ابر سیاه هزار چشم
نوشته: علی اشرف درویشیان
انتشارات شبگیر
چاپ اول: دی ماه 1357
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
(توضیح ایپابفا: اینگونه به نظر می رسد که این داستان یک داستان استعاری است. یک داستان سیاسی ،که چاپ آن یک ماه پیش از انقلاب 1357 دلالت بر همین موضوع می کند. در این داستان، باغ، استعاره از ایران، خورشید، استعاره از انقلاب و آزادی و ابر سیاه، استعاره از حکومت پیش از انقلاب است. این داستان یادآور داستان «ماهی سیاه کوچولو» نوشته صمد بهرنگی است و اگرچه برای کودکان و نوجوانان نوشته شده اما برداشت های عمیقی در خود نهفته دارد. )
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. روزی از روزها خورشید خانم، آرام آرام توی آسمان آبی راه می رفت و گیسوی زرینش را روی زمین پهن می کرد. کوههای بلند از دور سر سفیدشان را در دامان خورشید گذاشته بودند و برق می زدند. درختها وسبزه ها به زلف خورشید خانم دست می مالیدند. گلهای رنگارنگ، موهای طلایی خورشیدخانم را می بوسیدند. پرنده های خوش آواز برای خورشید خانم آواز می خواندند:
خورشید بالا بالا
خوش آمدی
خوش آمدی
به کوه و دشت و صحرا
خوش آمدی
خوش آمدی
به لانه كوچك ما
بفرما
بفرما
چند تا بچه آهوی کوچولو در میان سبزه ها می دویدند و قایم باشك می کردند. یکی از بچه آهوها که خیلی زبر و زرنگ و زیرك بود، می خواست خودش را جایی پنهان کند که کسی او را پیدا نکند. همین طور که می رفت، ناگهان دوستانش را گم کرد. هر چه به اطراف تماشا کرد، کسی را ندید. ناچار به سوی باغی که از دور پیدا بود روان شد.
رفت و رفت و رفت تا به باغ رسید . باغ بزرگی بود که درختان بزرگ چند هزارساله دورش را گرفته بود. باغ به نظرش آشنا رسید. زادگاهش بود. یادش آمد که وقتی خیلی کوچک بود با پدرش از ترس گرگهای درنده آنجا فرار کرده بودند.
آهوی كوچك ما ابتدا کمی ترسید. ولی با خودش گفت:
– بروم داخل باغ، ببینم چه خبر است.
داخل باغ شد. اما بر خلاف همه باغها، آنجا تاريك بود. سرتاسر آسمان را ابر سیاهی پوشانیده بود. آهوی کوچولو خوب که تماشا کرد، دید که لكه ابر سیاه بزرگی بصورت يك حيوان سیاه با هزاران چشم دریده و خشمناك از بالا تماشایش می کند. آهو از ترس سرش را پایین انداخت و به راه افتاد.
باغ خاموش بود. نه آوازی، نه رقصی و نه هیاهویی از زندگی. مثل این که در آن باغ همه مرده بودند. فقط گاهگاهی صدای گریه ای از گوشه و کنار به گوش می رسید. خوب که گوش داد و به اطراف نگاه کرد، دید که گل لاله ای سرش را پایین انداخته و با خودش زمزمه و گریه می کند و می گوید:
– ای عزیز کوچولویم! ای فرزند قشنگم! چرا رفتی به جنگ ابر سياه؟ چرا مرا داغدار کردی؟ ای عزیزم، ای پسرکم.
آهوی کوچولو دلش گرفت. رفت جلو و به گل لاله سلام کرد و گفت:
۔ لاله خانم، چرا گریه می کنی؟
گل لاله سرش را بلند کرد. قطره های اشکی که تو صورت سرخش بود روی یقه سیاه دامنش چکید. آهی کشید. اشكهایش را پاك كرد و گفت:
– ای آهوی کوچولو مگر نمی بینی که باغ ما مثل شب تاريك شده؟ مگر آن دیو سیاه را روی آسمان نمی بینی که خورشید را زندانی کرده؟ سالهاست که باغ ما آفتاب به خودش ندیده. بعضی ها به تاریکی عادت کرده اند. بچه های ما خیال می کنند که اصلاً زندگی همین طور است. پیرها دیگر یادی از خورشید نمی کنند. اما جوانها که روزگاری بچه بودند و تو آفتاب بازی می کردند و آفتاب با انگشتهاي طلائيش قلقلکشان می داد، هنوزخورشید را فراموش نکرده اند. پسر من یکی از آنها بود که با پسر خاله کاسه پشت و دختر گل آفتاب گردان، هرسه يك روز به جنگ دیو سیاه رفتند. آنها یك روز صبح روی بال باد که دشمن ابر است نشستند و رفتند و رفتند. اما ابر سیاه ناگهان خندید و غرید و شمشیرش برق زد و بعد دیگر بچه های ما برنگشتند.
گل لاله به اینجا که رسید های های گریه کرد و از اطراف صدای زاری بلند شد.
خاله کاسه پشت سرش را برد تو کاسه اش و گریه کرد.
گل آفتاب گردان سرش را پایین انداخت و گریه کرد.
و باد آهسته خودش را در شاخ و برگ درخت ها پنهان کرد و زوزه کشید.
آهوی کوچولو هم که خیلی غمناك بود به گریه افتاد.
در این وقت گل بنفشه کوتاه قدی که صورتی گرد و گیسویی بلند و سیاه داشت با خنده گفت:
-بازهم شروع کردید به گریه و زاری؟ به جای این کارها بلند شوید و کاری بکنید. از گریه و زاری چه کاری ساخته است؟ من هم مثل شما هستم. ولی هیچوقت گریه را راه چاره نمی دانم. خیال می کنید ابر سیاه بدش می آید که ما گریه می کنیم. او تازه خوشحال هم می شود.
شب آسمان تیره تر شد. آهوی کوچولو پای درخت کهنسالی نشست و به فکر فرو رفت. آن شب از غصه چیزی نخورد. فکر کرد و فکر کرد و دید که گریه کردن و در گوشه ای نشستن و چیز نخوردن فایده ای ندارد. با خودش گفت:
– باید کاری کرد. بنفشه خانم راست می گوید. باید فردا او را ببینم و باهم حرف بزنیم، تا بدانم آیا همه اش حرف است یا این که واقعاً می خواهد کاری بکند.
نزدیکی های صبح بود که آهوی کوچولو با صدای خروس سرخ باغ از خواب بیدار شد.
خروس با آواز بلند می خواند:
یاد خورشید زنده باد.
خورشید سرخ زندگی بخش
امروز نیز در قفس ابر سیاه است.
اما
با یاد او زندگی را آغاز می کنیم.
آهوی کوچولو بلند شد، رفت پای درختی که خروس سرخ آنجا ایستاده بود. سلام کرد و گفت:
– چه خبر است؟ خورشید که در قفس ابر سیاه زندانی است. تو چرا برایش آواز می خوانی؟
خروس سرش را کج کرد و گفت:
– من سالها پیام آور خورشید بوده ام و آمدنش را خبر می داده ام و حالا که در زندان ابر سیاه، اسیر شده است، نباید بگذارم یادش از خاطره ها برود. این است که هر روز صبح زود با تمام نیرو فریاد می زنم که پیروز باد خورشید. این کار را می کنم که همه به فکر خورشید باشند. اگر چه نزديك است گلویم پاره شود ولی خوشحالم که اقلاً دیگران خورشید را فراموش نمی کنند. من مثل بلبل نیستم که از صبح تا عصر توی این تاریکی برای گل پژمرده ای که آن گوشه است شعری می خواند و سر بر دامنش می گذارد و خیلی هم که بخواهد به درد دل دیگران برسد، شعرهای ناامیدی برای اهل باغ می خواند.
در این موقع بلبل که اسم خودرا شنیده بود از روی درخت دیگری شروع کرد به خواندن:
ای گل قشنگ من
زلفت را شانه بزن
با شانه الماس
راستی در این سیاهی چه رنگی داری
آه که دانه های عرق بر چهره ات در تاریکی چه زیبا نشسته است.
و بعد بلبل از این شاخه به آن شاخه پرید، رویش را به طرف اهالی باغ کرد و خواند:
شکست، شکست.
تاریکی، تاریکی.
ما مرده ایم.
دیگر کسی بر نمی خیزد.
دیگر خورشید بر نمی گردد
ای مرده های بی کفن و دفن
ای شاخه های سیاه در مرکّب زمین.
آهوی کوچولو از کارها و حركات بلبل خنده اش گرفت. رفت نزديك بلبل و گفت:
۔ این حرفها چیست؟ مگر دیوانه شده ای ؟ حرفی بزن که ما هم بفهمیم.
بلبل در حالی که چشمهایش را می بست و دفتر شعرش را که از برگهای درخت سیب درست کرده بود، ورق می زد، از زیر چشم نگاهی به آهو کرد و گفت:
– نمی فهمی به درك. من هم برای دل خودم شعر می گویم.
آهوی کوچولو گفت :
– پس چرا رویت را می کنی به باغ و شعر می خوانی؟ بهتر است بروی تو لانه ات و شعرت را برای خودت بخوانی.
بلبل گفت:
– آن دیگر به تو مربوط نیست.
و پربد و رفت کنار گل پژمرده دیگر.
در این وقت جغد پیری با عينك ذره بینی از روی دیوار باغ پرید و نزديك شد و در حالی که قاه قاه می خندید گفت:
– شاعر را ببین چه شعرهایی می گوید. حالا گوش کنید تا برابتان شعر بخوانم. و در حالی که زنجیر ساعت طلایش را روی شکم بزرگش جابجا می کرد و عینکش را مرتب می کرد، دفتر شعرش را که از پوست درخت چنار ساخته شده بود بیرون آورد و خواند:
به گرد و غبار بیابان قسم به ریش و سبیل بزرگان قسم
به آروغهای پس از صرف دوغ به قد بلند بادمجان قسم
که در این خرابه خوشم تا ابد به سیلاب اشك یتيمان قسم
درخت بید پوسیده ای از آن طرف سری تکان داد و در حالی که از تنه اش صدای جیر وجیر بلند می شد گفت:
– احشنت. احشنت. احشاش لژت کردم.
آهوی کوچولو خنده اش گرفت. رفت کمی قدم بزند. از کنار درخت توت بزرگی گذشت. ناگهان چشمش به کرم ابریشمی افتاد که مشغول خوردن برگ توت بود. آهو گفت:
۔ سلام کرم ابریشم!
ولی کرم ابریشم چنان مشغول خوردن بود که اصلاً متوجه نشد و جواب نداد. آهو دوباره سلام کرد. ولی باز جوابی نشنید. تا این که حوصله اش سر رفت و گفت :
– آخر يك کمی هم به خودت بیا. توی این تاریکی اصلاً مثل اینکه فقط تُرا درست کرده اند که برگها را بخوری و بعد بنشینی و تار ابریشم بدهی. آنقدر تار دور خودت میتنی که در آن زندانی بشوی و بعد هم در همان زندانی که خودت ساختهای خفه ات بکنند و نتیجه کارت را ببرند. اما بعضی از رفقای زرنگ تو قبل از اینکه خفه شان کنند، زود با هوشیاری زندان را سوراخ می کنند و بیرون می پرند و در صحراهای آزاد پرواز می کنند.
کرم ابریشم تا این را شنید دست از کار کشید و به حرفهای آهو گوش داد و بعد گفت:
– راست می گویی، خوب بگو ببینم چه وقت باید بیرون بپرم.
آهو گفت:
– آن دیگر به تو مربوط است. با رفقایت دور هم جمع بشوید و به جای این که از صبح تا شب فقط بخوريد یك كمی هم با یکدیگر حرف بزنید و از بزرگترها یاد بگیرید که چه وقت هنگام سوراخ کردن قفس است. تا موقع شناس نباشید همیشه همین آش است و همین کاسه.
کرم ابریشم از آهو تشکر کرد و قول داد که در فکر این کار باشد. هوا تاریکتر شده بود و آهو که دیگر خسته بود کنار درختی به خواب رفت.
هوا که کمی روشن شد، باز هم خروس سرودش را خواند. بلبل و جغد هم شعرهای تازه شان را خواندند و بعد از مدتی که به هم دهن کجی کردند، هر کدام به کارشان مشغول شدند.
آهو آمد کنار لاله خانم و بنفشه و خاله کاسه پشت. گل آفتاب گردان هم آنجا بود . از دیروز که بنفشه آن حرفها را زده بود، دیگر گریه نمی کردند. دیشب همه اش در فکر بودند. دور هم نشستند. بنفشه گفت:
– باید کاری بکنیم.
خاله کاسه پشت گفت:
– من حاضرم.
گل آفتابگردان گفت:
– من دیگر سرگردان شدم. سرم گیج می رود. به هر طرف که رو می کنم، خورشید را نمی بینم. من هم حاضرم.
باد هم با صدای بلند آمادگی خود را نشان داد.
آهو به باد گفت:
-ساکت ! همه اش سر و صدا می کنی. یك كم احساساتت را پنهان کن. چقدر احساساتی هستی؟ مگر نمی بینی که ابر سیاه از بالا با هزارها چشم ما را تماشا می کند و با هزارها گوش به حرفهایمان گوش می دهد. کسی که می خواهد کار حسابی بکند، دیگر سر و صدا و احساسات را کنار می گذارد. من اینها را از پدرم یاد گرفته ام.
باد گفت:
– چشم آهوجان. حرفهایت را بزن.
آهو شروع کرد و گفت:
– ما باید برای آزادی خورشید از زندان ابر سیاه هزار چشم آماده شویم. با دیگران حرف بزنیم. آنها را به خود بیاوریم. خورشید را به یادشان بیاوریم. هر کس را ببریم کنار رودخانه تا قيافه زرد و پژمرده خود را در آب ببیند. به آنها بگوییم که در چه وضعی زندگی می کنند. بنفشه خانم، همه بنفشه ها را و لاله خانم، همه لاله ها و کاسه پشت و گل آفتاب گردان و باد همه جمع بشوند. هر کس حرفش را بزند و اگر راهی دارد بگوید.
– زندگی ما و بچه هایمان به خورشید بسته است. اگر خورشید نباشد آبها بخار نمی شوند و به آسمان نمی روند و باران نمی بارد. اگر خورشید نباشد، بچه های ما بزرگ نمی شوند. همیشه مریض و زردنبو خواهند بود. اگر خورشید نباشد، میوه ها نمی رسند. هلوهای خوشمزه و سیب های سرخ و گیلاس های قرمز و آلبالو و گلهای رنگارنگ و چمن های تازه و ترد به بار نمی آیند. اگر خورشید نباشد چشم های ما هیچ جا را نمی بیند، یا اگر ببینند همه چیز تیره و سیاه است. خورشید به ما نیرو می دهد، به ما غذا می دهد، به ما روشنایی می دهد تا کار کنیم، تا بچه های ما روی چمنها بازی کنند و بزرگ شوند. برای آزادی خورشید باید فداکاری کنیم. باید جمع بشویم و مبارزه کنیم. حتماً در این راه عده ای از بین خواهند رفت ولی اگر خورشید نباشد، همه ما از بین خواهیم رفت. یا اگر هم از بین نرویم افرادی بیمار و عليل و بیچاره و ترسو خواهیم بود، که این از مرگ بدتر است.
به اینجای حرفهایش که رسید آهوی کوچولو به اطراف خود تماشا کرد. دید که همه اهل باغ به دورش جمع شده اند.
ناگهان قهقهه ابر سیاه بلند شد. برقی زد و طوفانی به راه انداخت. همه اهالی باغ فرار کردند . آهو و لاله و بنفشه و آفتاب گردان و کاسه پشت و خروس سرخ، خود را به زیر درختی کشاندند. صورت قشنگ بنفشه خونی شده بود. یك دانه تگرگ درشت به صورتش خورده بود. کاسه پشت سرش را در کاسه اش پنهان کرده و در امان بود. دو سه جای سرگل آفتاب گردان شکسته بود. از پشت آهو هم خون می آمد. در این موقع کفتاری از دور پیدا شد. آهو و دوستانش را که دید شروع کرد به خندیدن. جغد هم از آن طرف می خندید و قسم نامه اش را می خواند. بلبل هم دست در گردن یار زردنبویش کرده بود و از دنیا خبر نداشت و گاهگاهی شعری زمزمه می کرد.
آهوی کوچولو رو کرد به کفتار و گفت:
– چرا می خندی؟
کفتار با تمسخر گفت:
– خیلی ها خواسته اند این کارها را بکنند ولی نتوانسته اند و جان خودشان را هم از دست داده اند. بهتر است بروی پی کارت. کسی تابحال نتوانسته است با ابر سیاه جنگ کند.
آهو گفت:
– من نمی توانم بعد از دیدن این وضع، راهم را بگیرم و بروم و توی تاریکی مثل تو لاشه گنديده حیوانات را بخورم و راحت بخوابم. من قبلاً نمی دانستم که توی این دنیا باغی هم هست که در آنجا به جای خورشید، ابر سیاه حکومت می کند. حالا هم که دانسته ام، دیگر بر نمی گردم. اصلاً این زادگاه من بوده است. تو هم بیخودی می خندی. بهتر است بروی پی کارت. دوستان آهو به کفتار اعتراض کردند و کفتار دمش را لای پاهایش گذاشت و فرار کرد.
در این موقع آقاگنجشکه که به حرفهای آنها گوش می داد نزديك شد و گفت من هم با شما هستم. دیگر دلم از تاریکی تنگ شده .
پرستویی از آن طرف پیدا شد و گفت:
– من هم عاشق بهار و خورشیدم و بهار بدون خورشید ارزش ندارد. من هم می آیم.
در این موقع صدای پای آهسته ای به گوش رسید. همه ساکت شدند و خوب که گوش دادند، دیدند که صدای پای شبنم هاست که از روی چمن ها می گذرند و نزدیک می شوند. یکی از شبنم ها که نزديك شده بود گفت :
– آقای آهو ما هم می آییم.
گل آفتابگردان خندید و گفت:
– از دست شما چه کاری ساخته است؟ تازه خورشید دشمن شبنم است و وقتی که آفتاب بتابد، همه شما نابود میشوید.
شبنم گفت:
-سالهاست که ما در روی چمنها مانده ایم و گندیده ایم. آنقدر یك جا نشسته ایم که دیگر خسته شده ایم. خورشید ما را به آسمان می بَرد و روز دیگر به ما زندگی دوباره می بخشد و تازه تر از همیشه به روی گلها و چمن ها می نشینیم. پس خورشید دشمن ما نیست. خورشید به ما حرکت و زندگی می بخشد. این است که ما هم با شما به جنگ ابر سیاه می آییم.
بنفشه خندید و گفت:
– آخر شما با چه چیزتان به جنگ ابر سیاه می روید؟
در این موقع شبنم ها با همدیگر بیخ گوشی حرف زدند و بعد رو به آهو کردند و گفتند:
– ما خیلی کارها ازمان ساخته است. حالا نمی گوییم، تا روزی که به سوی ابر سیاه حمله کردید، نشان می دهیم.
آهو از رفقایش خداحافظی کرد و هر کدام به گوشه ای رفتند.
فردا صبح باز خروس سرخ سرودش را چنان با قدرت و بلند خواند که قطره خونی از گلویش بیرون پرید. ولی خروس سرخ همچنان بلندتر فریادش را به گوش اهالی باغ رسانید.
آمد و شد عجیبی در باغ به چشم می خورد. هر کس دیگری را خبر می کرد. ابر سیاه از بالا می غرید و دندانهای چرکش را نشان می داد. برق شمشیرش چشم را می زد. آهوی کوچولو و گل بنفشه و لاله و آفتابگردان و کاسه پشت و پرستو و گنجشك در وسط باغ جمع شده بودند و بیخ گوشی حرف می زدند. يك دانه شبنم هم روی صورت گرد و قشنگ بنفشه نشسته بود. باد هم تمام نیرویش را جمع کرده بود و خود را پهن کرده بود تا جای بیشتری را برای دوستان درست کند. در این موقع که همه آماده شده بودند ناگهان گرگ سیاهی از گوشه باغ پیدا شد.
گرگ که همیشه از ابر سیاه تعریف و پشتیبانی کرده بود و برایش تبریك می فرستاد، از این که اهالی باغ می خواستند به جنگ ابر سیاه بروند عصبانی شده بود. زیرا او در تاریکی بهتر می توانست به کارهایش برسد و شکمش را سیر کند. گرگ نزديك شد و با خشم گفت:
– اینجا چه خبر است؟ خجالت نمی کشید که به ولی نعمت خود خیانت می کنید. ببین این باغ آرام و ساکت را به چه روزی انداخته اید؟ بگذارید مردم به کارشان برسند. این آهو فسقلی از کجا آمد؟ پدرش هم مثل خودش بود که ما بیرونش کردیم. الان همه شما را نابود می کنم.
ناگهان به سوی آهوی کوچولو حمله کرد. اما آهو از او زرنگتر بود و جا خالی کرد.
پرستوها به سر گرگ ریختند و با نوك او را سوراخ سوراخ کردند. گرگ خون آلود فرار کرد.
در این وقت روباه باغ درحالی که تسبیحی در دست داشت و زیر لب ورد می خواند از آن طرف پیدا شد. روباه پرفریب که در تاریکی بهتر می توانست به لانه مرغها و پرنده ها حمله کند از آمدن خورشید می ترسید. آهسته، آهسته، نزديك شد. درحالی که چیزی زیر لب می گفت و به دور خودش فوت می کرد گفت:
– از خدا بترسید. با ابر سیاه جنگ نکنید. همه شما به آتش جهنم خواهید سوخت.
آهو گفت:
– جهنم از این بدتر هم مگر هست که الان در آن هستیم؟
آهوی کوچولو اشاره ای به گنجشك ها کرد و ناگهان سپاه گنجشکها به روباه حمله کردند. روباه دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد و از ترس، تسبیحش را جا گذاشت.
هیاهو و غوغایی بود. خروس سرخ و دوستانش سرود جنگ می خواندند. جغد پناه برده بود به خرابه ای و از دیوان های کهنه شعرش سنگری درست کرده بود و از آن پشت وافور می کشید.
بلبل دفتر شعرش را که از برگ سیب بود زیر بغلش زده بود و نشسته بود کنار گل وچشمهایش را خمار کرده بود. مثل این که پیاله ای هم زده بود.
جنگ شروع شده بود. کرم ابریشم ها از پیله بیرون آمده بودند و بصورت پروانه های زیبایی این طرف و آن طرف می پریدند و پیام سر دسته ها را به دیگران می رساندند.
از آن طرف، موش کوری از زیر خاك بيرون آمد و در حالی که عينك سیاهش را جابجا می کرد و عصایش را به زمین می کوبید با فریاد پرسید:
– چه خبر است؟! چرا اینطور به زمین لگد می زنید؟! خانه ام را خراب کرده اید. سفره بچه هایم پر از گرد و خاك شده. این چه سروصدایی است؟ چرا نمی گذارید یک لقمه نان راحت بخوریم؟!
بنفشه از آن طرف باخنده فریاد زد:
– می خواهیم خورشید را نجات بدهیم.
کور با تعجب پرسید:
– خورشید دیگر چه جور جانوری است؟ من تا به حال اسمش را نشنیده ام.
بنفشه گفت :
– آخر تو کوری، برایت تفاوتی ندارد که روشن باشد یا تاريك. به تاریکی عادت کرده ای. بهتر است در فکر سفره بچه هایت باشی که مبادا روی غذاهای رنگینشان ! خاك بنشیند. برو از صبح تا شب جان بکن و آنها را بزرگ کن و صدتا کور دیگر به باغ تحویل بده.
موش کور با عصبانیت گفت:
– خفه شو. لعنتی. به کار دیگران دخالت نکن، و گرنه با این عصا گردنت را می شکنم.
بنفشه گفت:
– آقا موش کور، دیگر آن دوره گذشته که تعارف بار همدیگر بکنیم و همه اش از سر و دُم همدیگر تعریف کنیم و به دروغ به همدیگر چاکرم و قربانت شوم بگوئیم. حالا دیگر باید عیب یکدیگر را آنطور توی صورت هم بزنیم که از درد گریه کنیم.
موش کور ناگهان عصایش را به طرفی که صدا می آمد پرت کرد. بنفشه که قدش کوتاه بود خم شد و سرش را دزدید و عصا از روی سرش گذشت و آن طرف افتاد.
در آن هیاهو، موش کور فریاد زد:
– آی مردم عصایم کجاست؟ خانه ام کجاست ؟ وای نابود شدم. الآن بچه هایم از گرسنگی می میرند. من زن دارم، بچه دارم، به من كمك کنید.
ولی صدایش در همهمه دیگران خاموش شد.
به دستور آهو کوچولو هر گنجشکی یکدانه تیغ از ساقه گل سرخها کند و به نوك گرفت . هر پرستویی یك دانه خار برداشت. شبنمها روی صورت بنفشه ها و لاله ها نشستند. گلهای آفتابگردان با دانه های توی صورتشان آماده شدند. خروس و رفقایش شیپور آماده باش زدند. باد هم روی زمین نشست و همه بر پشت او سوار شدند.
اما از آن طرف بشنو که ابر سیاه خشمگین می غرید. شمشیرش را نشان می داد. هزار چشم و هزار گوشش را تیز کرده بود. هیکل گنده اش را به این طرف و آن طرف می کشید. ابر سیاه فریاد زد:
-همه تان را نابود می کنم. همه تان را به رگبار تگرگ می بندم. سوراخ سوراختان می کنم. هرکس کوچکترین حرفی بزند یا کمترین حرکتی بکند نابود می شود. آهای ! آهوی ناجنس ! دندان هایت را خرد می کنم.
اما آهو و دوستانش از آن بیدها نبودند که از این بادها بلرزند. بیدهای پیر و پوسیده را تماشا کردند که در حال لرزیدن بودند.
پیچك نازکی که به دور چنار بزرگی پیچیده بود سر در بیخ گوش چنار گذاشت و گفت:
– تو چرا به كمك آهو و رفقایش نمی روی؟ فقط توانسته ای هیکل گنده کنی؟ آخر تو هم کاری بکن!
چنار باناله گفت:
۔ آه، از من دیگر گذشته است. من دیگر پیر شده ام و زمین گیرم.
پیچك گفت: تو می خواهی فرار کنی، وگرنه با تجربه هایت می توانستی کمکی باشی. من می روم و به دور گردن ابر سیاه می پیچم تا خفه بشود.
پیچك از دور فریاد زد:
۔ مرا هم با خود ببرید. آهای آهوی کوچولو. من هم با رفقایم آمدیم.
جغد تو خرابه خوابیده بود و در خواب دنبال قافیه می گشت. بلبل خواب می دید که یک دفتر شعر چاپ کرده است و داشت بر سر رنگ پشت جلدش چانه می زد. موش کور دنبال عصایش می گشت و نفرین می کرد. گرگ از درد به خود می پیچید و زخمهایش را می لیسید. روباه منتظر بود که ببیند کدام طرف پیروز می شود تا خودش را به طرف برنده بچسباند. خروس شعرهای امیدبخش می سرود و به دوستانش نیرو می داد.
شیپور حمله زده شد. باد به حرکت در آمد. قبل از همه شبنم های نازنین با تن نازکشان از روی صورت گلهای بنفشه و لاله ها برخاستند و آهسته آهسته بدون آن که ابر سیاه متوجه شود روی شمشیرش نشستند. در یك لحظه شمشیر ابرسیاه زنگ زد و پوسید و فرو ریخت. ولی شبنمها هم دیگر نبودند. آنها زندگی خودشان را فدا کردند تا به خورشید آزادی و به باغ روشنایی بدهند، هرچند که بچه شبنم ها فردا سر از سبزه ها در می آوردند.
در صف جلو کاسه پشتها سنگری بزرگ از کاسه پشتشان درست کرده بودند که رگبار تگرگ ابرسیاه بر آن بی اثر بود.
نوبت حمله گنجشکها رسید و همراه پرستوها تیغها وخارهای خود را به جان ابر سیاه انداختند. پیچكها دست و پای ابرسیاه را به هم بسته بودند و دور گردنش پیچیده بودند.
آهو به هر طرف سر می کشید و فرمان می داد. گل های آفتابگردان، دانه های خود را با سرعت به سوی چشم های ابرسیاه پرتاب می کردند.
ابر سیاه هرچه چنگ انداخت و غرید و دندان نشان داد، فایده ای نداشت. بدنش پاره پاره می شد و به زمین می ریخت. ابر سیاه به التماس افتاده بود، ولی فایده ای نداشت. خورشید با گیسوی طلائیش از پشت بدن پوشیده ابر سیاه پیدا شد و درخشید و خندید.
همه فریاد شادی کشیدند. بنفشه کوتاه قد زخمی شده بود و آهو داشت صورت گرد و قشنگ او را می لیسید و می بوسید.
لاله ها و گل های آفتابگردان و کاسه پشت ها، همه و همه دوستان شهید خود را جمع می کردند و به یاد آنها از چوب سرو باغ، بناهای یادبود می ساختند، تا همیشه یادشان زنده باشد.
فردای آن روز ، خروس سرخ، سَحَر آوازش را سر داد :
خورشید سرخ آزاد
با چهره ای درخشان
گیسوی طلایی زندگی بخشش را
به ما می بخشد
و ما به او آزادی را با خون خود ارزانی داشتیم.
ای خورشید فروزان، تا ابد بدرخش
و تا ابد پیروز باش
و بگذار تا بچه های کوچک ما در دامنت آزادانه بازی کنند.
«پایان»
تابستان 1348
کتاب داستان « ابر سیاه هزارچشم» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1357، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۴ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)