داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (17)

کتاب داستان: اوباديا و مرغ دریایی / داستانی از برینتون تورکل

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (1).jpg

اوباديا و مرغ دریایی

نوشته برینتون تورکل

ترجم محمد صالحی

چاپ اول: 1364

چاپ دوم: 1369

برای گروه سنی (ج)

تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

جداکننده پست ایپابفا2درباره نویسنده:

برینتون تورکل (Brinton Turkle) (1915-2003) یک نویسنده آمریکایی است. وی نویسنده و تصویرگر بود و یکی از کتابهایش به نام «دوست تو، اوبادیا» در سال 1970 برنده نشان افتخار شد.

جداکننده پست ایپابفا2

به نام خدا

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (2).jpg

آن روز اوباديا هر جا که می رفت يك مرغ دریایی او را دنبال می کرد. اوباديا باید کمی خرید می کرد. می خواست شمع بخرد. مرغ دریایی تمام مسیر را تا مغازه شمع فروشی دنبال او آمد. اوبادیا داخل مغازه شد و بعد از اینکه خرید کرد و بیرون آمد، مرغ دریایی بیرون در منتظر او بود. اوبادیا زیاد اهمیت نداد و به طرف اسکله رفت.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (3).jpg

در مسیر اسکله، مرغ دریایی جست جست کنان اوبادیا را دنبال کرد. اوبادیا کمی ماهی خرید و خواست برگردد. مرغ دریایی باز هم منتظر او بود. اوبادیا این دفعه نیز اهمیتی نداد، ولی سرعتش را زیاد کرد و خیلی زود به خانه رسید.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (4).jpg

آن شب اوباديا وقتی شامش را خورد زودتر به اطاقش رفت؛ چون خسته بود و می خواست استراحت کند؛ ولی وقتی داشت پنجره را باز می کرد، چیز عجیبی توجهش را جلب کرد. باز هم آن مرغ دریایی!

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (5).jpg

مرغ دریایی در مقابل پنجره روی يك دودکش نشسته بود و او را نگاه می کرد. این کار مرغ دریایی برای اوبادیا خیلی جالب بود، ولی اوبادیا علت آن را نمی دانست. اوبادیا کمی مرغ دریایی را نگاه کرد و بعد در حالی که چیزی را با خود زیر لب زمزمه می کرد پنجره را بست و به رختخواب رفت. او با خود گفت: «چرا از آن همه مرغ دریایی که در جزیره هستند، این یکی می خواهد همه جا دنبال من باشد؟!»

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (6).jpg

فردای آن روز، یکشنبه بود و همه اعضای خانواده می خواستند به کلیسا بروند. آنها لباسهای گرمشان را پوشیدند و به راه افتادند. حرکت خانواده اوباديا به يك رژه كوچك شبیه بود. پدر و مادرش از همه جلوتر بودند؛ بعد دو تا برادر و خواهر بزرگش، و آخر از همه، خود و خواهر کوچکش.

ولی انگار آخرین نفر، خواهر کوچکش نبود. بله، آخرین نفر او نبود، مرغ دریایی بود که جست جست زنان به دنبال آنها می رفت. اوبادیا تا مرغ دریایی را دید او را شناخت. او همان مرغ دیروزی و دیشبی بود. اوبادیا اصلاً معنی این کار مرغ دریایی را نمی فهمید و راستش کم کم داشت ناراحت هم می شد.

در بین راه تا کلیسا، اوبادیا چند بار سعی کرد که مرغ دریایی را دور کند، ولی نشد. افراد خانواده اوباديا هم متوجه این موضوع شده بودند. وقتی به کلیسا رسیدند پدر اوباديا به او گفت: «اوبادیا! من فکر می کنم تو يك دوست جدید پیدا کرده ای، این درست است؟» بعد برادرش گفت: «بله پدر، من هم همین فکر را می کنم!»

برادر کوچکترش ادامه داد: «حتماً منظور شما این مرغ دریایی است. به به، چه دوست خوبی!»

و بعد از همه خواهرش گفت: «اوبادیا! ممکن است از دوستت خواهش کنی تا با ما به کلیسا بیاید؟ »

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (7).jpg

اما کوچکترین خواهرش حرفی نزد؛ چون فهمیده بود که اوباديا از شنیدن این حرفها ناراحت شده. اوباديا واقعاً ناراحت بود و از دست مرغ دریایی هم خیلی عصبانی شده بود. برای همین يك سنگ برداشت و به طرف او پرتاب کرد. مرغ دریایی پروازکنان دور شد. اوبادیا که فکر می کرد مرغ دریایی دیگر برنمی گردد، کمی خیالش راحت شد و به دنبال بقیه وارد کلیسا شد.

ولی وقتی از کلیسا برگشتند باز مرغ دریایی را دیدند که جلوی در منتظر بود. اوبادیا دیگر نمی دانست چکار باید بکند. به هر حال، توجهی نکرد و به دنبال افراد خانواده اش به طرف خانه به راه افتاد.

آن روز تا شب اوبادیا فقط به مرغ دریایی فکر کرد؛ شب هم تا صبح خواب مرغ دریایی را دید. صبح که از خواب بیدار شد اصلاً خوشحال نبود، چون فکر می کرد تا از خانه بیرون برود مرغ دریایی او را دنبال می کند. تصمیم گرفت اصلاً از خانه بیرون نرود.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (8).jpg

صبحانه حاضر بود. اوبادیا گرسنه نبود، ولی سر میز نشست.

پدرش گفت: «اوبادیا، حال دوستت چطور است؟»

اوبادیا جواب داد: «کدام دوست؟!»

خواهر کوچکش گفت: «منظور پدر همان مرغ دریایی است.»

خواهر بزرگش زیر لب گفت: «عجب دوست جالبی!»

ناگهان اوبادیا فریاد زد: «ولی آن پرنده دوست من نیست. نیست!»

مادر در حالی که سعی می کرد اوبادیا را آرام کند گفت: «ناراحت نشو عزیزم! چه اشکالی دارد! تو باید خیلی هم خوشحال باشی که یکی از موجودات خداوند تو را دوست دارد!»

اوباديا با ناراحتی جواب داد: «ولی آخر من که دوستش ندارم! اصلاً چرا باید يك مرغ دریایی آدم را دنبال کند ؟ من تا حال ندیده ام که مرغهای دریایی کسی را دنبال کنند!»

هنوز صبحانه تمام نشده بود که باریدن برف شروع شد. اوبادیا برف را خیلی دوست داشت. از مادرش اجازه خواست که برود بیرون و برف بازی کند، ولی مادرش اجازه نداد. بعدازظهر آن روز مادر اوباديا به او گفت: «اوبادیا، دوست داری کمی توی برفها قدم بزنی؟»

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (10).jpg

اوبادیاکه ذوق زده شده بود جواب داد: «چه خوب! پس اجازه می دهید مادر؟ »

مادرش جواب داد: «بله، ولی نه فقط برای بازی کردن. تو باید بروی و کمی آرد بخری.»

اوباديا با خوشحالی پذیرفت و لباسهایش را پوشید. مادرش هم شال گردن او را دور گردنش پیچید و يك كیسه و کمی پول به او داد و اوبادیا از خانه خارج شد. وقتی بیرون آمد خوشحالتر شد، چون از مرغ دریایی هم خبری نبود. اوبادیا پیش خودش گفت: «شاید مرغ دریایی از برف خوشش نمی آید. شاید هم از من بدش آمده و رفته.»

اوباديا خوشحال و خندان شروع کرد به دویدن و تمام راه را تا پیش آسیابان دوید. وقتی به آسیاب رسید پول و کیسه آرد را به آسیابان داد و منتظر ماند. آسیابان کیسه را پر از آرد کرد و بقیه پولش را هم داد. بعد گفت: «مواظب پولت باش اوبادیا، گمش نکنی!»

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (9).jpg

اوبادیا در حالی که لبخند می زد جواب داد: «چشم، خیالتان راحت باشد. خدا نگهدار!»

اوباديا وقتی از در آسیاب بیرون آمد هوس کرد روی برفها لیز بخورد. چند قدم که راه می رفت، کمی لیز می خورد و باز چند قدم راه می رفت. ولی هنوز به نیمه راه نرسیده بود که در حال لیز خوردن به زمین خورد؛ کیسه آرد و سکه پول از دستش افتاد. خیلی دردش گرفت.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (12).jpg

تا چند دقیقه نمی توانست از جایش بلند شود. زانویش درد می کرد. به هر حال سعی کرد که بلند شود ولی تا سرش را بلند کرد چشمش به مرغ دریایی افتاد. مرغ دریایی چند قدم آن طرف تر ایستاده بود و دور خودش می چرخید. انگار می خواست کاری بکند، ولی نمی توانست.

اوباديا دردش را فراموش کرد و باز به فکر فرو رفت. با خود گفت: « آخر چرا برگشته؟! پس تا حالا کجا بوده؟! مگر قرار نبود که دیگر برنگردد؟!» فکر کرد بهتر است بلند شود و زودتر به خانه برود. کیسه آردش در گوشه ای افتاده بود. آن را برداشت و به راه افتاد. این بار دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد، تا اینکه به خانه رسید.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (11).jpg

اوبادیا در حالی که پشت سر هم عطسه می کرد و لباسها و کیسه آردش خیس شده بود به خانه رسید. مادرش در را باز کرد و وقتی او را آن طور دید با ناراحتی پرسید: «او بادیا، چی شده؟!»

اوباديا با صدای لرزان جواب داد: «زمین خوردم مادر ، ببخشید!»

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (13).jpg

مادرش فوری او را به حمام برد و بدنش را شست و به او لباس تمیز و گرم پوشانید، بعد او را کنار بخاری نشاند و برایش یک نوشیدنی گرم ریخت.

اوباديا باز هم عطسه می کرد. مادرش کمی دارو برایش آورد که خیلی بدمزه بود، ولی اوبادیا مجبور بود آن را بخورد.

اوبادیا در حالی که دارویش را می خورد به یاد سکه افتاد. بقیه پول آرد، موقع آمدن در دستش بود، ولی حالا… حتماً سکه از دستش افتاده و توی برفها گم شده بود. اوبادیا خیلی ناراحت شد. هنوز در این مورد به مادرش چیزی نگفته بود. فکر کرد که اگر مادرش موضوع را بفهمد خیلی عصبانی خواهد شد.

اول تصمیم گرفت به طرف آسیاب برگردد، شاید سکه را پیدا کند؛ ولی حتماً مادرش مخالفت می کرد؛ آخر او سرما خورده بود و نباید از خانه خارج می شد. بعد فکر کرد اصلاً به مادرش نگوید؛ این هم نمی شد. او نمی توانست دروغ بگوید.

موضوع سکه، همه فکرش را گرفته بود. فکر کرد بهتر است به اطاق خودش برود و استراحت کند. همین کار را هم کرد. به اطاقش رفت و روی تخت دراز کشید. هم گرسنه بود و هم ناراحت. هر چه چشمهایش را به هم فشار داد خوابش نبرد. بعد از چند دقیقه هوس کرد بیرون را نگاه کند. از تخت پایین آمد و رفت به کنار پنجره. پنجره را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. ناگهان چشمش به مرغ دریایی افتاد. او همان جا روی همان دودکش نشسته بود. اوبادیا برای چند لحظه سکه را فراموش کرد و دوباره به مرغ دریایی فکر کرد.

اوبادیا همان طور که داشت نگاه می کرد متوجه شد که انگار مرغ دریایی چیزی را به نوکش گرفته. بیشتر دقت کرد. کمی چشمهایش را مالید. درست حدس زده بود. يك سکه بود. اوبادیا با خودش فکر کرد: «یعنی ممکن است که سکه من باشد؟!»

از خانه خارج شد و جلوی در، خودش را به مرغ دریایی نشان داد. مرغ دریایی از روی دودکش پایین آمد و جلوی اوبادیا روی برفها نشست. اوباديا باز هم سکه را دید؛ حالا دیگر مطمئن شده بود که آن سکه، سکه خودش است. مرغ دریایی سکه را جلوی پای اوباديا بر زمین گذاشت و پروازکنان دور شد.

اوباديا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. سکه را برداشت و به خانه برگشت. فریادزنان مادرش را صدا کرد و همه چیز را برایش تعریف کرد. مادرش از شنیدن این داستان خیلی تعجب کرده بود؛ خیلی هم خوشحال شده بود. ولی اوباديا وقتی حرفش تمام شد کمی ناراحت به نظر می رسید. مادرش گفت: «حالا چرا ناراحتی اوبادیا؟!»

اوباديا گفت: «آخر من به طرف او سنگ پرتاب کردم مادر، من کار خیلی بدی کردم. آن مرغ دریایی خیلی خوب و مهربان است. او واقعاً دوست خوبی است…» و اشك در چشمانش جمع شد.

مادرش کمی او را دلداری داد و گفت: «به هر حال تو دوست خوبی پیدا کرده ای. ممکن است باز هم او را ببینی: آن وقت می توانی از او تشکر کنی!»

اوبادیاگفت: «چطوری مادر؟! مگر می شود از يك مرغ دریایی تشکر کرد؟!»

مادرش گفت: «نگران نباش پسرم! حتماً برای این کار راهی پیدا خواهد شد.»

اوبادیا دیگر حرفی نزد، شامش را خورد و به اطاقش رفت و غرق در فكر شد.

وقتی مطمئن شد که همه خوابیده اند، باز از تخت پایین آمد. کنار پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. این کار را چند بار تکرار کرد، ولی مرغ دریایی را ندید. از مرغ دریایی خبری نبود.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (14).jpg

اوباديا فکر کرد که حتماً چون از مرغ دریایی تشکر نکرده، او ناراحت شده. ولی آخر او برای این کار فرصت کافی نداشت. مرغ دریایی تا سکه را جلوی پای او گذاشت پر زد و رفت. اوبادیا حالا نمی دانست چکار باید بکند. مدت زیادی در این فکرها بود که ناگهان فکری به خاطرش رسید. تصمیم گرفت فردا به اسکله برود و مرغ دریایی را پیدا کند. البته مطمئن نبود که موفق بشود، ولی می خواست سعی خودش را بکند. آخر او باید از مرغ دریایی عذرخواهی می کرد و بعد هم از او تشکر می کرد.

با این خیال خوابش برد و تا صبح خواب مرغ دریایی را دید.

اوباديا از فردای آن شب، روزها به اسکله می رفت و شبها از پنجره اطاق، بیرون را نگاه می کرد، تا شاید مرغ دریایی را پیدا کند؛ ولی او را نمی دید.

اوباديا همیشه ناراحت بود، درست مثل اینکه چیزی را گم کرده باشد. تنها آرزویش این شده بود که لااقل يك بار دیگر مرغ دریایی را ببیند.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (15).jpg

… تا اینکه بالاخره يك روز در حالی که در اسکله قدم می زد چشمش به مرغ دریایی افتاد که به دنبالش بود. با تعجب او را نگاه کرد. اول باور نمی کرد؛ ولی نه، اشتباه نکرده بود. خودش بود؛ اما انگار برایش مشکلی پیش آمده بود. اوباديا خنده اش گرفت. مرغ دریایی مشکلی پیدا کرده بود. بله، منقارش در يك قلاب كوچك ماهیگیری گیر کرده بود.

اوبادیا کمی جلو رفت تا به او کمک کند. بعد خم شد و زمزمه کرد: «مرغ خوب و مهربان، اگر آرام باشی قلاب را از منقارت جدا می کنم. همین حالا .»

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (16).jpg

مرغ دریایی تکان نخورد. مثل اینکه می دانست اوبادیا می خواهد کمکش کند. اوباديا هم خیلی آرام قلاب را از منقارش بیرون آورد و مرغ دریایی راحت شد.

مرغ دریایی چند لحظه همان طور ایستاد و چندبار سرش را به این طرف و آن طرف و بالا و پایین تکان داد. اوبادیا پیش خود فکر کرد: «شاید میخواهد از من تشکر کند.»

مرغ دریایی پرواز کرد و دور شد. اوباديا هم او را نگاه می کرد. آن قدر پرواز او را نگاه کرد تا ناپدید شد.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (18).jpg

اوباديا منظور مرغ دریایی را نفهمیده بود. نمیدانست که برای همیشه از او خداحافظی کرده یا باز هم پیشش خواهد آمد، ولی از اینکه یک بار دیگر او را دیده و با او حرف زده بود خوشحال بود. اوبادیا فکر می کرد که ای کاش مرغ دریایی حرفهای او را فهمیده بود… ای کاش می توانست حرف بزند و جوابش را بدهد… کاش باز هم برمیگشت…

دیگر ظهر شده بود و اوباديا باید به خانه برمی گشت. امروز خیلی راه رفته بود. هم خسته بود و هم گرسنه.

خیلی زود به خانه رسید. در را که باز کرد بوی نان تازه احساس گرسنگیش را بیشتر کرد.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (19).jpg

مادر و خواهرش داشتند نان می پختند. اوبادیا روي يك چهارپایه نشست و مادرش مقداری کره روی یک تکه نان گرم و تازه مالید و به اوبادیا داد. اوبادیا در حالی که مشغول خوردن بود داستان پیدا کردن مرغ دریایی را برای مادر و خواهرش تعریف کرد.

خواهرش گفت: «خوب، پس دیگر هیچوقت آن پرنده را نخواهی دید، انگار از این موضوع خوشحالی .»

اوبادیا که از این حرف خواهرش هیچ خوشش نیامده بود گفت: «نه، اینطور نیست! اتفاقاً میخواهم باز هم او را ببینم. حتی مادر هم می گوید که آن مرغ دوست خوبی است، مگر نه مادر ؟ »

مادرش جواب داد: «بله، آن پرنده برای اوبادیا دوست خوبی خواهد بود.»

و دیگر چیزی نگفت.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (20).jpg

شب شد و موقع خواب رسید. اوبادیا به اطاقش رفت تا بخوابد. مادرش هم آمد و او را بوسید و به او شب بخیر گفت، ولی وقتی که خواست از اطاق بیرون برود ناگهان نگاهش از پنجره به بیرون افتاد و با تعجب گفت: «اوبادیا، اوبادیا، بیا اینجا!»

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (21).jpg

اوباديا از جایش برخاست و به کنار پنجره آمد و دید مرغ دریایی باز هم روی همان دودکش نشسته. لبخندی زد و به مادرش گفت: «مادر نگفتم، نگفتم او مرا دوست دارد!»

مادرش گفت: «بله پسرم، حتماً همین طور است. او تو را دوست دارد و تو هم می توانی او را دوست داشته باشی.»

اوباديا گفت: «مادر، هوا خیلی سرد است، من میترسم که او سرما بخورد. میتوانیم از او بخواهیم که به اطاق من بیاید؟»

مادر گفت: «نه پسرم، او به اطاق تو نمی آید؛ چون دوست دارد آزاد باشد. تو نگران او نباش؛ چون پرهایش گرمش می کند. حالا به رختخواب برگرد و بخواب. اگر زیاد کنار پنجره بایستی ممکن است سرما بخوری. آخر تو که مثل مرغ دریایی پر نداری!»

از آن شب به بعد مرغ دریایی هر شب می آمد و روی آن دودکش می نشست و اوباديا هم او را نگاه می کرد؛ و بعد اوباديا به رختخوابش میرفت و مرغ دریایی هم همان جاروی دودکش میخوابید. اوباديا همسایه خوبی پیدا کرده و از این موضوع خیلی خوشحال بود.

داستان مصور اوباديا و مرغ دریایی برای کودکان و نوجوانان ایپابفا (22).jpg

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان « اوباديا و مرغ دریایی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1369، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *