امام زمان! از شما میخواهم
مجموعه قصههای: امام زمان و من
تصویرگر: احسان سلیمانی
رنگآمیزی، فاطمه بوجار نژاد
ویراستار: محمدرضا مجیری
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
امروز هوا ابری بود و ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند. خانم معلم، پردهها را کنار زد و کمی کلاس روشن شد. ایکاش زودتر خورشید از پشت ابر بیرون میآمد و کلاس ما کاملاً روشن میشد!
امام زمان! از شما میخواهم برای ظهور خودتان دعا کنید تا زودتر بیایید و جهان را پر از خوبی و نور کنید.
وقتی میبینم دوستم ناراحت است و احساس تنهایی میکند، پیش او میروم و تلاش میکنم خوشحالش کنم. دوست دارم هر وقت خودم هم ناراحت هستم، دوستم با من حرف بزند و مرا خوشحال کند.
امام زمان! خیلی حرفها دارم که میخواهم به شما بگویم. از شما میخواهم به من کمک کنید تا با شما راحت صحبت کنم.
با مادرم برای خرید کفش به بازار رفته بودم. به ویترین مغازهها نگاه میکردم؛ اما حواسم به مادرم نبود. یکدفعه متوجه شدم که مادرم را نمیبینم. مانده بودم چهکار کنم. نزدیک بود گریه کنم که مادرم مرا صدا زد و گفت: «فرزند گلم، حواست کجاست؟»
امام زمان! از شما میخواهم به من کمک کنید تا هیچوقت شما را فراموش نکنم؛ چون میدانم شما مثل پدر و مادر، مهربان هستید و هیچوقت مرا فراموش نمیکنید.
به اتاق خودم رفتم و در را قفل کردم؛ اما وقتیکه میخواستم در را بازکنم، نتوانستم. گریه کردم و مادرم را صدا زدم. مادرم مرا دلداری داد و راهنمایی کرد تا توانستم با کمک او در را بازکنم.
امام زمان! از شما میخواهم در تمام زندگی مرا راهنمایی کنید تا بر مشکلات پیروز شوم و راه درست را پیدا کنم.
بعضی وقتها که حرف میزنم، پدرم به من میگوید: «بااینکه کوچک هستی، حرفهای بزرگی میزنی. تلاش کن تا آدم بزرگ و موفقی بشوی؛ چون آیندهی کشور به دست بچههایی مثل توست».
امام زمان! از شما میخواهم به من کمک کنید تا وقتی بزرگ شدم، فرد مفیدی برای خودم، خانوادهام و جامعهام باشم.
چند روز است که مادربزرگم مریض شده و من خیلی ناراحتم. امیدوارم زودتر خوب شود تا دوباره برایم شعرها و قصههای قشنگ بگوید.
امام زمان! از شما میخواهم دعا کنید تا مادربزرگم و تمام مادربزرگهایی که مریض هستند زودتر خوب شوند.
یک روز نقاشی قشنگی کشیدم و آن را با دقت رنگ کردم. وقتی نقاشی میکشیدم، تازه فهمیدم چقدر خدا اطراف ما را قشنگ آفریده است. فردای آن روز، نقاشیام را به معلم نشان دادم و او یک، صد آفرین به من داد.
امام زمان از شما میخواهم به من کمک کنید تا همهکارهایم را طوری انجام دهم که همیشه از شما هزار آفرین بگیرم.
امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. مثل همیشه به پدر و مادرم سلام کردم و پدر و مادرم با مهربانی، جواب سلام مرا دادند. من خیلی پدر و مادرم را دوست دارم، به آنها افتخار میکنم و آنها را دعا میکنم.
امام زمان! از شما که مثل پدرم مهربان هستید میخواهم که همیشه به یادم باشید و من را دعا کنید که به یاد شما باشم؛ چون من شما را خیلی دوست دارم.
روز جمعه، همراه پدرم به نماز جمعه رفتم. در نماز جمعه، پیرمردی روی سر من دست کشید و به من لبخند زد. بعد، اسم مرا پرسید و چند شکلات به من داد. پیرمرد مهربان و خوبی بود و احساس کردم خیلی دوستش دارم.
امام زمان! از شما میخواهم به من کمک کنید تا آخر عمر با دیگران مهربان باشم.
روبه روی خانهی ما را کنده بودند و گودالی درست شده بود. امروز عصر دیدم، همسایه ما احمد آقا که نابینا است، درحالیکه عصای خود را به زمین میزد به گودال نزدیک میشد. بهسرعت جلو رفتم و دستش را گرفتم و به آنطرف گودال بردم.
امام زمان! از شما میخواهم در تمام زندگی بهخصوص در سختیها دست مرا بگیرید و من را راهنمایی و کمک کنید.
به کمک دوستانم، با کاغذهای رنگی، یک گل آفتابگردان قشنگ درست کردم. چقدر گلهای آفتابگردان قشنگاند؛ بهخصوص وقتیکه بهطرف خورشید هستند.
امام زمان! از شما میخواهم به من کمک کنید که همیشه به شما توجه کنم تا زندگی من قشنگ و قشنگتر شود؛ زیرا میدانم شما همیشه خوبی مرا میخواهید.
با پدرم به مغازه میوهفروشی رفتیم. پدرم گفت: «چه میوهای دوست داری تا برایت بخرم؟» گفتم: «پرتقال». وقتی پدرم پرتقال خرید، گفتم: «بابا جون لیموشیرین هم بخر». گفت: «تو که لیموشیرین دوست نداری». گفتم: «بله؛ اما خواهرم لیموشیرین دوست دارد».
امام زمان! از شما میخواهم به من کمک کنید تا به یاد دیگران هم باشم؛ مثل شما که به یاد همهی ما هستید.
با پدرم به کوه رفته بودیم. پدرم گفت: «دقت کن که من از چه راهی میروم؛ تو هم از همانجا بيا تا بتوانی همراه من به بالای کوه برسی». به بالای کوه رسیدیم، چقدر بالای کوه قشنگ بود. ازآنجا تمام شهر پیدا بود.
امام زمان! از شما میخواهم مرا راهنمایی کنید تا راهی را بروم که شما میروید.
دیشب وقتی میخواستم بخوابم، پدرم من و خواهرم را بوسید و گفت: «امروز جمعه، از صبح تا حالا به کارهایی که انجام میدادید نگاه میکردم و دیدم همان کارهایی را که من دوست داشتم انجام میدادید، من به داشتن فرزندانی مثل شما افتخار میکنم.»
امام زمان! از شما که مانند پدری مهربان هستید میخواهم کاری کنید تا ما هم فرزندان خوبی برای شما باشیم و با کارهای خود، شما را خوشحال کنیم.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)
ممنون از قصه بسیار زیبای شما
سلام. خواهش می کنم. لطف دارید.
عالی ممنون از این قصه زیبا