهدسته افراد دیگر هم برای تماشا میآمدند، اما وقتیکه میدیدند دو گروهبان در زیر آفتاب دلپذیر بهاری سرگرم بیلزنی هستند، این کار به نظرشان تفریح میآمد، و لخت میشدند و بیلی میزدند و کمک میکردند.فلورنس هم هرروز برای دادن دستوراتی میآمد و از اینکه میدید نقشهاش به این آسانی به ثمر میرسد، خوشحال میشد.دکتر هالی ازاینرویداد تازه هم بهشدت خشمگین شد اما در عوض، بیماران پس از چندی همه گونه سبزیهای خوب برای خوراک خود داشتند.
فلورنس دارای خوی آرامی بود و همیشه موقعی که مشکلات کارها را ملاحظه میکرد با همکارانش مشورت میکرد و پس از تصمیمگیری برای رفع آنها بیدرنگ عمل میکرد، و هیچ مانعی هم نمیتوانست سد راهش شود.وقتیکه فلورنس دید سربازانی که از جبهه به بیمارستان برده میشوند، یا اصلاً در جبهه زخمبندی نشدهاند ویا پانسمان جراحت آنها با خاک و خاشاک و کثافت آلوده است، بر آن شد که به جبههٔ «بالاک لاوا» برود و جریان کار را از نزدیک ببیند.
البته بازهم دکتر هال کوشید که از این کار او جلوگیری کند اما مانند همیشه نتوانست .بنابراین فلورنس به جبههٔ جنگ بالاک لاوا رفت و حتی سنگرهای سربازان را هم بازدید کرد.فلورنس در جبهه، بهجای برخورد سرد و حسادت بار پزشکان بیمارستان، با یک دنیا احساسات پرشور و محبت سرشار سربازان روبرو شد.سربازان زخمی که در بیمارستان و با مراقبت فلورنس مداوا شده دوباره به جبهه بازگشته بودند، و بهاتفاق سربازان دیگر، که میدانستند چنانچه زخمی شوند فرشتهای چون فلورنس کمر همت به بهبود آنها خواهد بست، چنان پیشواز پرشوری از او کردند که قابل وصف نیست.فلورنس دوباره به اسکو تاری بازگشت و بیشازپیش نسبت به پیشرفت اوضاع بیمارستان کوشش کرد.
فلورنس کار پرستاری را حتی در نیمههای شب نیز خودش بهتنهایی انجام میداد، در شب و بیشتر وقتها پس از نیمهشب فلورنس چراغ کوچکی به دست میگرفت و بخشهای بیمارستان را بهدقت بازدید میکرد، تا ببیند بیماران راحت خوابیدهاند یا نه. سربازان بیمار هم از او قدردانی میکردند.سرانجام جنگ تمام شد و وظایف فلورنس در اسکو تاری به پایان رسید.
دو سال پیش از آن تاریخ، هنگامیکه فلورنس و پرستارانش میخواستند برای رفتن به جبهه جنگ سوار کشتی بشوند، هیچکس برای بدرقهٔ آنها نیامد، اما اینک، هنگام ورود میتوان گفت که همه مردم برای پیشواز آنها آمده بودند.مردم لقبهایی از قبیل بانوی چراغ به دست به فلورنس دادند.
(این نوشته در تاریخ ۲۳ آذر ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)